eitaa logo
شهیده نسرین افضل
550 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
15 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل _ درست بگو ببینم چه خاکی به سرمون شده؟!
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• خلاصه این رو قانع کردیم و همراه آمبولانس راه افتادیم در خانه ی ما. دیدیم جمعیت در خونه منتظرن. مراسم تشییع ساده ای گرفتیم و یه صبحانه به راننده آمبولانس دادیم و بعد از قدری استراحت برگشت تبریز. ما موندیم و جنازه. به شاهنوش گفتم: _ حالا چی کار کنیم؟ آمبولانس از کجا بیاریم؟ گفت: _ غمت نباشه. توی این برودت هوا جنازه طوریش نمیشه. باربند داری؟ گشتم و از در و همسایه باربند گرفتم. شاهنوش باربند رو روی ماشین سوار کرد و گفت: _ يا الله! تابوت رو بیارین. تعجب کردم و گفتم: _ می خوای چی کار کنی؟ جواب داد: _ گفتم که غمت نباشه. تابوت رو میبندیم روی باربند. گفتم: _ دیوونه شدی؟! توی راه می گیرنمون. جواب داد: _ اون با من. تابوت رو با طناب روی باربند ماشین بستیم. یه پتو روی تابوت کشیدیم و پرچم ایران رو هم روش گذاشتیم و حرکت کردیم. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• تعدادی از بستگان هم همراهمون اومدن. سه _ چهار ماشین شخصی و یه مینی بوس شدیم. ساعت دو و سه بعد از ظهر قم رسیدیم که برای همراهان تدارک ناهار دیدیم. توی این دو _ سه شب پلک روی هم نگذاشتم. غذا هم به جز یکی _ دو لقمه که به زور بهم دادن، نخوردم. عمویم خیلی اصرار کرد که این چند لقمه رو بخورم. گفت: _ عموجان! توی این دو _ سه روز خیلی کار داری. مراسم تشییع و خاک سپاری هست. بدو بدوش زیاده. پس باید جون داشته باشی. فردا صبح زود شیراز رسیدیم. از قبل با کریم هماهنگ کردیم و وقتی رسیدیم شیراز، در سپاه رفتیم. کریم اون جا منتظر بود. گفت: _ تازه دیشب به خونواده قضیه رو اطلاع دادم. همراه آقای انوش تابوت رو بردن تحویل بنیاد شهید بدن. من سوار مینی بوس شدم و به سمت منزل آقای افضل حرکت کردیم. دل توی دلم نبود. جرأت رویارویی با مادرش رو نداشتم. مینی بوس جلوی در خانه نگه داشت. همه به جز خودم پایین اومدن. عمویم صدا زد: عموجان! پایین نمی آی؟ بغض کردم که با چه رویی... چی بگم؟... بهشون بگم شاه دامادتون صحیح و سالم بدون یه خراش برگشته تا جنازه ی تازه عروستونو تحویل بده؟! بابام و عمویم منقلب شدن. دلداریم دادن و منو همراه خودشون پایین آوردن. در زدیم. پشت بقیه قایم شدم. بابای نسرین در رو باز کرد. چشم چشم کرد تا منو پیدا کنه. بابام رو بغل کرد و با هم گریه کردن. سرآخر صدا زد: _ عبدالله! باباجان! پس کجایی؟ جلو رفتم. خودم رو توی بغلش انداختم و زار زار گریه کردم. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل تعدادی از بستگان هم همراهمون اومدن. سه
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• پامون رو که توی حیاط گذاشتیم، صدای شیون مادر بلند شد. فامیل ها همه بودن. یکی از اتاق های خونه پنجره ی رو به حیاط داشت. مادر نسرین کنار این پنجره نشسته و تکیه داده بود. با دیدن من خیلی منقلب شد و گفت: _ عبدالله! نسرین کو؟! دوباره عزادار شدیم. و به شدت گریه کرد و ضجه زد. فامیل ها دویدن و داخل منزل شدن تا تسلای خاطر مادرش باشن. هی گریه می کرد و می گفت: _ بَبَم!... بَبَم!... . شیرازی ها در عزاداری شعری میخونن که به واستونَک معروفه. مادر نسرینم واستونک میخوند. جوری میخوند که انگار مراسم عروسی نسرینه! جگر همه رو آتش زد. هی از من سراغ نسرین رو گرفت و گفت: _ کی میاد؟ پس چرا همراهت نیست؟... عروست کو؟... بابای نسرین هم می گفت: عبدالله! بَبه ی گلم چه طور شد؟! دورو بری ها هم بی تاب شدن. ما رو بردن طبقه ی بالا نشستیم. قرآن خوندیم و مداحی کردن. بعد کریم و شاهنوش اومدن خبر دادن که قراره نسرین با چند شهید دیگه پنج شنبه تشییع بشن. اون روز که اون جا بودیم، دوشنبه بود. توی شیراز روزهای دوشنبه و پنج شنبه مراسم تشییع شهدا از طرف بنیاد و ستاد تشییع برگزاری می شد و این برنامه تا پایان جنگ ادامه داشت. ما از دوشنبه تا پنج شنبه مهمون خونواده ی افضل بودیم. توی این چند روز عده ی زیادی برای عرض تسلیت اومدن. از جهاد، از سپاه، از آموزش و پرورش، از روحانیت و خیلی جاهای دیگه. پنج شنبه شد و به ستاد تشییع شهدا رفتیم و جنازه رو تحویل گرفتیم. بیش تر دبیرستانهای شیراز دانش آموزان رو برای به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• شرکت توی مراسم تشییع آورده بودن. خانم ها جنازه رو از ما گرفتن و روی دست تا شاه چراغ تشییع کردن. من سوار وانتی شدم که رویش بلندگو وصل بود و با بلندگوی دستی شعار دادم و جمعیت تکرار کردن: دولت کیه؟ / حزب الله / ملت کیه؟ / حزب الله / مجلس کیه؟ حزب الله / شهید کیه؟ / حزب الله / رهبر کیه؟ / روح الله...... و بعد همه فریاد زدن: _ حزب فقط حزب الله / رهبر فقط روح الله. موقع شعار دادن، بند بند وجودم می لرزید. مراسم تشییع با شکوهی بود. مراسم خاک سپاری هم توی دارالرحمه شیراز برگزار شد. موقع خاک سپاری کریم وارد قیر شد و من بالای سرش ایستادم و کمک کردم. شلوغ بود. شعار می دادن و فشار جمعیت زنان که هم دیگه رو هل میدادن تا جلو بیان، باعث شد سریع مراسم خاک سپاری انجام بشه. نگذاشتن مادر نسرین صورتش رو ببینه. قسمت چپ صورتش رو پنبه گذاشته بودن. اون روز مادر نسرین خیلی سعی کرد خودش رو کنترل کنه و با روی خوش جواب مردم رو بده. عکاسی که اون روز در مراسم عکس گرفت، خودش بعدها توی جبهه شهید شد. از بچه های جهاد بود. مراسم که تمام شد جمعیت کم کم پراکنده شدن. عده ای سوار ماشین شدن و به خانه ی آقای افضل رفتن. من و کریم آقا موندیم. خواستم با نسرین تنها باشم. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل شرکت توی مراسم تشییع آورده بودن. خانم
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بهش گفتم: _ نسرین! به آرزوت رسیدی؟ مبارکت باشه. ولی این رسمش نبود. بی معرفتی کردی. مگه قرار نبود با هم بریم؟ قرارمون این نبود. قرار بود اول من برم. پیش دستی کردی. سر روی خاکش گذاشتم و گفتم: _ به حالت غبطه می خورم، نسرین! توی دعای توسل به خدا چی گفتی که قبولت کرد؟ بیش تر از این که فقدانش اذیتم کنه، ناراحت بودم که چرا در حیاتش اون طور که باید نشناختمش؟! اون هفته ی آخر داد می زد که می خوام برم. با کاراش، با حرفاش اینو گفت؛ اما من نمی فهمیدیم. گفتم: نسرین! یه هفته ی آخر به آب و آتیش زدی که اینو بفهمم و توی این چندروز از معرفتت توشه بگیرم، اما حالیم نشد. تو به زبان آسمانی گفتی و من به گوش زمینی نشنیدم و نفهمیدم. هیچ کس نفهمید. روز تشییع عده ای زن و مرد توی دارالرحمه خیلی بی تاب و بی قرار بودن. پرسیدم: _ شما ایشون رو از کجا میشناسین؟ گفتن: _ شهید نسرین ما رو تحت پوشش و حمایت مالی داشت. حتی وقتی مهاباد بودیم براشون پول می فرستاد و من خبر نداشتم! اون روز با حالی نزار و خسته از دنیا، به خانه ی آقای افضل برگشتم. دوباره از خود بی خود شدم. مهمون ها اومدن و رفتن. خونواده ی من هم شب بعد از شام به تهران برگشت. مادرش گفت: _ تو عطر و بوی نسرین رو داری و می‌خوام پیش ما باشی. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• طبقه ی بالا اتاقی رو بهم دادن و منو به اصرار نگه داشتن. پیش از بازگشت به مهاباد، سر مزارش رفتم. پدر مادرش نگذاشتن تنها برم، همراهم اومدن. ازش اجازه گرفتم که برگردم و تسویه کنم. براش توضیح دادم که بی حضورش اقامت توی مهاباد برام غیر ممکنه. حدود بیست روز بعد از مراسم تشییع، همراه آقای شاهنوش و همسرش با همان پیکان آبی به مهاباد برگشتیم. توی راه هیجان و اضطراب زیادی داشتم. یاد روزی افتادم که بعد از ازدواج همراه نسرینم به مهاباد اومدیم تا زندگی تازه ای رو شروع کنیم. بعد از نسرین یارای موندن در مهاباد رو نداشتم. جایی که عزیزم رو از من گرفت، رفتن برایم راحت نبود. برگشت دوباره به اون فضای بی نسرین بسیار آزاردهنده بود. توی مسیر، پدر آقای شاهنوش که همراهمون بود، دائم صحبت می کرد که سرم گرم باشه، اما درونم غوغا بود. وجودم رو توی شیراز و دار الرحمه جا گذاشته بودم. رفتم که با صدا و سیما تسویه کنم و مختصر وسایلی رو که داشتیم، جمع کنم. حالا بدون نسرین به خانه ی مشترک مون رفتن چگونه ممکن بود؟ همه جا برف و یخ بود و دوباره تمام درونم یخ زد؛ مثل شب شهادتش. حس کردم نسرین کنارم نشسته و حضورش به قدری پررنگ است که برگشتم و کنار دستم را نگاه کردم. هر چه نزدیک تر شدیم این هیجان بیش تر شد. فاطمه خانم و آقای شاهنوش هم بی قرار شدن. پدر آقای شاهنوش خیلی سعی داشت ما رو آروم کنه و گاهی ناخواسته چیزهایی می گفت که انقلاب درونم رو بیشتر کرد. از وفاداری خانم های ایرانی که حرف زد، یاد وفاداری ها و فداکاری های نسرین افتادم. حسرت نبودش رو بیش تر حس کردم. به قدری توی خودم بودم که متوجه مسیر نشدم. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل طبقه ی بالا اتاقی رو بهم دادن و منو به ا
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• صبح به ارومیه رسیدیم و پس از تأمین جاده راهی مهاباد شدیم. قبل از ظهر به مهاباد رسیدیم. بعضی ها میگن که همسرم رفت، نیمی از وجودم بود. اما در مورد من طوری دیگر شد. احساس کردم هیچ وجودی ندارم و کل وجودم در دارالرحمه است. خودم رو پوشالی دیدم. قوت قلبم که باعث شد روی دو پایم بایستم، آیات قرآن بود. چند بار آقای شاهنوش صدایم کرد، متوجه نشدم. منگ بودم. هنوز باور نداشتم اون واقعاً از پیش من رفته. نمی خواستم بپذیرم. هی می گفتم: _ لابد تو خلسه ام پس دوباره می بینمش. در زندگی گاهی حس می کردم بچه ی نسرینم و نه همسرش. بسیار روی من احاطه ی معنوی داشت. در هر جمعی همه احساس میکردن بزرگ شون نسرینه. فضای یخ زده ی مهاباد رو برایم بهشت کرد. خدا رو شاهد می گیرم که تمام ایده آلم در نسرین بود. وقتی به مهاباد رسیدیم، یکسر به خونه های سازمانی رفتیم. آقای شاهنوش کلید انداخت که در ورودی رو باز کنه. نفسم گرفت و قلبم به شمارش افتاد. احساس کردم الان نسرین در خونه رو باز میکنه و میگه: _ خسته نباشی، عبدالله جان! شوک شدیدی یک باره بهم وارد شد. پاهام رمق رفتن به داخل رو نداشت. آقای شاهنوش متوجه انقلاب حالم شد و دستی روی شونه ام گذاشت. خودم رو کنترل کردم. داخل شدیم. از پله ها بالا رفتیم و توی پذیرایی خانه ی آقای شاهنوش نشستیم؛ درست همون جایی که چندماه قبلش و روز اول خواستگاری با نسرین نشسته بودیم. صحبت های جلسه ی اول خواستگاری از ذهنم گذشت. نسرین پرسیده بود: _ هدف تون از ازدواج چیه؟ به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• و بعد از پاسخ من توضیح داد که قانع نشده و خودش ازدواج رو وسیله ای می دونه که به تکامل بیش تر برسه. تمام روزهایی که با نسرین در کنار آقای شاهنوش و فاطمه خانم توی اتاق گپ و گفت داشتیم، از جلوی چشمم گذشت. جلسه ی آخری که لباس بچه رو به فاطمه خانم هدیه داد رو یادآوری کردم. اون روز پایین نرفتم و منزل آقای شاهنوش موندم. حتی فکرش داغونم می کرد که به اون خونه پا بگذارم. دو _ سه روزی اونجا بودم. کارهای تسویه با صدا و سیما رو انجام دادم. از سپاه اجازه گرفتم. شب دوم خبر دادن که توی خونه های سازمانی کنار سد، برای بزرگ داشت نسرین مراسم دعای توسل برپاست. همراه خانواده ی آقای شاهنوش رفتیم. از همون مسیری گذشتیم که شب شهادت عبور کردیم. تمام اون لحظه ها برام تداعی شد. وقتی به اون جا رسیدیم، متوجه شدیم مراسم توی همون خونه ای برگزار میشه که شب شهادت نسرین برگزار شد. مداح هم همون بود؛ با این فرق که جمعیت حاضر خیلی بیش تر بودن. اون شب واقعاً نسرین رو کنارم با تمام سلول هام حس کردم. آخر مراسم، خواهر شهیدی که ساکن همان خانه بود اومد و برگه ی کاغذی رو بهم داد که تحویل خانواده ی نسرین بدم. توی اون برگه هر کدام از خواهرا یکی _ دو جمله در وصف مقام شهید و نسرین نوشته بودن. امضاهاشون هم پای برگه بود. موقع برگشت از مراسم هم دقیقاً تمام فضای شب شهادت برام تداعی شد. به فلکه ی فرمانداری که رسیدیم همه منقلب شدیم. آقای شاهنوش چند دقیقه ای توقف کرد؛ اما به خاطر مسائل امنیتی اجازه ندادن از ماشین پیاده بشم. شب آخر اقامت مون، به خونه مون رفتم تا اسباب و وسایل مختصری رو که داشتیم جمع کنم. کلش یک چمدان شد. بقیه متعلق به سپاه مهاباد بود. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل و بعد از پاسخ من توضیح داد که قانع نشد
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• تمام شب رو بیدار ماندم و حضور پررنگ نسرین رو در جای جای خونه حس کردم. هر لحظه و در هر کنار اونو دیدم. تمام خاطرات مثل فیلم از مقابلم رژه رفتن. به قدری بهم فشار اومد که توی اون سن و سال قفسه ی سینه ام درد گرفت و پشتم تیر کشید و حس کردم الانه که جون بدم. سر سجاده نشستم و به عکس جمال خیره شدم. یه دل سیر گریه کردم و گله و شکوه که چرا من شهید نشدم؟! هر چه بود خودم رو با قرائت قرآن و ذکر خدا آروم کردم. موقع جمع کردن وسایل، چشمم به نامه ای خورد که نسرین برام نوشته بود: "بسم الله الرحمن الرحيم سخنی دارم با عزیزترین کسی که با تمام وجود دوستش دارم. محبت را در چشمانت می بینم. عاشقی هستی که با تمام وجود خدا را صدا میزنی و او را دوست داری که به پیشش بشتابی و دوست داری که مسلمانی خالص باشی و خداگونه عمل کنی و به حد اعلا بپیوندی و به آخرین حد که مرز شهادت است برسی. امیدوارم که اگر این لیاقت و سعادت را در پیشگاه خدا داری، هیچ مشکلی و سدی در جلوی تو قرار نگیرد؛ گر چه تو خود بارها اقرار کردی که سعادت نداری آن چنان باشی، بدان کسانی بودند که حتی به خود امیدوار نبودند؛ ولی آخر به هدف خود رسیدند و تو هم همیشه از خدا بخواه که تو را به آن حد برساند و از تمام هواهای نفسانی دورت بدارد. شاید از خود بپرسی که چرا من چنین نامه ای برای تو نوشتم، ولی من به تو جواب را می دهم به شرطی که وقتی نامه را خواندی دیگر به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• از من سؤالی نکنی. عبدالله! به خدا هر وقت به چهره ی تو نگاه می کنم، به خاطر علاقه و عشقی که به تو دارم سخنانم را نمی توانم زیاد برایت ادا کنم؛ ولی اکنون به خاطر این که عقده ای در دلم نماند، فکر کردم که با نامه بهتر می توانم برایت حرف بزنم. به خاطر همین شروع به نوشتن کردم. و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل أحياء عند ربهم یرزقون. عبدالله! از زمانی که من با تو آشنا شدم و شروع کردم به حرف زدن در مورد ازدواج، می دانستم که اگر زمانی با پاسدار ازدواج کنم، زمانی باید او را ترک کنم. به همین دلیل به تو اطمینان می دهم که من هیچ وقت سدی برای راه تو نخواهم شد. بعد از آن از زمانی که خطبه ی عقد را خواندند من با خدای خود عهد کردم که خدایا این هدیه را برای من نگه دار و اگر زمانی او را از من خواستی بگیری، به من صبری عظیم عطا کن و امروز هم همین را به تو می گویم. شهادت بالاترین درجه ای است که یک انسان می تواند به آن پرسد و با خونش پیامی میدهد به باقی ماندگان راهش. بدان که من نسرین کسی که تو را دوست دارد شهادت را هم بسیار دوست دارد؛ چون خدای خود را در آن زمان پیدا می کنم. بنابراین چون وقتی صحبت از شهادت میکنی، نمی توانم بشنوم؛ پس دیگر حرفی از آن پیش من نزن. ولی بدان که قلباً کاری که خدا به آن راضی باشد، من بنده خدا هم به آن راضی هستم ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل از من سؤالی نکنی. عبدالله! به خدا هر
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• و تو هم هر زمان که هر کاری احساس کردی برای نزدیکی به الله، از تو می خواهم که من را مزاحم خود ندانی و به راهت ادامه بدهی. این را هم به تو می گویم: همان طور که خودت می گویی، امیدوارم بال هایی باشم که بتوانم اگر زمانی این اتفاق افتاد که حق است، رهرو تو و پیام رسان تو و تربیت کننده ی فرزند تو باشم تا آخر عمر. و از تو می خواهم اگر می خواهی فردی خداگونه باشی و درس دهنده، از امروز و از این ساعت سعی کن تماس خود را با خدای خویش بیش تر کنی و همین طور معلمی باشی جدی برای من. شاید بی مناسبت باشد سخنان من برای تو؛ ولی الان سه _ چهار روز است که دلم گرفته و سعی می کردم که با چشمانم به تو بفهمانم ولی زیاد موفق نشدم. خب، به هر حال دیگر این نامه را نوشتم و بعد از آن خواهش میکنم حرفی یا سوالی از من نخواه اگر فکر و ذکرت را مشغول میکنی همه ی مسائل را بررسی کن از کار زندگی خانواده و را در نظر بگیر. خب، زیاد حرف زدم ولی لازم بود چون نزدیک بود در اتاق خواهران به گریه بیفتم، ولی خودم را مشغول نوشتن کردم و ااحمدلله رفع شد. عبدالله! بدان که همیشه دوستت دارم و خواهم داشت و همیشه تو در قلب من هستی و امیدوارم که از ته قلب این را احساس کرده باشی و تو هم همین طور باشی و از خدا می خواهم که این عشق را تا ابد زنده نگه دارد، با تمام مشکلات و سختی هایی که با آن روبه رو به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• هستیم و خدا هر دوی ما را به صراط مستقیم راهنمایی کند. و باز می گویم امیدوارم هیچ عکس العملی در برابر من نشان ندهی چون عادی باشد، بهتر است." نسرین _ دوستت دارم با تمام وجود. خواندن این نامه داغ دلم را تازه تر کرد. حالا من شده بودم پیام رسان خون نسرین. تا اذان صبح با خدا حرف زدم و کلی عهد و پیمان بستم. صبح به تنهایی عازم تهران و از آن جا هم راهی شیراز شدم. خواستم دیگر به خونواده ی افضل زحمت ندهم و به جای دیگه ای نقل مکان کنم؛ اما مادر نسرین اجازه نداد. نتوانستم نه بگویم؛ این حداقل کاری بود که از دستم برآمد. مدتی نزدشان تا بهار ماندم؛ بهاری بی نسرین. هنوز باور نداشتم او نیست. سال نو کنار مزارش بودیم. دائم توی خودم بودم و پدر و مادر نسرین خیلی هوایم را داشتن. چند روز بعد عازم جبهه های جنوب شدم. خواستم خودم رو اون جا پیدا کنم که همین طورم شد. حضور توی جبهه، آرامش از دست رفته ام رو بهم برگردوند. توی منطقه دشت عباس مستقر شدیم. یه شب داخل سنگری اجتماعی همراه چند رزمنده مشغول خاطره گویی بودیم که یکی از بسیجی ها به اسم جهان شرقی که بعدها شهید شد، توی صحبت هاش اسم جمال افضل رو برد؛ بدون این که به نسبتم با این خانواده اشاره کنم، ازش خواستم راجع به افضل بیش تر صحبت کنه. گفت: ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃