بگشای خدایا که گشاینده تویی . .☘️
خداجونم به زندگیمون آرامش بده و تو دلامون عشق رو بکار. . .♥️🤲🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتماد کن ...
به کسی که یونس رو زیر آب،
نوح رو توی آب ...
یوسف رو در قعر چاه کنار آب حفظ کرد !
اعتماد کن ...
به کسی که میتونه از یک ضربه عصا
که به رود نیل نواخته میشه خشکی ایجاد کنه ...
و همین عصا در جای دیگه به سنگ بخوره و از اون دوازده تا چشمه جاری بشه ...!
اعتماد کن ...
به کسی که فرعون رو در آب
و قارون رو در خاک غرق کنه
اما ابراهیم رو در میان آتش سالم نگه داره ...!
بهش اعتماد کن تا
به بهترین ها برسی...🌺🍃
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی ❤️
🌸ســلام
💓صبح زیباتون بخیر
🌸زندگیتون پرشـور
💓و پر از رحمت الهی
🌸دلتون پراز نغمه های شادی
💓و پر از حس خوشبختی
🌸و لحظه هاتون
💓پر از سلامتی و کامیابی
🌸صبح چهار شنبه تون
💓پراز عشق و مهـربانی
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
✍سلام و خدا قوت خدمت شما
امروز سالروز دایی شهیدم محسن ابراهیمی است در ۱۳۶۱/۱۱/۲۶ هجری شمسی در منطقه رقابیه و در عملیات والفجر مقدماتی شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت. پیکر پاک این شهید عزیز در ۱۳۶۱/۱۱/۲۹ پس از تشییع در گلزار شهدای علی ابن جعفر علیه السلام استان قم / قطعه: ۳/ ردیف:۲/ شماره:۳۲۲ و به خاک سپرده شد. سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.
💠فرازی از وصیت نامه شهید:
دوست ندارم کسانی که با ولایتفقیه و روحانیت مخالف هستند در زیر جنازهام حاضر شوند
از آنجایی که خیلی دوست داشتم تا کربلا را زیارت کنم از شما میخواهم که بعد از شهادتم به جای من به زیارت کربلای حسین بروید و سلام مرا به شهدای کربلا برسانید.
خواهران حزبالله بدانید که مهمترین کار شما در برابرخون شهدا فقط حفظ حجاب است شما با حجاب خود میتوانید محکمترین ضربه را به متجاوزین شرق و غرب وارد کنید.
میدانم که لیاقت شهادت ندارم ولی اگر خداوند یک لطفی درحق این حقیر نمود و شهادت را نصیبم کرد از تمام شما میخواهم که برایم گریه نکنید چون طبق وعده خداوند شهیدان زنده هستند و در نزد خدا روزی میخورند
شهید#محسن_ابراهیمی
🔸 میگن آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی که میخوانند میشوند!
خوشا آنکس ڪه قران را فـرا گیرد..
🌹 رفیق ...!
نزار خاک بخوره روی میز و طاقچه '
اگه میخوای بنده واقعی برای خدا باشی #قـــــــرآن بخون و عمل کن..
بعد شبیه اونی میشی که خدا میخواد
قطعا کسی که با قرآن انس بگیره و رفیق بشه، هیچوقت احساس تنهایی نمیکنه
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺🕊
تـــلاوت آیات قـــــرآن ڪریــم؛
۩ بــِہ نـیّـت
شهید محمد بدیعی 🌿
#صفـــ۷۹ــفحه 📚
۷۹.mp3
8.69M
[تلاوت صفحه هفتاد و نهم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
لبخند سَرِ صبح ماجرای عجیبی دارد
اگر آن را به محبوبی هدیه کنی
احساس آرامش می کند…
اگر آن را به دشمنت تقدیم کنی
شرمنده و پشیمان خواهد شد…
و اگر آن را به شخصی که نمیشناسی
هدیه دهی سخاوت پیشه کردهای…
پس لبخند بزن که لبخند
تجلی خدا در توست...
#صبح_بخیر
#یادشهداباصلوات
🔴 از لات بزن بهادری تهرون تا محافظ آقای خامنهای؛ روایت تحول شهید احمد بیابانی
📌 عسکرزاده از همرزمان شهید احمد بیابانی روایت میکند:
«احمد ذات خوبی داشت اما سرش بوی قرمه سبزی میداد و اوایل ورود به جبهه ، همان روحیه بزن بهادری را داشت.
■ یک ماهی از رفتنش نگذشته بود که به دلیل دعوایی که کرده بود اخراج شد، اما فرمانده بعدی منطقه جنگی ریجاب وقتی قصه حضور احمد بیابانی را میشنود پیغام میفرستد که به او بگویید دوباره برگردد.»
🔸 احمد وقتی برمیگردد حسابی تغییر میکند و از این رو به آن رو میشود. نمازهایش ورد زبان همه میشود. رزمندهها از او التماس دعا میخواهند.
▪️ البته هنوز همان شیرینکاریها را در جبهه دارد. برای آنکه رزمندهها دلی از عزا در بیاورند و یک نهار مفصل بخورند، نارنجک در رودخانه میانداخت و کلی ماهی شکار میکرد و همه رزمندهها را مهمان ماهی کبابی میکرد.
▫️ یک روز آقای خامنهای که آن زمان رئیسجمهور بودهاند برای سرکشی به منطقه غرب میروند و احمد یکی از رزمندههایی بود که به دلیل شجاعتش از طرف فرمانده منطقه جنگی برای محافظت از ایشان در جبهه انتخاب میشود.
🔻 در همان زمان حضور آقای خامنهای، رزمندهها با ایشان عکس یادگاری میگیرند و حالا آن عکس احمد هنوز هم در خانهمان هست و یادگاری او از روزهای جنگ است. رفقایش در جبهه میگفتند او سر نترسی داشت و خستگی برایش بیمعنی بوده است.
#شهیداحمدبیابانی
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4428🌷
#آن_روز_که_شهردار_شهید_شد!🌷
🌷اواخر تیرماه ۱۳۶۵ – عملیات کربلای ۱، بعد از یکی_دو هفتهای که در خط مقدم ارتفاعات قلاویزان مهران بودیم، قرار شد برای استراحت به عقب خط برویم؛ رفتیم به مقر فرماندهی نیروهای حزب بعث در قلاویزان. محلی که سنگرهای بتونی سرپوشیده و محکمی داشت. از خط مقدم تا آنجا ده دقیقه راه بود که باید پیاده و از داخل کانال طی میکردیم. دشمن آنجا را هم با خمپاره میکوبید. هر روز دو نفر وظیفه شستن ظرفها و درست کردن چای را به عهده داشتند که بین بچهها به “شهردار” یا “خادم الحسین” معروف بودند. بعضیها به شوخی نامشان را گذاشته بودند “گارسون الحسین.”
🌷آن روز نام من همراه “سعید رادان جبلی” (از بچههای خیابان غیاثی – شهید آیت الله سعیدی – میدان خراسان تهران) بهعنوان شهردار خوانده شد. من اعتراض کردم و پای زخمیام را که چند روز قبل در عملیات تیر خورده بود، بهانه کردم. به شوخی گفتم: ببینید، من جانباز اسلام هستم، پس نباید شهردار وایسم. سعید که جوانی مؤمن، آرام و متین بود، لبخندی زد و گفت: عیبی نداره. آقا جان تو قبول کن شهردار باشی، همه کارها با من. تو اصلاً کار نکن. فقط نذار نظم و نوبت شهرداری به هم بخوره. من هم که از خدا میخواستم، قبول کردم.
🌷چیزی به غروب نمانده بود که سعید با آن ادب و اخلاق قشنگش، گفت: آقا حمید، شما برو کتری رو آب کن، بذار روی آتیش جوش بیاد، تا واسه بچهها چایی درست کنیم. آخه من میخوام براشون کلاس قرآن بذارم. با خنده و به حالت ناز گفتم: مگه خودت نگفتی من کاری نکنم؟ پس به من ربطی نداره. من اسمم شهرداره، ولی تو قبول کردی جای منم کار کنی. پس خودت برو سراغ کتری! و مثل شاهزادههای فاتح، روی پتوهای کنار سنگر لم دادم. سعید بیآنکه عصبانی شود، خندید و گفت: باشه آقا جون، خودم میرم. اصلاً میخوام برم وضو بگیرم واسه کلاس قرآن، کتری رو هم آب میکنم.
🌷چشمانش را ریز کرد، خندید، آستینها را بالا زد و از سنگر خارج شد. جلوی تانکر آبی که گونیهای پر از شن اطرافش را گرفته بودند، وضو گرفت و کتری را پر کرد. آن را روی آتش گذاشت و به طرف سنگر آمد. دو یا سه متر مانده بود که داخل سنگر بتونی شود. ناگهان سوت خمپاره ۱۲۰ و در پی آن انفجاری شدید، ناله او را در خود خفه کرد. غرش وحشتانگیز خمپاره، همه را میخکوب کرد. هیچکس جز سعید بیرون نبود و معلوم نبود چه بر سرش آمده. خمپاره در نزدیکیاش منفجر شده بود.....
🌷ناله سوزناکی میزد. از بدن متلاشی او، پاهایش بیش از همه داغان بودند. مضمون نالههایش در آخرین نفس، یک کلام بیشتر نبود: حسین جان .... حسین جان .... من که شوکه شده بودم، سر جایم کپ کردم. بچهها دویدند بالای سرش. من ولی وحشتزده و مبهوت، حتی جرأت نکردم بروم بالای سرش. میترسیدم با آن چشمان ریزشده لحظات آخرش، سینهام را بدرد. با خودم میگفتم: اگه من رفته بودم، اون الان داشت برای بچهها قرآن میخوند. اگه من رفته بودم.... حلالم کن آقا سعید!
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سعید رادان جبلی
#راوی: رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (پژوهشگر و یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی❤️