eitaa logo
🕊کانال شهیدمحمدنکاحی🕊
241 دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
30 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_917056964.mp3
1.39M
🌷اذان شهید باکری..🌷 🕌به افق دلهای بیقرار ✨حی علی الصلاه التماس دعا🤲 🕊
🌷 🌷 !! 🌷فرمانده‌ی گردانِ یدالله بود. شب‌ها لباس بسیجیان را می‌شست و پاره‌ای از شب را به مناجات و راز و نیاز مشغول بود. عملیاتی در پیش داشتیم. همه چيز آماده بود و گردان بايد به عنوان خط شكن وارد عمل می‌شد. بچه‌های اطلاعات عمليات در گزارش‌های خود مشكلی را پيش‌بينی نكرده بودند. ....اميدوار بوديم كه همه‌ی كارها خوب پيش برود و ما موفق شويم. شهيد محمدجواد آخوندی؛ فرمانده‌ی گردانِ يدالله از تيپ امام موسی كاظم عليه السلام مثل هميشه جلودار قافله بود. پيش رفته و خدا خدا می‌كرديم كه قبل از روشن شدن هوا به اهدافمان برسيم. اما برخلاف انتظار و گزارش‌های قبلی، با بيابانی مملو از مين ضد نفر، ضد تانك، والمری، سوسكی، واكسی و.... روبرو شديم. 🌷می‌توانستيم اضطراب را توی چهره‌ی هم ببينيم، فرصت زيادی نداشتيم. جواد كه نمی‌خواست زمان را از دست بدهد به بچه‌های تخريب دستور داد تا مين‌ها را خنثی كنند تا راه باز شود. رو به محمدجواد كردم و گفتم: بچه‌ها داوطلب شده‌اند كه بروند روی مين‌ها و راه را باز كنند. اگر بخواهيم مين‌ها را خنثی كنيم، به موقع نمی‌رسيم. دستی به محاسنش كشيد و گفت: يك نيروی غيبی به من می‌گويد كه ما از اين ميدان به سلامت عبور می‌كنيم. پرسيدم: آخر چطوری؟.... هنوز حرفم تمام نشده بود كه يكی از بچه‌های بسيجی درحالی‌كه كاغذی به دست داشت، به سراغ ما آمد. كاغذ را به جواد داد و گفت: حاج آقا! بچه‌ها اين كاغذ را زير يكی از مين‌ها پيدا كرده‌اند. من و جواد به گوشه‌ای رفتيم و با چراغ قوه، نوشته‌های روی كاغذ را خوانديم. 🌷روی كاغذ نوشته شده بود: برادر ايرانی! من افسر مسئول مين‌گذاری در اين منطقه هستم. اين مين‌ها هيچ كدام چاشنی ندارد. می‌توانيد با خيال راحت از اين ميدان عبور كنيد! آن‌قدر خوشحال شده بودم كه گريه‌ام گرفت. اما جواد به عاقبت كار می‌انديشيد. او كه می‌خواست مطمئن شود، گفت: بايد احتياط كنيم. من می‌روم و امتحان می‌كنم. گفتم: آخر حاجی شما كه.... خنديد و گفت: چی شده؟ نكند می‌ترسی! نگران بودم اگر می‌رفت و اتفاقی برايش می‌افتاد، ضايعه‌ای جبران ناپذير برای لشكر پيش می‌آمد. در عين حال اگر اصرار می‌كردم كه نرود بی‌فايده بود. اصلاً اهل كوتاه آمدن نبود. شروع كرد به توجيه، دستور لازم را داد و گفت: هرچند خودت آگاهی، ولی با ديگران مشورت كن. 🌷بعد مرا در آغوش گرفته و گفت: می‌خواهم طوری دراز بكشم كه همه‌ی بدنم روی چند تا مين قرار بگير و با يك فشار، چاشنی مين‌ها عمل كند. آماده شده بود. چشم‌هايم را بستم، روی زمين دراز كشيدم و از آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف كمك خواستم. انفجار مين‌ها و تكه تكه شدن جواد را پيشاپيش ديدم و اشك می‌ريختم. سرم پايين بود كه صدايش را شنيدم: عباس! چرا گريه می‌كنی؟ نگاهش كردم. سالم سالم بود. با خوشحالی گفتم: حاجی! قربانت بروم، زنده‌ای؟ خنديد و گفت: بادمجان بم آفت ندارد! معلوم شد كه حرف افسر عراقی راست بود. بعد از اين‌که از بی‌چاشنی بودن مين‌ها مطمئن شديم، عمليات را ادامه داده و به خط دشمن زديم.... 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید محمدجواد آخوندی : رزمنده دلاور عباس لامعی 📚 کتاب "ستاره‌ها(۲)"، ص ۳۸ 📚 کتاب "روایت عشق"، سیمین وهاب زاده مرتضوی، ص۲۴ ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 👇 ♥️ @shahidnekahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوست عزیز وبزرگوار📱 💢 *الاغ باشعوری که اسیر شد* ✍️ *خاطره ای جالب از دوران دفاع مقدس* 💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. 💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد! 💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. 💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد شد. 🔺الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود. ✍️ بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن سواری می دهند! و قصد برگشتن هم ندارند! ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 👇 ♥️ @shahidnekahi