🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#لنگه_كفش_شهيد...!
🌷یک روز نماز ظهر و عصر را که تمام کردیم خبر آوردند که یکی از بچه ها شهید شده، صبح یک گروه از بچهها رفته بودند برای گشت جادهای که با اشرار درگیر شده بودند و عباس رکنى از بچههای کشکوئیه رفسنجان شهید شده بود. عباس از دوستان من بود و خیلی دلم گرفته بود. [اکبر رکنی برادر شهید عباس رکنی هم در سال ۶۱، حدود سه سال بعد از شهادت برادرش به مقام رفیع شهادت رسید.]
🌷آن روزها خیلی در حال و هوای شهادت بودم، وقتی یکی از دوستانم شهید میشد خیلی به حالش غبطه میخوردم و بیشتر مشتاق شهادت میشدم. یک کفش عباس در منطقه جا مانده بود، وقتی پیکر مطهرش را به پادگان آوردند فقط یک کفش داشت. با اصرار به فرمانده سپاه گفتم: این لنگه کفش مال شهیده و تبرّک است، اگه میشه کفش شهید را به من بدهید برای تبرک.
🌷....اول قبول نمیکرد اما من که علاقه زیادی به شهید و شهادت داشتم اصرار کردم تا سرانجام این لنگ کفش خاکی که ظاهراً قیمتی هم نداشت به ۱۰ تومان خریدم. میگفتند: این کفشها مال بیتالمال است. من هم نمیخواستم مدیون شوم، کفشی که یک جفت کامل و نو اش حدود ۵ تومان بود من یک لنگه کهنهاش را ۱۰ تومان خریدم!
🌹خاطره ای به یاد برادران معزز شهيد عباس و اکبر رکنی
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#میشه_فوتبالیست_شد_و_شهید_شد!
🌷سید اهل فوتبال حرفهای بود؛ اما کاملاً سیاسی بود. در جوانی، عضو رسمی گروه ابومسلم خراسان بود. در یکی از مسابقات، گروهشان مقام اول را کسب کرد و قرار شد که از طرف رضا پهلوی ولیعهد شاه، مورد تقدیر قرار بگیرند. روز تقدیر، وقتی پهلوی خواسته بود با او دست دهد، دستانش را پشت سرش قرار داده بود و با او دست نداده بود.
🌷....موقع انداختن مدال به گردن هم اجازه نداده بود. خودش مدال را گرفته و به گردنش انداخته بود. برخی از بازیکنان هم از او تقلید کرده بودند. روز بعد برخی مجلات ورزشی عکس سید را منتشر کرده بودند.
🌹خاطره ای به یاد سردار جهادگر شهید سید محمدتقی رضوی
#راوی: خانم سیدآبادی همسر گرامی شهید
📚 کتاب "سیرت رضوانی" (زندگینامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمدتقی رضوی)
✅️ میشه....
❌️ میشه هم....
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمدنکاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#از_من_دل_بکن!
🌷ایشان همیشه میگفتند من یقین دارم تا شما دل نکنید من شهید نمیشوم. سوریه بودند و ما میخواستیم با پسرم به مشهد برویم تماس گرفتند و گفتم: ما عازم مشهد هستیم.
فورا گفتند: به یک شرط! پرسیدم: چه شرطی؟ گفتند: به این شرط که از من دل بکنی. گفتم: وای باز شروع کردی آقای نبی لو. یعنی اگر دل نکنم اجازه نمیدهید بروم مشهد. گفت: به والله قسم راضی نیستم مگر با این شرط. من با خنده گفتم: حالا اجازه بده برویم تا بعد. در راه مشهد بسیار با خودم کلنجار رفتم....
🌷....یعنی من مانع شهید شدن ایشان هستم، مگر همچنین چیزی میشود. یعنی همهی همسران شهداء دل کندند.... وقتی به مشهد رسیدیم، نمیدانم چرا وقتی ضریح آقا را دیدم یکدفعه زیر گریه زدم و گفتم: یا امام رضا(ع) اگر واقعاً فیضی که آقای نبی لو از آن صحبت میکند من مانعش هستم به جان جوادت من از او دل کندم. در دارالشکر دو بار سوره یس و الرحمن را به نیت شهادتش خواندم و گفتم: خدایا فقط صبرش را به من بده. در رواق امام خمینی(ره) نشسته بودیم، زنگ زد و احوال پرسی کرد و گفت:...
🌷و گفت: خانم چکار کردی؟ گفتم: دیگر اگر شهید نشوی تقصیر خودت است. به من هیچ ربطی ندارد. گفت: چرا؟ گفتم: شما گفتی دل بکن. امام رضا(ع)شاهد است که من به جان جوادش از شما دل کندم. آنقدر خوشحال شد و آنقدر تشکر کرد و من در دلم میخندیدم که چقدر ساده است. حالا فکر میکند که من دل کندم ایشان شهید میشود. من تصورم اینجور بود؛ وای خدا باورش شده که من دل کندم شهید میشود. بین دل کندن من و شهادت آقای نبی لو چهار روز طول کشید.
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز مدافع حرم مصطفی نبی لو
#راوی: همسر گرامی شهید
منبع: سایت پاسخگویان
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمدنکاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_ 🌷
#سر_و_گردنی_که_پیدا_نشد!!
🌷تا مرا دید اشک در چشمانش حلقه زد. پسرش را خوب شناخته بود. گفت: «پیکرش بدون سر به خاک سپرده شد.» گفتم: «به دقیقه نکشید، با ترکش توپ، سر و گردنش به کلی جدا شد، پیدا هم نشد.» گفت: «خواسته و دعای همیشگی محمدعلی همین بود، حتی توی وصیت نامهاش نوشته بود: «اللهم انی اسئلک الراحة عند الموت»، خدایا جان دادن راحتی را نصیبم کن.» آهی کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد که من نفهمیدم. پرسیدم: «محمدعلی مصطفایی چند سالش بود؟» گفت: «چهارده سال.»
🌹خاطره ای به یاد نوجوان شهید محمدعلی مصطفایی
📚 کتاب "چیدن سپیده دم"
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمدنکاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#ما_ایرانیها_زیر_بار_حرف_زور_نمیرویم!!
🌷عراقیها عادت داشتند صبحها آمار اسرا را بگیرند. با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بر خلاف همیشه، اینبار جلوی صف بایستیم. از قضا شانس کتک خوردن، با نفرات جلویی صف بود. تا خوردیم ما را زدند. چند هفتهای گذشت. شانس صف صبحگاه اینبار هم قرعه نفر اولی را به نام ما ثبت کرد. یکی از همبندیها با این تصور که به کتک خوردن عادت کردهایم، خود را توجیه میکرد. تصمیم خود را گرفتم و به انتهای صف رفتم. افسر عراقی برای آمارگیری آمد. اینبار اما انتهای صف را برای کتک زدن انتخاب کرده بود.
🌷در اسارت شوخی و خنده در بین بچهها جایگاهی ویژه داشت. ما بودیم و یک شلنگ و برف و کولاک و سرمای استخوانسوز اردوگاه تکریت. بر سر حمام کردن با آب سرد رقابتی بین بچهها بود تا روحیه خود را حفظ کنیم. یک سرباز عراقی هم بود که یکی از بستگان خود را در جنگ از دست داده بود. بسیار ناراحت بود و با کتک زدن ما به خیال خود تلافی میکرد. عراقیها هر کاری دوست داشتند، انجام میدادند. ظهرهای تابستان لباس بچهها را از تن خارج میکردند و با کابل کتکمان میزدند. همگی مریض شده بودیم ولی نمیدانستند ما ایرانیها زیر بار حرف زور نمیرویم!
راوی: آزاده سرافراز و جانباز ایواز خداوردیان از برادران ارامنه
منبع: سایت خبرگزاری مهر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمدنکاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#پارتیبازی_در_بازیمرگ!
🌷یک روز حاج قاسم سلیمانی مرا احضار کرد و درحالیکه خیلی عصبانی به نظر میرسید و ابروها را درهم کشیده و چین به پیشانی انداخته بود، گفت: «چرا بچههای تخریب را اینقدر اذیت میکنید؟!» با تعجب گفتم: «حاج آقا! من کسی را اذیت نکردم.» دستش را همراه با کاغذی که در آن بود، به طرفتم دراز کرد و گفت: «این نامه را بخوان.»
🌷تعدادی از بچههای تخریب نامهای به ایشان نوشته و شکایت کرده بودند که «شب عملیات، برادر مرتضی دوستان خودش را برای شناسایی و باز کردن معبر میفرستد و ما را که دوستان نزدیک او نیستیم، به گردانهای پشتیبانی میفرستد.» روحیه بچههای تخریب این بود؛ برای حضور در معبر و شهادت، رقابت میکردند.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
راوی: رزمنده دلاور مرتضی حاج باقری
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#رزمنده_و_فرمانده
🌷سفرهی بزرگی پهن میکنند، از این سر حسینیه تا آن سر. نیروهای افغانستانی، ایرانی و پاکستانی نشستهاند کنار هم، جمعشان وقتی جمع میشود که فرمانده هم میآید و با آنها همغذا میشود. دست همه توی یک سفره میرود، از فرمانده گرفته تا نیروهای بسیجی. فرمانده سلیمانی ترجیح میدهد غذایش را کنار نیروهایش نوش جان کند تا اينکه سر سفرهی رنگین و خلوتی بنشیند.
🌷یک سینی گذاشته بودیم وسط، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا میخوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد. جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد، کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت. درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگار نه انگار که یکی قبلاً از آن خورده.
🌷ما رزمنده عراقی بودیم حاجی هم فرمانده ایرانیمان، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم؛ عرب و عجم، رزمنده و فرمانده.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
📚 کتاب "سلیمانی عزیز" صفحه ۷۰
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#آنان_كه_خدا_را_ديدند....
🌷در پاسگاه زيد با اينكه از سه طرف توسط تانكهاى مزدوران عراقى محاصره شده بوديم و آتش و دود تمام فضا را پر كرده بود، اما شهيد بزرگوار حميد يوسفى بىهيچگونه توجهى به موقعيت پر آشوب و خطرناك منطقه، با آرامش و دقت مشغول فيلمبردارى و ضبط حماسههاى دليرمردان صفشكن بود كه ناگهان....
🌷كه ناگهان انفجار خمپارهاى از او حماسهاى جاويد بر لوح زيباى عشق حك نمود. وقتى كه پيكر پاره پاره او را داخل پتويى مىپيچيديم، ياد حرفهايش كه ساعتى پيش هنگام آمدن به پاسگاه مىزد، افتادم كه مىگفت: خدا را ببين.... خدا را ببين....
🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز حميد يوسفی
راوى: رزمنده دلاور پاسدار حـاج جواد بيات
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمـدنکـاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اعترافات_سرهنگ_عراقى!!
🌷پس از درگیریهای خرمشهر که منجر به آزادی این شهر توسط رزمندگان شجاع ایرانی شد، وضعیت ارتش ما بهکلی درهم ریخت و بسیاری از نیروها و واحدهای نظامی عراق غربال شدند، حتی افسران عالیرتبه و امیران نیز از این قاعده مستثنی نماندند. این امر، شامل منتسبان خانوادگی صدام حسین نیز شد.
🌷من در تیپ ۸۰۲ بهعنوان فرمانده گردان در شهر خرمشهر مستقر بودم. در روزهای اول اشغال این شهر، همراه سربازانم دست به غارتگری و چپاول اموال مردم زدم و خودروها و کامیونهای گردان را برای انتقال اموال دزدی بهکار گرفتم، همچنین از سربازی که از خانواده ثروتمندی بود، خواستم تا کامیون بزرگی با خود بیاورد. سپس گروهی از سربازان گردان را بههمراه وی فرستادم تا یخچالها و تلویزیونها و اثاث ارزشمند مردم خرمشهر را جمع کنند. پس از آن، آنها را بهسرعت به بصره انتقال داده در همانجا فروختم.
🌷به همین دلیل، گزارشهای زیادی علیه من به فرمانده تیپ رسیده بود. او مرا احضار کرد و در حضور من، همه آن گزارشها را در آتش انداخت و سهم خود را از درآمدهای حاصل از فروش اموال مردم خواست. من سهم او را دادم و از اینکه با شریک شدن وی در این کار آزادی عمل بیشتری مییافتم و مهر تأییدی بر کارهایم زده میشد، خوشحال بودم....
راوى: سرهنگ عبدالعزیز قادر السامرایی از عراق
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمـدنکـاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
❌️❌️ همهی دختران #حاج_قاسم بخوانند!!
#اتفاقى_تكان_دهنده_قبل_از_اسارتم....!!
🌷قبل از اسیر شدنم برای عملیات در شوش بودیم، خیلی از نیروهایمان آنجا به دام عراقیها افتادند بهطوری که از ١٢ شب تا ١٢ ظهر ١٣٠٠ نفر شهید شده بودند. خیلیها هم زخمی و تیر خورده در شیارهای اطراف افتاده بودند. من آنجا شاهد اتفاقی بودم که هیچ وقت فراموشش نمیکنم.... در آن وضعیت یک خانم عربی به دست زخمیها نان تازه میداد، نانهایش که تمام شد به دکتری که در حال امداد بود گفت: «دکتر میتوانم کمکی کنم؟»
🌷....دکتر هم گفت: «بیا کمک کن.» وقتی برای کمک رفت مدام چادرش جلو دست و پایش را میگرفت.... دکتر به او گفت: «چادرت را بگذار کنار پیش وسایلت که راحت بتوانی کمک کنی.» اما به محض اینکه این خانم آمد که چادرش را بردارد یکی از زخمیهایی که آنجا روی زمین افتاده بود گوشه چادر آن خانم را گرفت و گفت: «مادر، من اینطور شدم که چادر تو نیفتد، بگذار من بمیرم اما چادرت را برندار.» آن خانم گریه اش گرفت و چادرش را بست به گردنش و شروع کرد به کمک کردن.
راوى: آزاده سرافراز جانباز محسن فلاح
منبع: موزه انقلاب اسلامى و دفاع مقدس
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمـدنکـاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#یک_گردان_رختشوی!
🌷جعبهجعبه تاید و وایتکس و صابون میخریدم. خانمهای همسایه هم به هر بهانهای تاید میآوردند. رختهای بیمارستان سرخ بود از خون. چندبار آنها را میشستم و لکهها را توی دست میسابیدم تا تمیز شود. شبانهروز درگیر شستوشو بودم. وقتی توی حیاط جوی خون راه میافتادم گریه من هم شروع میشد. داغ جوانهای غرق خون هم شد مثل داغ زهرا و بچههایش. دیگر جز کمک به جبهه هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.
🌷یک روز یکی از بچههای بسیج، وقتی پتوها را خالی کرد، چند بسته تاید هم گذاشت رویشان. بهش گفتم: «اینا برای چیه؟» گفت: «شما هر روز دارید از جیب خودتون خرج میکنید. هربار یه مقدار فاب براتون میآریم تا با اونها بشورید و کمتر بهتون فشار بیاد.» ناراحت شدم. گفتم: «نه! دیگر نیار. شرم دارم از این همه خون ریخته.»
🌷اصلاً به پول، استراحت و خورد و خوراک فکر نمیکردم. شب و رزو دغدغه جنگ را داشتم. تا پاییز ۶۰ توی خانه رخت شستم. بعد هم رختشوی خانه بیمارستان شهید کلانتری راه افتاد، یک گردان از خانمها شدیم رختشوی آنجا.
راوی: سرکار خانم خدیجه داغری
منبع: سایت باشگاه خبرنگاران جوان
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمـدنکـاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#صندوق_گناه!
🌷يه روز اومدم خونه، چشماش سرخ شده بود. نگاه کردم دیدم کتاب گناهان كبيره شهید دستغیب توى دستاش گرفته. بهش گفتم: گریه کردى؟ یه نگاهى به من کرد و گفت: راستى اگه خدا اینطوری كه توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چى میشه؟
🌷مدتى بعد براى گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستاش گفته بود: هر كى غیبت کنه باید پنجاه تومن بندازه توى صندوق. باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه.
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز محمدحسن فايده
📚 كتاب "کوله پشتى" نقل از افلاكيان
راوى: همسر گرامی شهيد
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمـدنکـاحی ❤️