🌷 #هر_روز_با_شهدا_4260🌷
#دستى_كه_در_دستم_ماند!!
🌷اولين عمل دست من خاطرهانگيز و جالب بود و شايد هرگز در طول زندگيم آن لحظه را فراموش نكنم. يك روز كه پس از چند ساعت عمل در گوشه حياط روى سكويى به تنهايى نشسته و در دنياى خودم غرق بودم، صداى آمبولانس احمد مرا به خود آورد. او كه میآمد، يعنی كار....
🌷به طرف آمبولانس رفتم. احمد لبخندزنان پياده شد و مطابق معمول به طرف در عقب آمبولانس رفت و درحالیكه میلنگيد گفت: دكتر تيل جون، اى دفعه ديگه سيت خوراكتو آوردوم. (اين دفعه ديگه برات خوراكت را آوردم.) با تعجب پرسيدم: چه خوراكى؟ حالا يه دست بده تا سيت تعريف كونوم.
🌷....دستش را دراز كرد و من هم دست دراز كردم تا با او دست بدهم و او دست داد و با سرعت رفت كنار. دستش توى مشتم جا ماند. با ترس دست را رها كردم و به عقب پريدم. دست احمد جلوى چشمان از حدقه درآمده من روى زمين افتاده بود. صداى خنده بلندش تعجبم را بيشتر كرد. اين شوخى در آن شرايط، غير منتظره بود و من واقعاً ترسيده بودم. با تعجب نگاهش كردم....
🌷احمد درحالیكه كمى از ترسيدن من جا خورده بود با خنده گفت: سى اى، اى، بابا مگه نگفتوم خوراكتو آوردوم، خو، اى دست میخواكت نيست؟ برو با سريش بچسبونش به دست جابر تا يه عمر دعات كنه. به خدا نفس ننه ليلا حقه. تو اى كارو بكن، او وقت هر چه از خدا بخواى، ها به جد سيد عباس... همين حالا بت ميده. [احمد، (ها) را با لهجه مخصوص آبادانيش بسيار كشيده تلفظ میكرد.]
🌷تا او اين حرفها را میزد و میخنديد، من حال طبيعيم را به دست آورده بودم. دست را برداشتم و رفتم به طرف اطاق عمل و آنها نيز جابر را كه دست قطع شدهاش در دست من بود، به اطاق عمل منتقل كردند. اين اولين عمل پيوند دست من بود.
📚 كتاب "پرسه در ديار غربت" (خاطرات پزشكان)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi