#شهیدانه
🥀 مرا نبوس 🥀
سهشنبه بود، ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد.
آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانهاش بود را نشویم. آن را همانطور همراه با چفیه در ساکش گذاشت. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست.
موقع خداحافظی احساسی داشتم، میدانستم که دارد به جنگ میرود.
سرش را انداخت پایین و از در خارج شد و رفت... دیگر نتوانستم تحمل کنم یکباره به او گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم!
دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد. دویدم به سمتش. آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت، دیگر طاقت نیاوردم با تشر گفتم:
حسن برگرد! من با تو روبوسی نکردم!
برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه نداد...دستهایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینهاش کشید
و عقب رفت...💔
****
همرزمش بعد از شهادتش گفت که حسن به او گفته نگذاشتم مادرم صورتم را ببوسد امیدوارم به دلش نیاید😔
"ترسیدم اگر بغلم کند، پاهایم برای رفتن سست شود..."
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
🍃ولادت: ۱۳۶۳ مشهد مقدس
🍃شهادت: ۱۳۹۳ سوریه
@shahidomidakbari
#شهیدانه
🍃 میگفت اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده...
خاطره شهید صدر زاده از #شهید_حسن_قاسمی_دانا
@shahidomidakbari