4.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مُسْتَنَداَزآسِمٰانْ
#قسمت_سوم
~
~
~
~
~
به روایت:|•مادر شهید•|
|
|شَهْیٓدْاٌمْیٓدْاَکْبَرْى|
|
ڪانال #شَهید_اُمید_اَکبری💐
@shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸️ #قسمت_دوم من آخرين بچه از شش بچه ي
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سوم
💞هفده ساله بودم . دوران تغييرات بزرگ ،
اين تغيير براي من حزب جمهوري به وجود آمد . دبير زيستمان در حزب كار مي كرد . به تشويق او پاي من هم به آن جا باز شد . جذب فعاليتهاو كلاس هاي آن جا شدم . كلاس هاي احكام ، معارف ، اقتصاد اسلامي ، قبل از انقلاب تنها چيزي كه در مدرسه ها از اسلام ياد بچه ها مي دادند مسئله ي ارث بودو اين چيزها ، براي اين كه اسلام را دين كهنه اي نشان دهند .
💞شروع انقلابي شدن من از آن وقت بود . يعني سعي مي كرديم چيزهايي را كه سر كلاس هاي آن جا به مان مي گفتند در عمل پياده كنيم . سعي مي كرديم در كارهايمان ، همين كارهاي روزمره ، بيش تر توجه كنيم ، پيش تر دقت كنيم .
در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتی مسواك زدن برايمان كاري شده بود .
💞 نوارهاي شهيد مطهري را آن جا شنيده بودم . يادم هست مي گفت " آدم كسي را كه دوست دارد همه چيزش شبيه او مي شود." ما هم همين را مي خواستيم كه شبيه آدمهاي بزرگ دينمان بشويم كه ساده گي و ساده زيستن را به ما ياد مي دادند.
ادامه دارد...
کانال #شَهید_اُمید_اَکبَرۍ🍂
@Shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_دوم ✨ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سوم
💫 حسینیه
چه روزگاری بود. زندگی ها مثل حالا راحت و بی دردسر نبود. برای به دست آوردن یه لقمه نان حلال، باید صبح تا شب کار مي کردیم.
زن ها هم توی خانه صبح تا شب مشغول بودند. همه در تلاش بودند تا چرخ زندگی بچرخد.
از آن دوران شصت سال گذشته است. آن موقع من جوان بودم و مجرد و سخت مشغول کار. صبح زود وسایلم را برمي داشتم و مي رفتم سمت مغازه. تا شب مشغول کفاشی بودم.
مدتی که گذشت از محله دروازه بابل به محله بخش هشت ساری نقل مکان کردیم. آن موقع بود که خانه ی نسبتًا بزرگی خریدیم.
پدرم، آقا سید علی اکبر، را همه مي شناختند؛ پیرمردی که مهمترین کارش عمل به دستورات خدا بود. همه احترام او را داشتند.
ندیده بودیم عمل خلافی از او سر بزند. همیشه با فرزندانش با محبت بود. به همراه هم مسجد و ... مي رفتیم.
برای ما صحبت مي کرد. پدرم راه خدا و اهل بیت علیهم السلام را به فرزندانش مي آموخت و آنان را با عشق آقا ابا عبدالله علیه السلام بزرگ مي کرد.
محله ی بخش هشت ساری (خیابان پیروزی فعلی) شرایط امروزی را نداشت.
مردم تشنه ی معارف اهل بیت علیهم السلام بودند. اما مراکز مذهبی بسیار کم بود.
محرم نزدیک بود. پدرم مشغول به کار شد! یکی از اتاق های بزرگ خانه ی ما را سیاهپوش کرد! پیرمرد، با نیت پاک خود اولین حسینیه را در محله ی ما راه اندازی کرد.
شرایط به خوبی مهیا شد. حالا برای محرم مکانی بود که مردم از آن استفاده کنند.
حسینیه شده بود مرکز فرهنگی برای اهل محل. روزها خانم ها مي آمدند و جلسه داشتند. احکام، قرآن و ...
شبها هم جلسات آقایان برقرار بود؛ سخنرانی، عزاداری و ... ایام ویژه، مثل محرم و فاطمیه، هم که جای خود را داشت.
خانه ی ما سه اتاق نسبتًا بزرگ داشت که یکی شده بود حسینیه. همه ی اهالی، حرمت آنجا را داشتند. در حسینیه نماز و قرآن و دعا مي خواندیم.
مرحوم پدرم، آقا سید علی اکبر، حق بزرگی گردن همه ی فامیل و اهل محل داشت.
او با اخلاص برای خدا کار مي کرد. دست کوچک و بزرگ محله را مي گرفت و آنها را با خدا و اهل بیت علیهم السلام آشنا مي كرد. خیلی ها در همان حسینیه و جلسات هفتگی مسیر زندگی شان تغییر یافت.
🌱 راوی: سید رمضان علمدار
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع