کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸#قسمت_چهارم آدم به طور طبيعي در سن ج
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_پنجم
پيش از او يك خواستگار ديگر هم برايم آمده بود . آدم بدي نبود ، ولي خوشم نيامد ازش . لباس پوشيدنش به دلم ننشست . خدا وقتي بخواهد كاري انجام شود . كسي ديگر نمي تواند كاري كند .
خرداد سال شصت ويك ، يك هفته بعد از آن خواستگار اولي ، خانواده ي زين الدين ، مادر و يكي از اقوامشان ، به خانه ي ما آمدند . از يكي از معلم هاي سابقم در حزب خواسته بودند كه دختر خوب به شان معرفي كند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرايط پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان يك زن چه چيزهايي بايد بلد باشد و چه كارهايي بايد بكند .
با من و خانواده ام صحبت كردند و بعد به آقا مهدي گفته بودند كه يك دختر مناسب برايت پيدا كرده ايم . قرار شد آن ها جواب بگيرند و اگر مزه ي دهان ما " بله " است جلسه ي بعد خود آقا مهدي بيايد . در اين مدت پدرم رفت سپاه قم پيش حاج آقا ايراني . گفته بود " يك همچين آدمي آمده خواستگاري دخترم . مي خواهم بدانم شما شناختي از ايشان داريد ؟ " او هم گفته بود " مگر در مورد بچه هاي سپاه هم كسي بايد تحقيق بكند ؟ "
پدرم پيغام داد خود آقا مهدي بيايد و ما دو تايي با هم حرف بزنيم . قبل از آمدن آقا مهدي يك شب خواب ديدم :
همه جا تاريك بود . بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد . درست زير منبع نور تابوتي بود روباز . جنازه اي آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن كه روي صورتش خون خشك شده بود ، بيش تر به نظر مي آمد خوابيده باشد تا مرده . جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد .
ادامه دارد...
کانال #شَهید_اُمید_اَکبَرۍ🍂
@Shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_چهارم فرزند اذان تازه ازدواج کرده ب
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_پنجم
💫 نوجوانی
سید مجتبی پسر اول خانواده بود. خدا بعد از او دو پسر دیگر به نام های حسن و حسین و دو دختر به خانواده ی ما عطا كرد. اما جایگاه مجتبی در خانواده اهمیت خاصی داشت. او پسری قوی و در عین حال مهربان بود.
در ایام تعطیلی به مغازه ی کفاشی مي رفت و کمک پدر بود. هر زمان، کسی کاری داشت به او کمک مي کرد. یک بار در حین بازی به زمین خورد. یک تکه شیشه ی تیز پشت کتف او را برید. خون به شدت جاری شد. بچه ها همه ترسیدند و فرار کردند. اما مجتبی خم به ابرو نیاورد. از همان موقع مشخص بود که پسر خیلی توداری است.
از دوران بچگی با چند نوجوان خوب در محل رفیق شده بود. همیشه با آنها بود. با هم مسجد مي رفتند، بازی مي کردند و ...
دبستان را در مدرسه ی حشمت داوری (شهدای بخش هشت) گذراند. راهنمایی را به مدرسه مرداویج (شهید دانش) رفت.
این ایام مصادف با درگیری های انقلاب بود. پدر نگران بود که دوستان ناباب برای فرزندش مشکلی ایجاد نکنند. او همیشه مانند یک دوست با فرزندش صحبت مي کرد.
مي گفت:
« پسرم دوست واقعی کسی نیست که همیشه تو را مي خنداند، بلکه دوست خوب باید مانند آیینه باشد. عیب و مشکلات تو را نیز به تو نشان دهد. »
قدرت بدنی، اخلاق و درس خوب باعث شده بود که دوستان زیادی در اطراف او جمع شوند.
بچه های محل مي گفتند:
« وقتی با هم به رودخانه تجن ميرویم، مجتبی یکباره به زیر آب ميرود و بعد از چند لحظه با یک ماهی زنده برمي گردد! واقعًا هیچ کس جرئت و قدرت مجتبی را ندارد. »
ایام انقلاب بود. در بسیاری از جوانان محل نیز انقلاب درونی صورت گرفت. مجتبی با اینکه فقط دوازده سال داشت اما همراه دوست همیشگی خود یحیی کاکویی در همه اجتماعات و تظاهرات شرکت مي کرد.
از همان ایام کودکی و نوجوانی محبت اهل بیت علیهم السلام در وجود او ریشه دوانده بود. با پدر و یا دوستان در جلسات مختلفی که در سطح شهر تشکیل مي شد شرکت مي کرد. مجتبی بسیار اهل شوخی و مزاح بود. یکی از دلایلی که باعث مي شد بچه های محل و حتی بچه های فامیل جذب او شوند همین بود.
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع