مادرم گفته به من، در مشکلات زندگی
ذکر یا زهرا بگیری، من دعایت میکنم
مادرم مادر صدا میزد تو را من مثل او
از زمان کودکی مادر صدایت میکنم
#یا_زهرا
#مادر
🌷کانال شهید امید اکبری🌷
👇👇👇
🌺 @shahidomidakbari 🌺
💔
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
🕊اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی؟...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
🕊دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
🕊به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمدحسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
🕊به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
🕊به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
🕊ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس، نگهبانی #دل..
کم آوردم...
گذشتم...
🕊هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم.
🌹هشتمین کوچه؛
رسیدم به #شهید_علی_خلیلی
بسیارمهربان بودودلسوزاماغیرتی...
دیدم پایه و اساس دین را نگه داشته است و با پرچم امربه معروف به حرف ولی اش گوش میسپارد..گفت برای امربه معروف چه کردی؟
آیادلت برای غیرت وحجاب پرنکشید؟بعدمن چه کردید؟؟
شرمنده ازکنارش گذشتم😭😭😭😭😭
🌺نهمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
🕊پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
🕊دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
🕊از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا
گاهی،نگاهی...
#از_شهدا_جاموندم....
🌸🍃 @shahidomidakbari 🌸🍃
°•
• | روضـــه ڪـافـے اسـت ؛
فقط فکر کنے #مادر توست | •
🌸کانال شهیـــد امیــد اکبــری🌸
👇👇👇
🍃💯@shahidomidakbari 💯🍃
#فاطمیه🖤(:
#خیلی_قشنگ_حتما_بخونید
● مستقیم! 🚕
وقتی نشستم گفتم: ببخشید عزیز، میشه ضبطو خاموش کنی؟؟؟؟
○ گفت: حاجی اینا مجازه؛ چیز بدی هم نمیخونه.....😕
● میدونم .....ولی عزادارم!
○ "شرمنده" 😟
و ضبط رو خاموش کرد.
○تسلیت میگم اقوام نزدیکتون بوده؟؟؟؟
● بله #مادرم ....
○ واقعا تسلیت میگم. #داغ_مادر خیلی سخته....منم تو بیست و پنج سالگی مادرم مریض بود و زجر میکشید. بنده ی خدا راحت شد. 😔
● خدا رحمتش کنه
○ خدا مادر شمارم بیامرزه...
بعد پرسید
○ مادر شما هم مریض بودن؟
● نه.مجروح بود....
○ مجروح جنگی؟؟ شیمیایی بود؟؟😳
● نه ... یه عده اراذل و اوباش ریختن سرش و تا میخورد زدنش.
○ جدأ؟😳😳شمام هیچکاری نکردی؟
● ما نبودیم وگرنه میدونستم چیکار کنیم.....
○ خدا لعنتشون کنه... یعنی اینقد ضربات شدید بوده؟؟؟ 😳
● آره... مادرم #سه_ماه بستری شد و بعد از دنیا رفت.... 😭
○ حاجی ببخشیدا...عجب بیناموسایی بودن! من خودم هر غلطی میکنم؛ گاهیم عرق میخورم ولی پای #ناموس که وسط باشه نمیتونم آروم بشینم ....😡
بغضم گرفت ...تو دلم گفتم کاش چندتا جوون عرقخور مثل تو بودن اون روز.....
نمیذاشتن به #ناموس_علی جسارت بشه......😭
سکوتمو که دید گفت ظاهرأ ناراحتت کردم....😕
● نه خواهش میکنم ... واقعا داغ مادر بده! مخصوصا اگه #جوون باشه...
○ آخ آخ... جوون بودن؟؟
● آره #فقط_هجده_سالش_بود...💔
○ گرفتی ما رو حاجی؟؟؟؟؟
شما خودت بیشتر از هیجده سالته😒
حرفش رو قطع کردم و گفتم: مادر شما هم هست... این هجده ساله #مـــادر همهی ما شیعه ها #حضرت_زهراست.....🥀
یه مکثی کرد و با تعجب نگام کرد و بعد دوباره خیره شد به جاده....😶
○ آها ببخشید تازه متوجه شدم..... راست میگی... هیچوقت اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم...😔
● لحظاتی به سکوت گذشت
○ یه سیدی مداحی هم دارم؛ البته برا محرمه....
و بعد یه نگاه سوالی بهم انداخت؛
جواب ندادم...
خودش داشبورد رو باز کرد و یه سی دی گذاشت تو ضبط.
چند ثانیه بعد یه نوای آشنا بلند شد.
#یاحسین_غریب_مادر🎼
من بودم و راننده و صدای مداحی و نگاه خیسم به اطراف.... 😭
آجرک الله یا صاحب الزمان🥀
🖤#فاطمیه
🕯#معرفتـے
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
#ویژه_فاطمیه
گردان به ستون میرفت،
- گفت چرا ستون جلو نمیره؟
رفت سر ستون گفت آقا حرکت کن دیگه!
یه پیشونیبند بردار ببند راه بیفت.
+ گفت تو که میدونی من به یتیمی بزرگ شدم، #مادر ندارم، دنبال یه پیشونیبند #یا_فاطمة_الزهرام که ببندم، اگه تیر خوردم، خانم [فاطمهزهرا سلاماللهعلیها] بیاد بالا سرم...
به روایت #حاج_حسین_یکتا
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
💔
حسی شبیه
گریه تو اغوش مادر....
#مادر ..
به تو دردامو بگم روم میشه
تو که باشی دلم اروم میشه
💔
🍂قلم در دست میگیرم تا بنویسم از تو، تویی که حضورت، #امید زندگی را به لحظه ها تزریق میکرد...!
🍂دست بوسِ #مادر بودی و سجده گاهت، خاکِ پای بی بی سه ساله ای که برخلاف سن کمش، گره های بزرگ باز میکند.
🍂التماس های #شهادتت در گوش زمان مانده، آن روزها که پیاده به سمت حضرت عشق میرفتی. با #پرواز تو جمله ے_گر دخترکی پیش پدر ناز کند_مجسم شده است. تا بوده، تو، سر به دیوار #هیئت میگذاشتی و زار میزدی، چند صباحیست دیوار هیئت به عکس تو تکیه کرده...!!
🍂کتیبه ها با ذکر #حسین حسینت زار میزنند، رفتنت توان از جانها گرفته...!
چه #پدرت که علیِ سه ساله رابه یاد تو به آغوش میکشد، چه رفقایت که سر به دیوار گذاشته و به گوشه ای خیره میشوند...!😞
🍂انگار #سوختن موروثی است.
روزی مادری بین در و دیوار و حالا هم پسری میان شعله ها...
و چه #علی_اکبرانه بهارت خزان شده!
جسمی سوخته...
تنی #ارباً_اربا...
امان از دلِ زینب😭
🍂ماهرچه شد، ز تنت جمع کرده ایم
وای بر دلمان، چقدر کم شدی امید.
#قلبت بوی دنیا نمیداد که اگر میداد انتخاب مادر نمیشدی با پروازی ویژه به وقت #فاطمیه...
🍂پروازت سوزِ #سرمای بهمن را با #داغ قلب مادرت شرمنده کرد...
با این خبر موهای مادر #سپید شد؛ حواست هست؟😔
🍂از همان روز که رفتی، زمستان آمد
بعد تو #بهمن و #اسفند چه فرقی دارند؟! راستی امید، امیدی به دل هایمان هست؟ به زندگیهایمان؟🥺
🍂با این اوضاع، آرزوی #شهادت میکنیم خنده دار نیست؟
#دعایمان کن...
امیدواریم به اجابتش...
"ولاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتا بَل اَحیاءُ عِندَرَبِهِم یُرزَقون"
اینچنین است که حضورت حس میشود...
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_امید_اکبری
@shahidokidakbari
#واسطه_شهید_من
🔸 #مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند. پسر به اومیگوید: تویبهشت جام خیلی خوبه. چی میخوای برات بفرستم؟
🔹 #مـادر میگوید: «چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن کهمیرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجـالت میکشم. میدونن من سـواد ندارم، بهـم میگـن همون سوره توحید رو بخون.».
🔸 حاج ڪاظم میگوید: «نماز صبحت رو که خوندی #قرآن رو بردار و بخون!».
🔹 بعد از نمـاز یاد حرف پسـرش میافتد. قرآن را بر میدارد و شروع میڪند به خواندن.
🔸 خبر میپیچد....
پسر دیگرش این را به عنـوان #ڪرامت_شهیـد محضــر آیتالله نوریهمدانی مطرح میڪند واز ایشان میخواهد مـادرش را #امتحان ڪنند.
قرار گذاشته میشود. حضـرت آیتالله نزد #مادر شهید میروند. قرآنی
را به او میدهند که بخواند. به راحتی
همه جا را میخواند؛ اما بعضی جاها
را نه.
میفرمایند: «قرآن خودت رو بردار و بخوان!».
#مادر_شهید شروع میکند به خواندن؛
بدون غلط!
آیتالله نوری گریه میکنند و #چـادر مـادر شهیـد را میبوسند و میفرمایند:
🍃 «جاهایی که نمیتوانست
بخواند متن غیــر از قرآن قــرار داده بودیم که امتحانش کنیم.»
#شهید_کاظمرستگار
📚برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند. اثر گروه شهید هادی
کانال #شهید_امید_اکبری ✨
@shahidomidakbari
▪️حاشیه خبرنگاری...
زینب خانم چخماقی خبرنگار خبرگزاری صداوسیما در حال تهیه گزارش از مراسم شب قدر.
محمدحسام به مادر چسبیده... مادری که #خبرنگار است و خبرنگاری که #مادر!
فرقی نداره... هر شغلی سختی و مرارت دارد، از دور عالی و قشنگ؛ هنگامی هم که وارد میشوی همیشه پای کار ...
💬 Mostafa ghamari vafa
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🔰دیدار آخر
🔻مادر شهید
🔸روزی که می خواست #اعزام شود، نماز صبح📿 را که خواندم دیدم #محمد هم نمازش را تمام کرده است.بعد آمد جلوی من پای سجاده #زانو_زد. دست هایم را گرفت بوسید💖 صورتم را بوسید. من همینجا یک حال غریبی شدم.
🔹گفتم: #مادر جان تو هردفعه می رفتی تهران مأموریت، هیچ وقت این طوری خداحافظی👋 نمی کردی. گفت: این دفعه #مأموریتم طولانی تر است دلم برای شما تنگ💔 می شود. من دیگر چیزی نگفتم،بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم
🔸بعد که محمد رفت🚗 برگشتم سر #سجاده و ناخودآگاه گریه کردم😭 انگار همان موقع همان خداحافظی به من الهام کرده بود که این #دیدار_آخرمان است.
#شهید #محمد_تاجبخش
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
چــادر بڪش بر این دلِ تب دار مـادر آشفته ام آشفته ام #بسیـــار مادر
مادر
میدونم هر کسی رو ڪه
تو به فرزندی قبول ڪنی
شهید میشه..،
امشب هواے #مادر داریم....💔