📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
دو دوست در جنگل بودند که ناگهان شیری به سمت آنها آمد
یکی از دوستان شروع کرد به محکم کردن کفش.
دوست از او پرسید:
چه می کنی؟ تا کنون هیچ انسانی از شیر سریعتر نرفته است؟
دوست گفت:
نیازی به بیش دویدن من از شیر نیست، کافی است از تو سریعتر بدوم...
👈آری بسیاری از رفاقت ها این گونه است...
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 پس انجیر کجا رفت؟
گویند: ظریفی به در خانه خواجه ای بخیل آمد و چشم بر درز در نهاد. دید که خواجه طبقی انجیر در پیش دارد و به رغبت تمام می خورد. ظریف حلقه بر در زد خواجه طبق انجیر را در زیر دستار پنهان کرد و ظریف آن را دید. پس برخاست و در بگشاد.
ظریف به خانه او آمد و بنشست خواجه گفت: چه کسی هستی و چه هنری داری؟ گفت: مردی حافظ و قاریم و قرآن را به ده قرائت می کنم. و فی الجمله آوازی و لهجه ای نیز دارم. خواجه گفت: برای من از قرآن، آیتی برخوان.
ظریف آغاز کرد که (وَالزَّيْتُونِ، وَطُورِ سِينِينَ، وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ/ قسم به زيتون و سوگند به طور سينين، و قسم به اين شهر امن). خواجه گفت: «وَالتِّينِ» کجا رفت؟ ظریف گفت: زیر دستار.
📗 #لطایف_الطوایف
✍ فخرالدین علی صفی
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒 #داستانک 🍒
💎عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه
گفت: فلان عابد بود
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم
عابد قبول کرد
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت:
سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد:
دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی،،
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah