🔸والفجر یک بود. با گردانمان نصف شبی توی راه بودیم. مرتب بیسیم میزدیم بهش و ازش میپرسیدیم "چی کار کنیم؟"
🔹وسط راه یه نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیکتر که رفتیم، صدای آقا مهدی رو از توش شنیدیم. با بیسیم حرف میزد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی.
🔸رفتیم بهش سلام کنیم. رنگ صورتش مثل گچ سفید بود. چشمهاش هم کاسهی خون. توی اون گرما یه پتو پیچیده بود به خودش و مثل بید میلرزید. بد جوری سرما خورده بود.
🔹تا اومدیم حرفی بزنیم، رانندهش گفت "به خدا خودم رو کشتم که نیا؛ مگه قبول میکنه؟"
#شهید_مهدی_باکری
#درس_اخلاق
💢 کانال خبری #شهدای_ایران
✅ @shohadayeiran57
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #شهید_مهدی_باکری
◀️اخلاق فرمانده:
توی ماشین داشت اسلحه خالی میکرد؛ با دو-سه تا بسیجی دیگر. از عرق روی لباسهایش میشد فهمید چه قدر کار کرده. کارش که تمام شد همین که از کنارمان داشت می رفت، به رفیقم گفت: «چه طوری مشد علی؟» به علی گفتم: «کی بود این؟» گفت: «مهدی باکری؛ جانشین فرمانده تیپ.» گفتم: «پس چرا داره بار ماشین رو خالی می کنه؟» گفت: «یواش یواش اخلاقش میآد دستت.»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #شهید_مهدی_باکری
◀️ برادر فرمانده:
برادرش فرمانده یکی از خطوط عملیات بود. رفته بودم پیشش برای هماهنگی. همان موقع یک خمپاره انداختند من مجروح شدم. دیدم که برادرش شهید شد. وقتی برگشتم، چیزی از شهادت حمید نگفتم؛ خودش میدانست. گفتم: «بذار بچه ها برن حمید رو بیارن عقب.» قبول نکرد. گفت «وقتی رفتن بقیه رو بیارن، حمید رو هم میارن.» انگار نه انگار که برادرش شهید شده بود. فقط به فکر جمع و جور کردن نیروهایش بود. تا غروب چند بار دیگر هم گفتم؛ قبول نکرد. خط سقوط کرد و همه شهدا ماندند همان جا.
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی