کربلاییسیدرضا نریمانیخورشید جهان سر زد بارون رحمت امشب اومد....mp3
زمان:
حجم:
6.12M
#شور زیبا
📝 خورشید جهان سر زد بارون رحمت امشب اومد...
🎤 کربلاییسیدرضا #نریمانی
🌺ویژه ولادت #پیامبر_اکرم و #امام_صادق
حاجسیدمجید بنیفاطمه4_6026038518734653607.mp3
زمان:
حجم:
12.14M
#سرود
📝 همه جا پر از سرود مصطفی خوش آمدی شد...
🎤حاجسیدمجید #بنی_فاطمه
🌺ویژه ولادت #پیامبر_اکرم و #امام_صادق
.
🌻 پول پر برکت
عبدالرحمن بن سیابه کوفی ، جوانی نورس بود که پدرش از دنیا رفت . مرگ پدر از یک طرف ، فقر و بیکاری از طرف دیگر ، روح حساس او را رنج میداد .
روزی در خانه نشسته بود که کسی در خانه را زد . یکی از دوستان پدرش بود . به او تسلیت گفت و دلداری داد . سپس پرسید : آیا از پدرت سرمایهای باقی مانده است ؟
- نه.
- این هزار درهم را بگیر ، اما بکوش که اینها را سرمایه کنی و از منافع آنها خرج کنی .
این را گفت و از دم در برگشت و رفت . عبدالرحمن خوشحال و خرم پیش مادرش رفت و کیسه پول را به او نشان داد و جریان را نقل کرد .
طبق توصیه دوست پدرش به فکر کاسبی افتاد . نگذاشت به فردا بکشد . تا شب آن پول را تبدیل به کالا کرد . دکانی برای خود در نظر گرفت و مشغول کار و کسب شد .
طولی نکشید که کار و کسبش بالا گرفت . حساب کرد دید ، گذشته از اینکه با این سرمایه زندگی خود را اداره کرده ، مبلغ زیادی نیز بر سرمایه افزوده شده است .
فکر کرد به حج برود . با مادرش مشورت کرد . مادر گفت : اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را که سرمایه برکت زندگی ما شده بده ، بعد برو به مکه .
عبدالرحمن پیش آن مرد رفت و کیسهای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و گفت : پولتان را بگیرید.
آن مرد اول خیال کرد که مبلغ پول کم بوده است و عبدالرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانده است ، گفت : اگر این مبلغ کم است ، مبلغی دیگر بیفزایم ؟
عبدالرحمن گفت : خیر ، کم نیست ، بسیار پول پر برکتی بود . و چون من اکنون از خودم دارای سرمایهای هستم و به این مبلغ نیازمند نیستم ، آمدم ضمن اظهار تشکر از لطف شما ، پولتان را رد کنم . خصوصا که الان عازم سفر حجم ، و میل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد .
عبدالرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد ، و بار سفر حج بست . پس از انجام مراسم حج ، به مدینه آمد ، همراه جمعیت به محضر امام صادق عليهالسلام رفت .
جمعیت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند . عبدالرحمن که جوانی نورس بود ، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهایی که از امام میشد بود .
همینکه مجلس کمی خلوت شد ، امام صادق عليهالسلام با اشاره او را نزدیک طلبیده پرسید : شما کاری دارید ؟
- من عبدالرحمن پسر سیابه کوفی بجلی هستم.
- احوال پدرت چطور است ؟
- پدرم به رحمت خدا رفت.
- ای وای ، ای وای ، خدا او را رحمت کند ، آیا از پدرت ارثی هم برای شما باقی ماند ؟
- خیر ، هیچ چیز از او باقی نماند.
- پس چطور توانستی حج کنی ؟
- قضیه از این قرار است : ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم ، مرگ پدر از یک طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار میآورد ، تا آنکه روزی یکی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت به ما گفت ، من این پول را سرمایه کنم . همین کار را کردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم . . . "
همینکه سخن عبدالرحمن به اینجا رسید ، امام پیش از اینکه او داستان را به آخر برساند فرمود :
- بگو هزار درهم دوست پدرت را چه کردی ؟
- با اشاره مادرم ، قبل از حرکت به خودش رد کردم.
- احسنت ، حالا میل داری نصیحتی بکنم ؟!
- قربانت گردم ، البته !
- بر تو باد به راستی و درستی ، آدمِ راست و درست، شریک مال مردم است.
📔 سفينة البحار: ج٢، ذیل ماده "عبد"
#امام_صادق #داستان_بلند