eitaa logo
بصیرت افزایی
184 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کربلایی‌سیدرضا نریمانیخورشید جهان سر زد بارون رحمت امشب اومد....mp3
زمان: حجم: 6.12M
زیبا 📝 خورشید جهان سر زد بارون رحمت امشب اومد... 🎤 کربلایی‌سیدرضا 🌺ویژه ولادت و
حاج‌سیدمجید بنی‌فاطمه4_6026038518734653607.mp3
زمان: حجم: 12.14M
📝 همه ‌جا پر از سرود مصطفی خوش آمدی شد... 🎤حاج‌سیدمجید 🌺ویژه ولادت و
. 🌻 پول پر برکت عبدالرحمن بن سیابه کوفی ، جوانی نورس بود که پدرش از دنیا رفت . مرگ پدر از یک طرف ، فقر و بیکاری از طرف دیگر ، روح حساس او را رنج‌ می‌داد . روزی در خانه نشسته بود که کسی در خانه را زد . یکی از دوستان‌ پدرش بود . به او تسلیت گفت و دلداری داد . سپس پرسید : آیا از پدرت سرمایه‌ای باقی مانده است ؟ - نه. - این هزار درهم را بگیر ، اما بکوش که اینها را سرمایه کنی و از منافع آنها خرج کنی . این را گفت و از دم در برگشت و رفت . عبدالرحمن خوشحال و خرم پیش مادرش رفت و کیسه پول را به او نشان داد و جریان را نقل کرد . طبق توصیه دوست پدرش به فکر کاسبی افتاد . نگذاشت به‌ فردا بکشد . تا شب آن پول را تبدیل به کالا کرد . دکانی برای خود در نظر گرفت و مشغول کار و کسب شد . طولی نکشید که کار و کسبش بالا گرفت . حساب کرد دید ، گذشته از اینکه با این سرمایه زندگی خود را اداره کرده ، مبلغ زیادی نیز بر سرمایه افزوده شده است . فکر کرد به حج برود . با مادرش مشورت کرد . مادر گفت : اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را که سرمایه برکت‌ زندگی ما شده بده ، بعد برو به مکه . عبدالرحمن پیش آن مرد رفت و کیسه‌ای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و گفت : پولتان را بگیرید. آن مرد اول خیال کرد که مبلغ پول کم بوده‌ است و عبدالرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانده است ، گفت : اگر این مبلغ کم است ، مبلغی دیگر بیفزایم ؟ عبدالرحمن گفت : خیر ، کم نیست ، بسیار پول پر برکتی بود . و چون من اکنون از خودم دارای سرمایه‌ای هستم و به این مبلغ نیازمند نیستم ، آمدم ضمن اظهار تشکر از لطف شما ، پولتان‌ را رد کنم . خصوصا که الان عازم سفر حجم ، و میل داشتم پول شما خدمت‌ خودتان باشد . عبدالرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد ، و بار سفر حج بست . پس از انجام مراسم حج ، به مدینه آمد ، همراه جمعیت به محضر امام‌ صادق عليه‌السلام رفت . جمعیت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند . عبدالرحمن که‌ جوانی نورس بود ، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهایی که از امام می‌شد بود . همینکه مجلس کمی خلوت شد ، امام صادق‌ عليه‌السلام با اشاره او را نزدیک طلبیده پرسید : شما کاری دارید ؟ - من عبدالرحمن پسر سیابه کوفی بجلی هستم. - احوال پدرت چطور است ؟ - پدرم به رحمت خدا رفت. - ای وای ، ای وای ، خدا او را رحمت کند ، آیا از پدرت ارثی هم برای‌ شما باقی ماند ؟ - خیر ، هیچ چیز از او باقی نماند. - پس چطور توانستی حج کنی ؟ - قضیه از این قرار است : ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم ، مرگ پدر از یک طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار می‌آورد ، تا آنکه روزی یکی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت به ما گفت‌ ، من این پول را سرمایه کنم . همین کار را کردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم . . . " همینکه سخن عبدالرحمن به اینجا رسید ، امام پیش از اینکه او داستان را به آخر برساند فرمود : - بگو هزار درهم دوست پدرت را چه کردی ؟ - با اشاره مادرم ، قبل از حرکت به خودش رد کردم. - احسنت ، حالا میل داری نصیحتی بکنم ؟! - قربانت گردم ، البته ! - بر تو باد به راستی و درستی ، آدمِ راست و درست، شریک مال مردم‌ است. 📔 سفينة البحار: ج٢، ذیل ماده "عبد"