#سیره_شهدا
در لشكر كربلا غواصى داشتيم به نام قاسم تازيكه. او از خانوادهاى مستضعف بود که پدرى نابينا داشت. و مادرش براى امرار معاش در خانههاى مردم كار مىكرد. آنها از مال دنيا بىنصيب بودند اما عزّت نفس بالايى داشتند. ما هم از اين جزئيات بىخبر بوديم. تا اينكه قاسم كه تنها پسر خانواده بود به شهادت رسيد. و ما بعد از شهادتش مشكلات زندگىشان را فهميديم.
قبل از عمليات والفجر 8، در بهمن ماه بود كه براى بررسى و كنترل نيروهاى غواص از گروهانها بازديد مىكردم، تا اگر مشكلى هست برطرف كنم. وقتى به گروهان تازيكه رسيدم، بچهها مىخواستند وارد آب شوند. آنها يك رشته سيم تلفن را در دست گرفته بودند تا وقتى وارد آب مىشوند فشار آب آنها را از همديگر جدا نكند. ضمن آن كه هر كدام يك سيمچين هم داشتند تا در مواقع اضطرارى از آن استفاده كنند.
بازديد را از نفر آخر شروع كردم. وقتى به تازيكه رسيدم، ديدم حدود دو متر، سيم اضافى رهاست. گفتم: آقاى تازيكه اضافى اين سيم را قطع كن. گفت: نه اين بايد باشد. گفتم: همين الآن قطع كن تا خيالم راحت شود. مىخواهم با خاطر جمع بروم. گفت: نه لازم نيست. من سر نيزهام را كشيدم تا خودم قطع كنم. اما قاسم دست مرا گرفت و گفت: آقاى قربانى قطع نكن. تو را به حضرت زهرا قطع نكن. بگذار وقتى نيرو وارد آب مىشود سر اين سيم را آقا بقيةالله الاعظم بگيرد و ما را به ساحل فاو برساند. ما همه آموزشها را ديدهايم . و تمام تمرينات را مو به مو انجام دادهايم. آن كارهايى را كه بايد بكنيم، كردهايم. اما اين آقاست كه بايد ما را از داخل آب عبور دهد.