#داستانکوتاه
🔸روزی یک کشتی در ساحل لنگر انداخت، بار کشتی بشکههایی از عسل بود🍯
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی👵🏻🙏
تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت...
🔹سپس تاجر به دستیارش سپرد که آدرس آن پیرزن را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد. آن مرد تعجب کرد و گفت از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟
🔸تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش درخواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
🔻پروردگارا💫
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستان عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم....
✴️ #آرزوهايتان را به دستان #خدا بسپارید...