✍ خاطراتی از بسیجی #شهید_سید_مرتضی_آوینی
🔹 در خمین که بودیم همیشه شاگرد اول کلاس بود.حتی یک روز آمد و دیدم گریه میکند. پرسیدم:«چرا گریه
میکنی؟» گفت: « برای اینکه به من و یکی دیگر بیست داده اند.» حتی رفته بود به معلمش هم گفته بود. معلم هم جواب داده بود: « من که نمی توانم به تو بیست و پنج بدهم.»البتّه مرتضی قبل از اینکه به مدرسه برود خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود. حتی وقتی کلاس اول بود، روزنامه هم میخواند.
مرتضی رشته اش ریاضی بود. یک روز کارت کنکور در دستش بود. گفتم: «مگر نمی خواهی در کنکور شرکت کنی؟»
گفت: «کارتم را پاره کردم.»گفتم:«چرا؟» گفت:«رشته ریاضی را دوست ندارم.» بعد رفت و در هنرهای زیبا، در کلاس طراحی نشست و در آنجا باز هم شاگرد اول شد. به نقاشی خیلی علاقه داشت. در همان سالهایی که در کرمان بودیم معلّم نقاشی داشت.
🔹به نویسندگی هم خیلی علاقه داشت و خیلی چیزها مینوشت. حتی یک کتاب قبل از انقلاب نوشته بود که اسم عجیبی داشت. یادم نیست چیزی بود شبیه «نه از خود...» موضوعش در مورد ناراحتی مردم و فقر و تنگدستی بود. از زمانی که به دانشکده رفت به موضوع فقر خیلی حساس بود. یک روز زمستانی وقتی از دانشکده به خانه آمد دیدم پالتو همراهش نیست. پرسیدم: « پالتویت کجاست؟» گفت: «دادم به کسی که نیازمند بود.»
#راوی_پدر_شهید
#لاله_ای_در_فکه
@Shahidrezaabasi🌷🕊