eitaa logo
میدان دانشگاه
83 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
24.7هزار ویدیو
102 فایل
اطلاع رسانی محله میدان دانشگاه همدان
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مشتاقان حضور
10.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مُبلغ اصلی جامعه کیست!!؟؟ مسئول سیاسی قرارگاه فرهنگی شهید سلیمانی پاسخ می دهد... با ما همراه شوید👇
🔖 خاطره‌ای تکان دهنده 🎂از دختری ۹ساله!؟! 🖍سال ۱۳۶۲ قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدرسه که علاقه زیادی به بچه‌ها داشت و سر وقت در مدرسه با آنها نماز می‌خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچه‌ها برای دوشنبه‌ هفته‌ آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران‌تان به مدرسه بیاورید.» 🔆 من همان جا غصه‌دار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نمی‌شد و خبری از نماز نبود. ♦️روزهای بعد، بچه‌ها یکی‌یکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه می‌آوردند. ⚠️ مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده‌ای؟» جوابش را ندادم و گریه‌کنان از دفتر بیرون آمدم. ✅ فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.» ولی من می‌دانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست. 🔰 بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و برای ما سخنرانی ‌کرد و گفت: «بچه‌ها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خدای خود هر چه بخواهید خدای مهربان به شما می‌دهد. آن روز خیلی به ما خوش گذشت. ♻️ به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجاده‌ام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهی به سجاده كرد و با حالتی خاص اصلاً به من توجهی نکرد. 💠 من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اين‌گونه نشد. 🚫 اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، شد، سجاده مرا به گوشه‌ای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟! 💖 بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد. 🟢 صدای اذان صبح از حسینیه‌ای که نزدیک خانه ما بود به گوش می‌رسید، با شنیدن اذان، دوباره گریه‌ام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد. 🟩 پدر و مادرم هر دو مرا صدا می‌کردند، درب اتاق را باز کردم دیدم کرده‌اند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يك‌دفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیده‌ایم.! 🔊 خواب ديديم ما را به طرف می‌برند، می‌گفتند شما در دنیا نماز نخوانده‌اید و هيچ عمل خيری نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال می‌كردند و ما هم گریه می‌کردیم، جیغ می‌زدیم و هر چه تلاش می‌کردیم فایده‌ای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم. ☑️ خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانه‌ی این‌ها پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.» 🟦 آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزه‌های خود را بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آن‌ها را مورد عنايت قرار داد. ⚪️این روند ادامه داشت، تا در سال ۱۳۷۴ هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و شدند. ❇️ اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را می‌گذراند. ♻️ وقتی رفتم و مدرسه را در استان پیدا کردم، دیدم پارچه‌ای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفته‌اند. یک هفته‌ای می‌شد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث در زندگی ما شد بیامرزد. ⚪️حالا من مانده‌ام و سجاده آن عزیز که ما را منقلب کرد و به تأسی از آن ؛ سالهاست كلاس سوم ابتدايی هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد و مومن خود را گرامی می‌دارم و هر سال که می‌گذرد برکت را به واسطه‌ی نماز اول وقت در زندگی خود احساس می‌کنم. خواهر کوچک شما ـ التماس دعا 📚 کتاب پر پرواز ، ص۱۲۲
🌍🌍🌍 🍎 خاطره‌ای تکان دهنده 🍎 از دختری ۹ساله!؟! 🍎وظیفه خطیر و سنگین  و سرنوشت ساز  فرهنگیان عزیز 🍎 سال ۱۳۶۲ قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدرسه که علاقه زیادی به بچه‌ها داشت و سر وقت در مدرسه با آنها نماز می‌خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچه‌ها برای دوشنبه‌ هفته‌ آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران‌تان به مدرسه بیاورید.» 🍎 من همان جا غصه‌دار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نمی‌شد و خبری از نماز نبود. 🍎 روزهای بعد، بچه‌ها یکی‌یکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه می‌آوردند. 🍎 مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده‌ای؟» جوابش را ندادم و گریه‌کنان از دفتر بیرون آمدم. 🍎 فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.» ولی من می‌دانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست. 🍎 بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و برای ما سخنرانی ‌کرد و گفت: «بچه‌ها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خدای خود هر چه بخواهید خدای مهربان به شما می‌دهد. آن روز خیلی به ما خوش گذشت. 🍎 به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجاده‌ام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهی به سجاده كرد و با حالتی خاص اصلاً به من توجهی نکرد. 🍎 من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اين‌گونه نشد. 🍎 اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، شد، سجاده مرا به گوشه‌ای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟! 🍎 بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد. 🍎 صدای اذان صبح از حسینیه‌ای که نزدیک خانه ما بود به گوش می‌رسید، با شنیدن اذان، دوباره گریه‌ام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد. 🍎 پدر و مادرم هر دو مرا صدا می‌کردند، درب اتاق را باز کردم دیدم کرده‌اند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يك‌دفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیده‌ایم.! 🍎 خواب ديديم ما را به طرف می‌برند، می‌گفتند شما در دنیا نماز نخوانده‌اید و هيچ عمل خيری نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال می‌كردند و ما هم گریه می‌کردیم، جیغ می‌زدیم و هر چه تلاش می‌کردیم فایده‌ای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم. 🍎 خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانه‌ی این‌ها پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.» 🍎 آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزه‌های خود را بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آن‌ها را مورد عنايت قرار داد. 🍎 این روند ادامه داشت، تا در سال ۱۳۷۴ هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و شدند. 🍎 اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را می‌گذراند. 🍎 وقتی رفتم و مدرسه را در استان پیدا کردم، دیدم پارچه‌ای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفته‌اند. یک هفته‌ای می‌شد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث در زندگی ما شد بیامرزد. 🍎 حالا من مانده‌ام و سجاده آن عزیز که ما را منقلب کرد و به تأسی از آن ؛ سالهاست كلاس سوم ابتدايی هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد و مومن خود را گرامی می‌دارم و هر سال که می‌گذرد برکت را به واسطه‌ی نماز اول وقت در زندگی خود احساس می‌کنم. خواهر کوچک شما ـ التماس دعا 📚 کتاب پر پرواز ، ص۱۲۲ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃