مادر بزرگوار شهید از جگر گوشه اش چنین می گوید👇
پسرم در شهدا چیزی میدید که من نمیدیدم ایسان همیشه در مسیر دین و عاشق ولایت بود.
حسن آقا از کودکی با من و پدرش به مسجد، جلسات قرآنی و هیئتهای مذهبی میآمد و با معنویت الهی و مکتب ائمه اطهار (ع) رشد کرد و از سن کم نمازخواندن و روزه گرفتنش را آغاز و باتربیت اسلامی آشنا شد.
پدر شهید عشوری از جانبازان و رزمندگان جنگ تحمیلی است و ارتباط نزدیک و صمیمی بین شهید بزرگوار و پدرش وجود داشت،
چون در خانه انباری نداریم لوازم اضافی را در پشتبام خانه نگهداری میکنم حسن آقا وقتی کودک بود با رفتن به پشتبام و جستجو لای وسایل اگر چیزی از یادگاریهای دوران دفاع مقدس پدرش پیدا میکرد جوری داد میزد و ذوق میکرد که انگار گنجی پیداکرده عشق این را داشت که #اتاقش را با یک سربند، چفیه یا عکس شهید تزئین کند همین چند سال اخیر به یاد دارم که برای یادواره شهید املاکی رفته بود وقتی برگشت دیدم عکس شهید را با خود آورده تا به دیوار اتاقش بچسباند چون تازه خانه را نقاشی کرده بودیم مانع شدم مبادا چسب رنگ دیوار را بکند وقتی برای نماز صبح بیدار شد سرحال ندیدمش فکر کردم کسالتی دارد از حالش جویا شدم گفت حضرت آقا دیشب به خوابم آمده و مرا به خاطر نچسباندن عکس شهید بر دیوار اتاقش مورد بازخواست قرار داده، دیدم از این مسئله خیلی ناراحت است که گفتم هر کاری دوست داری بکن دیگه مانع نمیشوم #پسرم در شهدا چیزی میدید که من نمیدیدم.
▫️گریه شهید والا مقام حسن آقا عشوری با خواندن وصیت نامه های شهدا:
آقا حسن #دلبستگی شدید به شهدا داشت بهطوریکه خانم سلیمانی میگوید " این شهید از کودکی دوست داشت عکسی، وصیتنامهای یا خاطرهای از شهدا را بشنود در مورد همه شهدا جستجو میکرد و علاقه داشت شهدا را بشناسد تا اینکه اواخر جوری شده بود که با خواندن وصایای شهدا گریه میکرد و میگفت چشیدن شهادت فرق دارد و تأکید میکرد که «مامان تو باید مثل مادر وهب باشی» میگفتم پسر این چه حرفیه که میزنی من کجا مادر وهب کجا، من صبرم کم است آنقدر در گرفتاریهای دنیوی ذوبشدهام که دیگر توانی برایم باقی نمانده تا فرزندم را در راه اسلام فدا کنم
▫️مخالفت با رفتن حسن آقا به سوریه
شهید عشوری عاشق اهلبیت (ع) و تابع ولایت بود بارها خواست که برای دفاع از حریم دختر فاطمه (س) راهی سوریه شود اما مادرش مانع میشد در این رابطه مادر شهید گفت: عاشق اهلبیت (ع) هستم فرزندانم را از کودکی با ائمه آشنا کردم اما وابستگی شدیدی که به حسن آقا داشتم و به بهانه اینکه باید عصای دست پیریم باشد با رفتنش به سوریه موافقت نکردم همیشه از این قضیه ناراحت بود پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه در تربیتمعلم قبول شد بهرغم همه تلاشهای من شهید نپذیرفت که در این حوزه وارد شود، چون نتوانست به سوریه برود داوطلبانه برای کار و ادامه تحصیل به زاهدان منتقل شد اما نتوانستم دوری فرزندم را تحمل کنم و دلشوره مادرانه موجب شد تا سخت بیمار شوم گاهی سعی میکردم با وسایلش خودم را آرام کنم وقتی از حالم میپرسید چیزی نمیگفتم که دوری تو مرا از پا درآورده است.
پسرم #بیمه کریم اهل بیت (ع) بود
این مادر شهید با تعریف غربت و گمنامی پسرش و اینکه از کودکی بیمه امام حسن (ع) بود یکی از خوابهای قبل از شهادت فرزندش را اینگونه تعریف کرد " شبی خواب بقیع را دیدم با سلام دادن به امام حسن مجتبی (ع) ازش خواستم که دست پسرم را بگیرد و حفظش کند صدای گریهای شنیدم دیدم حسن آقا است که کنار بقیع نشسته و از شدت گریه چشمهایش قرمز شده در این حین داعشی ها حمله کردند من هول شدم و فرار کردم دیدم پسرم را جا گذاشتم با بیتاب خواستم که برگردم اما حسن آقا توسط داعشی ها دستگیر شده بود درحالیکه غرق در عرق بودم از خواب پریدم."
خودم ندانسته برای شهادتش دعا کردم
خانم سلیمانی با بیان اینکه حسن آقا از کودکی به دنبال انجام واجبات و در ادامه به مستحبات و احتیاط رسیده بود و همیشه یک استاد تمامعیار برایم بود، گفت: "شبی با این تصور که نماز صبحم قضا شده با اضطراب از خواب بیدار شدم دیدم هنوز نیمهشب است و ایشان در حال سجده گریه میکند وقتی حضورم را احساس کرد گفت «دعای مادر مستجاب است برایم دعا کن تا خداوند آرزویم را بدهد» فکر کردم حتماً به دنبال چیزهای دنیوی مانند ارتقای پست یا رضایت دختری برای ازدواج است بنابراین با احساس مادرانه از ته دل از خدا خواستم تا حوائجش را برآورده کند و به مرادش برسد غافل از اینکه من نفهمیدم که برای شهادت پسرم دعا کردم این اواخر هم تأکید داشت «مامان بیا از هم جدا شیم» من همه آنچه را که خداوند به من نشان میداد درک نمیکردم.