خاطره #خنده_دار
#بنيصدر! واي به حالت!
پدر و مادر ميگفتند بچهاي و نميگذاشتند بروم جبهه. يك روز كه شنيدم بسيج اعزام نيرو دارد، لباسهاي «صغري» خواهرم را روي لباسهايم پوشيدم و سطل آب را برداشتم و به بهانهي آوردن آب از چشمه زدم بيرون، پدرم كه گوسفندها را از صحرا ميآورد داد زد: «صغرا كجا ؟»
براي اينكه نفهمد سيفالله هستم سطل آب را بلند كردم كه يعني ميروم آب بياورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با يك نامه پست كردم.
يك بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن كرد. از پشت تلفن به من گفت: «بني صدر! واي به حالت(بنی صدر با لباس زنانه از کشور گریخت)! مگه دستم بهت نرسه.»
#منبع: پایگاه خبری فرهنگ ایثار و شهادت
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
آقاي زورو (zorro)...
جثه ريزي داشت و مثل همه بسيجي ها خوش سيما بود و خوش مَشرَب. فقط يك كمي بيشتر از بقيه شوخي ميكرد. نه اينكه مايه تمسخر ديگران شود، كهاصلاً اين حرف ها توي جبهه معنا نداشت. سعي ميكرد دل مؤمنان خدا را شادكند.
از روزي كه آمد، اتفاقات عجيبي در اردوگاه تخريب افتاد. لباس هاي نيروها كه خاكي بود و در كنار ساكهاي شان افتاده بود، شبانه شسته ميشد وصبح روي طناب وسط اردوگاه خشك شده بود. ظرف غذاي بچهها هر دو، سه تا دسته، نيمههاي شب خود به خود شسته ميشد. هر پوتيني كه شببيرون از چادر ميماند، صبح واكس خورده و برّاق جلوي چادر قرار داشت...
او كه از همه كوچكتر و شوختر بود، وقتي اين اتفاقات جالب را ميديد، ميخنديد و ميگفت:" بابا اين كيه كه شب ها زورو بازي در ميآره و لباس بچهها و ظرف غذا را ميشوره؟"
و گاهي هم ميگفت: "آقاي زورو، لطف كنه و امشب لباس هاي منم بشوره وپوتين هام رو هم واكس بزنه."
بعد از عمليات، وقتي "علي قزلباش" شهيد شد، يكي از بچهها با گريه گفت:" بچهها يادتونه چقدر قزلباش زوروي گردان رو مسخره ميكرد؟ زورو خودش بود و به من قسم داده بود كه به كسي نگم."
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
اينطوري لو رفت...
دو تا از بچههاي گردان، غولي را همراه خودشان آورده بودند وهاي هاي ميخنديدند. گفتم: «اين كيه؟»
گفتند: «عراقي»
گفتم: «چطوري اسيرش كرديد؟» ميخنديدند.
گفتند: «از شب عمليات پنهان شده بود. تشنگي فشار آورده با لباس بسيجيها آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بود. پول داده بود!»
اينطوري لو رفته بود. بچهها هنوز ميخنديدند.
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
بی محاسن...
ايام رجب المرجب بود و هر روز دعاي «يا من ارجوه لکل خير» را مي خوانديم. حاج آقا قبل از مراسم براي آن دسته از دوستان که مثل ما توجيه نبودند، توضيح مي داد که وقتي به عبارت "يا ذوالجلال و الاکرام "رسيديد، که در ادامه آن جمله "حرّم شيبتي علي النار " مي آيد، با دست چپ محاسن خود را بگيريد و انگشت سبابه دست ديگر را به چپ و راست تکان دهيد.
هنوز حرف حاجي تمام نشده ، يک بچه هاي شوخ بسيجي از انتهاي مجلس برخاست و گفت: اگر کسي محاسن نداشت ،چه کار کند؟
برادر روحاني هم که اصولا در جواب نمي ماند گفت: محاسن بغل دستي اش را بگيرد .چاره اي نيست، فعلا دوتايي استفاده کنند تا بعد!
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
آفتابه مهاجم...
بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.
برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید.
به نقل از غلامرضا دعایی
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
صلوات...
رسم بر اين بود كه مربي و معلم سر كلاس آموزش اول خودش را معرفي ميكرد. يك روحاني تازه وارد به نام «محمدي» همين كار را ميكرد. اما تا فاميلش رو مي گفت، همه يكصدا صلوات ميفرستادند. دوباره ميخواست توضيح بدهد كه نام خانوادگيام ... كه صلوات بلندتري ميفرستادند.
بچه ها حسابي سركارش گذاشته بودند و او گمان ميكرد كه برادران منظور او را متوجه نميشوند و اين بهانهاي براي شوخ طبعي و كسب ثواب الهي ميشد.
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
زدم، نزدم
وسط عمليات خيبر، احمدي خودش را آماده كرد تا هليكوپتري را كه از روبهرو ميآمد، هدف بگيرد. هليكوپتر كه به خاكريز نزديك شد، احمدي موشك را روي دوش گرفت و پس از نشانهگيري آن را شليك كرد. موشك از كنار هليكوپتر رد شد. خوب كه نگاه كردم ديدم هليكوپتر شروع كرد به شليك موشك. احمدي كه دود حاصل از شليك موشك ها را ديد، به خيال اينكه موشك خودش به هليكوپتر اصابت كرده، كف دست هايش را به هم كوبيد وتوي خاكريز بالا و پايين پريد و با خوشحالي گفت:
ـ زدم زدم... زدم زدم...
ولي تا موشك هاي هليكوپتر روي خاكريز خورد و منفجر شدند، احمدي كه ديد بدجوري خراب كرده، براي اينكه ضايع نشود و خودش را كنترل كند، باهمان حال شادي و خنده و در حالي كه دست ميزد ادامه داد:
ـ زدم زدم... نزدم نزدم... نزدم نزدم...
#به نقل از مصطفي عبدالرضا
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
الاغی که اسیر شد...
در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.
از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.
یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد.
چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.
اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد.
الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.
خاطرهای از رزمنده عباس رحیمی
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
تانک سواری...
توسل کردم و بلند بِسم الله گفتم. همزمان اهرم سمت راست را کشیدم و پایم را روی گاز گذاشتم. تازه حرکت را شروع کرده بودم که از بالا صدای هادی را شنیدم. با صدای بلند داد میزد: «وایستا! صبر کن!»
ترس برم داشت. نکند وقتی به دکمههای تانک میکوئیدم، دستهگل به آب داده باشم؟ نکند بچهها زیر زنجیرهای تانک رفته باشند؟ کاش یک چهارچرخ پیدا میکردم بهجای این زنجیردارِ گلولهانداز.
به خودم جرئت دادم و پرسیدم: «چی شده هادی؟»
_ هیچی! مرد مؤمن! گاز دادی، سر تانک مثل موتور، تک چرخ زد و رفت هوا!
بچههای مردم از روی تانک پرت شدن پایین.😂
منبع » کتاب واحد مخاطرات _ کتاب جمکران
@shahidsalehi72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره #خنده_دار
کمپانی خنده...
زیباست 🌷 ببینید
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
#یا ابوالفضل...
اذان نماز رو که گفتن رفتم سراغ فرمانده
بهش گفتم روحانی نداریم
بچه ها دوست دارن پیش سر شما نماز رو به جماعت بخونن
فرمانده مون قبول نمی کرد
می گفت: پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست
یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه
بچه ها گوششون به این حرفا بدهکار نبود
خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردند که امام جماعت بشه
فرمانده نماز رو شروع کرد و ما هم بهش اقتدا کردیم
بنده خدا از رکوع و سجده هاش معلوم بود پاهاش درد می کنه
وسطای نماز بود
ناگهان وقتی می خواست برا رکعت بعدی بلند بشه
انگار پاهاش درد گرفته باشه ، یهو گفت یا ابوالفضل و بلند شد
نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم ، همه زدیم زیر خنده
فرمانده مون می گفت: خدا بگم چیکارتون کنه !
نگفتم من حالم خوب نیست یکی دیگه رو امام جماعت بذارین...
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
#همه برن سجده..!!!
شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.
بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
بسیجی ریزه میزه و سرتیپ عراقی...
توی یکی از عملیات ها همه سنگرهای عراقی را گرفته بودیم وارد سنگر فرماندهی که شدیم فرمانده عراقی هاج واج روی صندلی چرخ دار پشت میزش نشسته بود و تکان نمی خورد. یک سرتیپ هیکلی و سن و سال دار. یکی از بسیجیهای ریزه میزه ، چهارده ،پانزده ساله،اسلحه گرفته بود روبرویش اما هر کار می کردیم فرمانده از جایش بلند نمی شد بلاخره با کلی ضرب و زور بلندش کردیم که دیدیم بله!!آقا خودش را خیس کرده است.
راوی: رزمنده باقر نوری زاده
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
اينطوري لو رفت...
دو تا از بچههاي گردان، غولي را همراه خودشان آورده بودند وهاي هاي ميخنديدند. گفتم: «اين كيه؟»
گفتند: «عراقي»
گفتم: «چطوري اسيرش كرديد؟» ميخنديدند.
گفتند: «از شب عمليات پنهان شده بود. تشنگي فشار آورده با لباس بسيجيها آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بود. پول داده بود!»
اينطوري لو رفته بود. بچهها هنوز ميخنديدند.
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
💠يك تانك افتاده بود دنبالش.
معلوم نبود چطوری این برادر جلو مانده؛
آر پی چی زنها را صدا زدند.
آنقدر شليك كردند كه تانك منفجر شد.
پسر كه به خاكريز رسيد، پرسيديم كجا بودی؟
گفت: «ديشب كه رفتيم جلو، خوابم برده بود 😅. تقصير مادرمه؛ از بس به ما زور میكرد سرشب بخوابيم، بد عادت شديم.
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
رزمنده خوش صحبت...
از آن آدم هايي بود كه اگر چانه اش گرم
مي شد، رخش رستم هم به گردَش نمي رسيد!
كافي بود فقط يك حرفي بزند و يك سؤالي از او
بپرسي، ديگر ول كن نبود! دل و جيگر مسئله را
مي آورد بيرون و آنقدر موضوع را تجزيه و تحليل
مي كرد كه آدم از حرف زدن و سؤال كردنش
پاك پشيمان مي شد. آنقدر حرف مي زد و حرف
مي زد كه آدم دیوانه میشد .
بعضي شب ها، بچه ها بدون توجه به حرف هاي
او، چراغ را خاموش مي كردند تا شايد كوتاه بيايد
و بفهمد كه از دست حرف زدن هايش خسته
شدها يم و مي خواهيم بخوابيم و او هم بخوابد.
اما او از آن سر چادر داد مي زد: "آهاي برادر!
آقا! اي دوست، رفيق... چرا چراغ را خاموش
مي كني؟! روشن كن تا چشممان ببيند چي داريم
مي گوييم!..."
😁 نکته اخلاقی : هیچ کس دوست نداره براش پرحرفی کنیم.
منبع:جبهه فرهنگی مکتب عاشورا _ زهرا اسدپور
@shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
تازه وارد...
تازه اومده بود جبهه
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده
شروع کرد به توضیح دادن:
اولاْ باید وضو داشته باشی
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد
ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟😂
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره #خنده_دار
پیش نماز قلابی و سردار قاآنی...
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
خاطره #خنده_دار
#صدام، جارو برقیه
صبح روز عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد از طرفی حدود 100اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچارهها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن میکردند. مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب مي دادند.
فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و مي خنديد. منم شيطونيم گل كرد و براي نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی»
اسیران عراقی شعارم را جواب میدادند بچههای خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهید!
او میگفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و میگفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم
منبع » پایگاه خبری فرهنگ ایثار و شهادت
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72