📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #رفاقت #صفحات_132_133_134 اواخر سال ۶۵ بود در ایام عملیات کربلای پ
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#خمپاره
#صفحات_135_136
برای عملیات کربلای ۴ به منطقه رفتیم حدود ۲۰ نفر از ارکان گردان بودیم میخواستیم منطقه رو از نزدیک ببینیم .
اما با اعلام پایان کار قرار شد برگردیم در مسیر برگشت همه ما پشت یک تویوتا نشسته بودیم محمد تورجی هم فدستادیم جلو. در راه گلوله های خمپاره مرتب اطراف ما زمین می خورد هر لحظه ممکن بود یک از آنها روی ماشین اصابت کند بعصی از بچه ها ترسیده بودند فکری به ذهنم رسید . من یک دبه پلاستیکی برداشتم شروع کردم به زدن و خواندن !! محمد سرش را بیرون آورد با عصبانیت گفت: چکار میکنید ! این بجای ذکر گفتنه؟! چند نفری از بچه ها هم دست می زدند . می خواستم کمی روحیه بچه ها رو عوض کنم . یکدفعه گلوله خمپاره پشت ماشین فرود آمد . لاستیک عقب پنچر شد دونفر از بچه ها بشدت مجروح شدند . محمد سریع از ماشین پیاده شد . با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت اینم هم نتیجه کارهای تو! گفتم ممد جون ناراحت نشو من بخاط شما اینکارو کردم . با تعجب نگاه کرد و ادامه داد اگه ذکر می گفتیم که بدتر بود خمپاره رو سر ماشین می خورد!
من اینکارو کردم که ملائک خدا مارو انتخاب نکنند بگن اینها که مشغول این کارها هستند لیاقت شهادت ندارند .
با وجود عصبانیت کمی به حرف من فکر کرد بعد هم اخمهایش باز شد خندید . جلسه رو به پایان بود محمد اصرار داشت گردان به عملیات برود . برادر زنجیر بند گفت به منطقه پدافندی برویم. از فرماندهان سوال شد . بعد از صبحها قرار شد به منطقه پدافندی برویم شب برادر تورجی گفت : برو زنجیربند را صدا کن ، جلسه داریم !
رفتم و صدایش کردم . خیلی سریع آمد . تا وارد شد با تعجب به اطراف نگاه کرد . هیچ نشانه ای از برگزاری جلسه نبود . یکدفعه محمد از پشت او را هُل داد ! یک پتو هم رویش انداختند و ... .
حسابی کتک خورد . بعد محمد با خنده نشست روی پتو و گفت : خُب ، باز هم دوست داری بری پدافندی ؟! توبه کن ! بگو اشتباه کردم !
خیلی خندیدیم . خود برادر زنجیربند هم می خندید . شوخی های محمد در نوع خودش جالب بود . بعد از جشن پتو محمد را در آغوش گرفت و بوسید . بعدها هر بار همدیگر را می دیدیم از او حلالیت می طلبید .
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده🏴
╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯