eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
224 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
ناگهان صفحه باز شد! قرار نبود جستجوی اینترنتی‌ام نتیجه‌ای داشته باشد. وحشت کردم! فقط می‌خواستم تنهایی‌ام را طوری پُرکنم و وقتی محمد برگشت برایش تعریف کنم، سربه سرش بگذارم و یک دل سیر بخندیم. شوخی خوبی نبود. محاسباتم اشتباه از آب درآمده بود. اصلاً صفحه را نگاه نکردم. سریع لباس پوشیدم و خودم را به طبقه پایین رساندم. ساعت حدود 12 شب بود. نمی‌دانم در زدم یا زنگ یا هردو؛ شاید هم با مشت می‌‌کوبیدم. فقط تا در باز شد، گفتم «تو رو خدا گوشی مرا ببینید. من اسم محمد را زده‌ام، و صفحه باز شد! شما ببینید محمد است؟» ناله می‌کردم... برادر شوهرم گفت «این‌طور نیست. شما هر اسمی را جستجو کنید، یک صفحه باز می‌شود. اصلاً بنویسید حسین کامران یا عباس کامران. با همه اسم‌ها صفحه باز می‌شود.» این‌ حرفها را به من می‌زد اما در عین حال با فرمانده محمد و دیگر افراد مرتبط تماس می‌گرفت. گفتم «اگر خبری نیست چرا این وقت شب با همه‌جا تماس می‌گیرید؟» آنقدر حالم بد بود که مرا به بیمارستان بردند.. تمام شب فقط خدا را التماس می‌کردم که محمد شهید نشده باشد. می‌گفتم «خدایا، من هنوز خیلی کم سن‌وسالم. واقعاً طاقت جدایی از محمد را ندارم...» خودم را بخاطر آن جستجوی اینترنتی سرزنش می‌کردم.‌ تا صبح بستری بودم. صبح که به خانه برگشتم، مادر محمد و خواهرهایم هم با من آمدند. از محل کار محمد تماس گرفتند که «می‌خواهیم به دیدن شما بیاییم.» با ناراحتی گفتم «تا حالا کجا بودید؟» گفتند «حالا اجازه بدهید بیاییم. توضیح می‌دهیم.» وقتی آمدند بعد کمی صحبت، گفتند «تبریک می‌گوییم...» دیگر هیچ‌ چیز نفهمیدم. دنیای بی محمد را نمی‌خواستم. واقعاً تصورش هم برایم وحشتناک بود.محمد می‌خواست گریه نکنم، دوست نداشت کسی اشک‌هایم را ببیند. باید خودم را نگه‌ می‌داشتم. شکر خدا هیچ‌یک از همکارانش اشک‌های مرا ندیدند. اما تا پدر محمد آمد، تمام عقده‌هایم را یک‌جا خالی کردم.... واقعاً دنیای بی محمد سخت بود و هست. 23 دی ماه سال 94 به آرزویش رسید . یکی از دوستان محمد، همان روز شهادت پیکرش را به عقب انتقال داده بود. در معراج شهدا، محمد فوق‌العاده زیبا شده بود. اصلاً باورم نمی‌شد محمد من باشد! حتی دوستانش هم به این ادعا اذعان داشتند. می‌گفتند شب عملیات محمد موهایش را مرتب و لباس‌هایش را هم عوض کرد. حسابی خوش‌تیپ شده بود. سربه‌سرش گذاشتیم که «آقا اشتباه گرفتی، داریم میریم عملیات تو دل دشمن‌!» جواب داده بود «می‌دانم. اما می‌خواهم قشنگ برم اون طرف!» انگار دوستانش هم همان شب بخاطر حرف‌های محمد دلشان به رفتنش راضی نمی‌شد. می‌گفتند «حرف‌هایش طوری بود که همه را نگران می‌کرد!»