📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #شکستن_نفس #صفحات124_125 بعد از نماز ظهر بود کل بچه های گردان دور ه
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#احترام_به_سادات
#صفحات_126_127_128
سن من زیاد نبود اولین باری بود که به جبهه می آمدم . تعریف گردان یازهرا سلام الله علیها را زیاد شنیده بودم . رفتیم تقسیم چند نفر دیگر هم مثل من دوستداشتند به همین گردان بروند . اما مسئول تقسیم نیرو گفت ظرفیت تکمیل است . از ساختمان آمدم بیرون جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد .چهره اش بسیار جذاب و دوستداشتنی بود . چند نفر به استقبالش رفتند او را تورجی صدا می کردند فهمیدم خودش است آنها سوار تویو تا شدند و آماده حرکت . جلو رفتم و سلام کردم بی مقدمه گفتم . آقای تورجی من دوستدارم به گردان یازهرا سلام الله علیها بیایم گفت : شرمنده جا نداریم . بعد گفتم من میخواهم به گردان ماددم بروم برای چی جا ندارید! نگاهی به من کردو پرسید اسمت چیه؟ گفتم سیداحمد . یکدفعه پرید تو حرفمو گفت سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم .آمد پایین و برگه من را گرفت رفت داخل ، پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد .بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست! من به گردان آنها رفتم. تازه فهمیدم که نتها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند . با آنها هم بسیار با محبت برخورد می کرد.
***
آمدم چادر فرماندهی گردان ها . برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سلام کردم . طبق معمول به احترام سادات بلند شد گفتم : شرمنده محمد آقا ! من با یکی از دوستان قرار دارم .باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم.
بی مقدمه گفت : نه نمی شود!گفتم : من قرار دارم. آن آقا منتظر من است!
دوباره با جدیت گفت : همین که شنیدی.
کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.
عصبانی شدم .از چادر بیرون آمدو و با ناراحتی گفتم: شکایت شما را به مادرم می کنم!
هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من با پای برهنه. دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟!
به صورتش نگاه کردم .خیس اشک بود .بعد ادامه داد: این برگه مرخصی . سفید امضا کردم هرچقدر دوست داری بنویس! اما حرفت را پس بگیر! گفتم : به خدا شوخی کردم . اصلا منظوری نداشتم. خودم هم بغض کرده بودم . فکر نمی کردم اینگونه باشد.
یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود . مرا دید باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید: راستی آن حرف را پس گرفتی؟!
گفتم به خدا غلط کردم . اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم . اصلا غلط میکنم چنین کاری را انجام بدهم
***
محمد در عملیات ها میگفت بچه سید ها پیشانی بند سبز ببندند. صحنه زیبایی بود.
نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند . خود محمد به شوخی میگفت : یک اشتباه صورت گرفته من باید سید میشدم! برای همین من شال سبز میبندم!
بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت . آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر . برگه ای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت. جلو رفتم و سلام کردم.
برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود . تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود.
محمد گفت :خوب نگاه کن. نود نفر اینها سادات هستند. فرزندان حضرت زهرا علیها السلام . آن هم در عملیاتی که با رمز یا فاطمه الزهرا علیها السلام بود.
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده🏴
╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯