📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #نوار_مصاحبه_شهید_و_خاطرات_دوستان #پایان_قسمت_خیبر #ادامه_صفحه_82 به محض رسیدن در بین سنگرها
#یازهرا
#به_روایت_سردار_علی_مسجدیان
#جمکران
#صفحات_83_84_85
اولین روزهای سال ۶۳ بود نشسته بودم داخل چادرفرماندهی جوان خوش سیمایی وارد شد و سلام کردو گفت : آقای مسجدیان نیرو نمیخوایی!؟
گفتم تاببینم کی باشه !
گفت محمدتورجی ، گفتم : این محمد آقا کی هست لبخندی زد و گفت : خودم هستم نگاهی به او کردمو گفتم : چکار بلدی ؟
گفت بعضی وقتا میخونم گفتم اشکالی نداره همین الان بخون!
همانجا نشست و کمی مداحی کرد سوز درونی عجیبی داشت . صدایش هم زیبا بود . اشعاری درمورد حضرت زهرا سلام الله علیها خواند . علت حضورش را در این گردان سوال کردم . فهمیدم بخاطر برخی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده. کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای هست . گفتم به یک شرط تورو قبول میکنم باید بیسیم چی خودم باشی قبول کرد و به گردان ما ملحق شد .
مدتی گذشت محمد با من صحبت کرد و گفت میخواهم بروم بین بقیه بیروها ، گفتم باشه ولی باید مسئول دسته شوی . قبول کرد این اولین باری بود که مسئولیت قبول میکرد . بچه ها خیلی دوستش داشتند همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند چند روز بعد گفتم محمد باید معاون گروهان شوی . قبول نمیکرد با اصرار من گفت به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی . با تعجب گفتم چطور با خنده گفت جان آقای مسجدی نپرس !
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد مدیریت محمد خیلی خوب بود مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم باید مسئول گروهان بشی . رفت و یکی از دوستان را واسطه کرد که من اینکار را نکنم گفتم اگر مسئولیت نگیری باید از گردان بری ! کمی فکر کرد و گفت : قبول میکنم اما با همان شرط قبلی ! گفتم صبر کن ببینم یعنی چی که تو باید شرط بذاری ؟! اصلا بگو ببینم بعضی هفته ها که نیستی کجا میری ؟ اصرار میکرد که نگوید من هج اصرار میکردم که باید بگویی کجا میروی . بالاخره گفت . حاجی تا زنده هستم به کسی نگو . من سه شنبه ها از اینجا میروم مسجد جمکران تا چهارشنبه عصری برمیگردم . با تعجب نگاهش میکردم و چیزی نگفتم . بعدها فهمیدم مسیر ۹۰۰ کیلومتری دارخویین تا جمکران را میرود و بعد از خواندن نمازم آقا امام زمان عجل الله برمیگردد . یکبار همراهش رفتم نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم نگاهی به مسجد انداختم سرش به شیشه بود . مشغول خواندن نافله بود قطرات اشک از چشمانش جاری بود . در مسیر برگشت با اوصحبت میکردم میگفت : یکبار ۱۴ مرتبه ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم . بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم .
══ ⚘ ════ ⚘ ═
@shahidtoraji213
══ ⚘ ════ ⚘ ═