📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #هدایت #نوار_مصاحبه_شهید_تورجی_زاده_و_خاطرات_دوستان دی ماه شصت ویک
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#والفجر_یک
#نوار_مصاحبه_شهید_و_خاطرات_دوستان
اوایل فروردین شصتو دو بود . درکنار برادر هدایت بودم . حرفهلیش عجیب بود می گفت: دیگر تحمل ندارم دنیا برایم کوچک شده !
دیگر طاقت ماندن ندارم . مثل انسانی شده ام که نمی تواند نفس بکشد میخوام داد بزنم میخواهم پرواز کنم . منم با تعجب نگاهش میکردم روحیاتش خیلی تغییر کرده بود همان روز خبر رسید عملیات دیگری در راه است.
خودروهای نظامی بچه ها را به سوی منطقه فکه شمالی منتقل کردند . رنگ چهره برادر هدایت تغییر کرده بود گویی مسافری بود که انگار آخرین لحظات سفر را طی می کرد .
چادرها برپا شد قرار شد گردان چند روزی در آنجا مستقر باشد . آمد در میان بچه ها خیلی موذب صحبت کرد . پیشنهاد کرد در همینجا مسجدی برپا کنیم . چهارنفر به نامهای برادران فیضی ، انصاری ، رضایت و بت شکن بلند شدند و آنها به همراه برادر هدایت پیگیر شدند و مسجد گردان راه افتاد . شهید تورجی در نوار مکثی کرد و گفت : همه این پنج نفر شهید شده اند .
خاک فکه گریه ها و ناله های جانسوز آنها را بخاطر می آورد چه حالی داشتند چگونه خدا صدا را میزدند . سجده های طولانی آنها را در نیمه های شب فراموش نمیکنم
سه روز مانده بود به والفجر مقدماتی یک از طرف گردان کلیه بچه ها را جمع کردند .پس از سخنرانی همه نیروها گروهانها را جابه جا کردند. گفتند باید برای عملیات نیروهای با تجربه و کم تجربه ترکیب شوند . برادر هدایت به گروهان عمار منتقل شد . محل استقرار ما که گروهان ابوذر بود جدا شد .
فاصله ما از هم زیاد بود ولی دلهای ما به هم نزدیک . از فرمانده اجازه می گرفتم هر روز مسافت طولانی با پای پیاده میرفتم به قصد دیدن او. نگاه او دریایی بود از معرفت . لبخند او روحیه مرا تغییر می داد .
عصر روز بیستم فروردین بود فرمانده اعلام کرد امشب ساعت ده عملیات آغاز می شود . همان روز به دیدن برادر هدایت رفتم همدیگر را در آغوش گرفتیم بوی عطر خاصی میداد چنین بویی به مشامم نخورده بود . چهره اش برافروخته بود همینطور در آغوش هم بودیم حال عجیبی بود من مطمئن شدم که این آخرین دیدار ماست . ساعت ده شب حرکت نیروها آغاز شد ترس عجیبی داشتم رنگم پریده بود. اولین باری بود که به طور مستقیم به خط دشمن حمله میکردیم . به ما گفته بودند اگر دوستان شماهم روی زمین افتادند معطل نشوید باید جلو بروید و کانالهای روبرو را تصرف کنید . حالت بدی بود صدای تیراندازی و شلیک منور قطع نمیشد گویی عراقی ها میدانستند ما از کجا حرکت میکنیم .
گروهان یاسر جلوتر از ما حرکت کرد . گروهان ماهم پشت سر آنها حرکت کرد . صدای شلیک تیربار عراقی ها لحظه ای قطع نمی شد. بچه ها همینطور روی زمین می افتادند صدای ناله ها همینطور زیاد میشد . در تاریکی شب چندین بار از روی بدن دوستانمان عبور کردیم . مشغول دویدن بودیم لحظه ای تعجب کردم . من به سر ستون رسیده بودم فقط سه نفر قبل از من بودند . این یعنی همه بچه های گروهان یاسر ...
هرلحظه منتظر گلوله ای بودم . ترس بر من غلبه کرده بود یکدفعه بیاد برادر هدایت افتادم .
توصیه کرده بود هروقت در این حالت قرار گرفتی آیه سکینه را بخوان . بسیار به انسان آرامش می دهد . من هم شروع کردم . هو الذی سکینه فی قلوب المومنین
رسیدیم به کانال اصلا جای امنی نبود گلوله های خمپاره دشمن به طور دقیق به داخل کانال میخورد کار سخت شده بود . دشمن موانع عجیبی را بر سر راه بچه ها بوجود آورده بود . از مسیر کانال جلو رفتیم ما پشت نیروهای دشمن رسیده بودیم تعدا نیروهای ما کم بود .
با فرماندهی تماس گرفتیم گفتند خط دشمن شکسته نشده بسیاری از گردانها به خطوط مورد نظر نرسیده اند تا هوا تاریک است برگردید .منورها آسمان را روشن کرده بود آماده برگشت شدیم در مسیر برگشت قسمتی از کانال پرشده بود.
تیربارهای دشمن همان نقطه را زیر آتش گرفته بودند . هرکسی از آنجا عبور میکرد مورد اصابت قرار میگرفت .
ادامه دارد...
@shahidtoraji213
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#والفجر_یک
#راوری_نوار_مصاحبه_شهید_تورجی_و_خاطرات_دوستان
با چند نفر رفتیم کنار کانال به سمت دشمن شلیک کردیم.
بقیه بچه ها سریع به سمت عقب حرکت کردند.وقتی همه از آنجا عبور کردند ماهم به سمت عقب دویدیم.
قبل از روشن شدن هوا به خاکریز شروع عملیات رسیدیم.هیچ کاری نمیشد کرد.بسیاری از دوستان ما در طی راه مانده بودند.با اینکه خسته بودم و خواب آلود اما سریع به سراغ بچه های گروه عمار رفتم.
تعدا بچه های سالم آنها هم کم بود.همه خسته بودند.هر کس گوشه ای افتاده بود.با تعجب از همه سوال می کردم.از بچه ها سراغ هدایت را می گرفتم.هیچ کس از او خبری نداشت. سراغ فرمانده شان رفتم.او هم اظهار بی خبری کرد.خیلی به دنیال او گشتم.
اما هیچ کس خبری نداشت.
حتی به سراغ محل نگهداری شهدا رفتم.تمام امبولانس ها و سنگر امدادگرها را گشتم .اما خبری نبود.
خسته شدم. درکنار بچه های گروه عمار نشستم.یکی از بچه های همان گروهان پیش من آمد او را می شناختم.او هم مثلمن ارادت قلبی به برادر هدایت داشت.بعد از سلام و احوال پرسی سراغ او راگرفتم نفس عمیقی کشید.در حالی که بغض کرده بود گفت:زیاد دنبال او نگرد.عصر دیروز فرمانده مایک نفر را برای نگهبانی می خواست.برادر هدایت مفاتیح کوچک رابرداشت و به سنگر جلو رفت.دو ساعت بعد برگشت.شخص دیگری جایگزین او شده بود.چهره هدایت خیلی تغییر کرده بود.
یکپارچه نور بود بوی عجیبی داشت. وصیتنامه اش را آنجا نوشته بود.آن را به من تحویل داد.انجا نوشته بود؛در همان سنگر نگهبانی مولایش امام زمان عج را زیارت کرده، در همان جا مژده وصل را از زبان آقا شنیده بود.برایهمین دیگر آرام و قرار نداشت.همان موقع شما آمدی.فکر می کنم متوجه بوی عطر شدی؟!با تکان دادن سرحرفش را تایید کردم.ایشان در حالی که قطرات اشک
از چشمانش جاری بود با صدای بغض آلود ادامه داد: دیگر دنبال برادر هدایت نگرد.همون روز بچه ها را به عقب منتقل کردندمن هم که چند ترکش ریز به بدنم خورده بود به بهداری رفتم.
فرمانده گردان ما خواب برادر هدایت را دیده بود.مضمون خواب حکایت از شهادت این انسان وارسته داشت.روز بعد کل گردان ما به مرخصی رفت.
@shahidtoraji213