eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
9.2هزار ویدیو
222 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰چهارمین گردهمایی به مناسبت سالگرد تولد #پسرک_فلافل_فروش 🌷 #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری 🗓پنجشنبه ۹۷/۱۱/۱۱ - بعدازظهر پذیرایی به صرف #فلافل ☺️ ❇️تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها - قطعه ۲۶ - ردیف ۱ - شماره ۲۵ - یادمان شهید
📖قسمت اول: 🌹گمنامــــــــــــی🌹 اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمع آوري خاطرات شهيد هادي بوديم. شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه هاي مسجد موسي ابن جعفر 7 چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند. سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفني، قرار مالقات گذاشتيم. سيد علي مصطفوي و دوست صميمي او، هادي ذوالفقاري، با يك كيف پر از كاغذ آمدند. سيد علي را از قبل ميشناختم؛ مسئول فرهنگي مسجد بود. او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد. اما هادي را براي اولين بار ميديدم. آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم درباره ي شخصيت شهيد ابراهيم هادي صحبت كرديم. در اين مدت هادي ذوالفقاري ساكت بود. در پايان صحبتهاي سيد علي، رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبي رو بگم؟ گفتم: بفرماييد. هادي با همان چهره ي با حيا و دوست داشتني گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادي رفتند، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند. بعد سكوت كرد. همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد: خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامي بوده، شما هم سعي كنيد كه ... فهميدم چه چيزي ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر او خيلي خوشم آمد. اين برخورد اول سرآغاز آشنايي ما شد. بعد از آن بارها از هادي ذوالفقاري براي برگزاري يادواره ي شهدا و به خصوص يادواره ي شهيد ابراهيم هادي كمك گرفتيم. او بهتر از آن چيزي بود كه فكر ميكرديم؛ جواني فعال، كاري، پرتالش اما بدون ادعا. زندگینامه شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت اول: 🌹گمنامـــــــــــــی🌹 هادي بسيار شوخطبع و خندهرو و در عين حال زرنگ و قوي بود. ايده هاي خوبي در كارهاي فرهنگي داشت. با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامي انجام ميداد. دوست نداشت اسم او مطرح شود. مدتي با چاپخانه هاي اطراف ميدان بهارستان همكاري ميكرد. پوسترها و برچسبهاي شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيه ي او نوشته بودند: جبهه ي فرهنگي، عليه تهاجم فرهنگي ـ گمنام. رفاقت ما با هادي ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتي سيد علي مصطفوي را به من داد. سال بعد همه ي دوستان را جمع كرد و تالش نمود تا كتاب خاطرات سيد علي مصطفوي چاپ شود. او همه ي كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضي نيستم اسمي از من به ميان آيد. كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علي، هادي بسيار غمگين بود. نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هادي بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن،راهي حوزه ي علميه شد. تابستان سال 1391 در نجف، گوشهي حرم حضرت علي (علیه السلام) او را ديدم. يك دشداشه ي عربي پوشيده بود و همراه چند طلبه ي ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادي خودتي؟! بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكني؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگي گفت: اومدم اينجا برا شهادت! خنديدم و به شوخي گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن. دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكي ديگر از دوستان پيامكي براي من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: »هادي ذوالفقاري، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست.« براي شهادت هادي گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزاي حضرت زهرا (سلام الله علیها) ريخت. اما خيلي درباره ي او فكر كردم. هادي چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را براي خودش هموار كرد؟ اينها سؤالاتي است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و براي پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادي رفتيم. اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبي گفت که تأييد اين سخنان بود. او براي معرفي هادي ذوالفقاري گفت: وقتي انساني کارهايش را براي خدا و پنهاني انجام دهد، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند. هادي ذوالفقاري مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادي ذوالفقاري زياد شنيده اي و بعد از اين بيشتر خواهي شنيد. زندگینامه شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت دوم: «روزگار جوانی» (به روایت پدر شهید) در روستاهاي اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختي ميگذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختي زندگي بسيار بيشتر شد. با برخي بستگان راهي تهران شديم. يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟ زندگي من به سختي ميگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايي داشتم نه جايي براي استراحت. تا اينكه با ياري خدا كاري پيدا كردم. يكي از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيري كنم. تا سنين جواني در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهي گره زد. فضاي معنوي خوبي در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود. بعد از مدتي به سراغ بافندگي رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگي گذراندم. با پيروزي انقلاب به روستاي خودمان برگشتم. با يكي از دختران خوبي كه خانواده معرفي كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم. خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه ي خودش رقم زده بود! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله ي دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم. حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوي فرزندانم تأثير مثبتي ايجاد شود. فرزند اولم مهدي بود؛ پسري بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زماني كه جنگ به پايان رسيد، يعني اواخر سال 1367 محمدهادي به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهي ما اضافه شد. روزها گذشت و محمدهادي بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه ي شهيد سعيدي در ميدان آيت الله سعيدي رفت. هادي دوره ي دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشي شدم و خادمي مسجد را تحويل دادم. هادي از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه ي محرم در محله ي ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامه هاي هيئت شركت ميكرديم. پسرم با اينكه سن و سالي نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه هاي هيئت وقت ميگذاشت. يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجواني به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيله ي ورزشي تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد. به ميل هاي كه براي پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد. با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابي ورزيده شد. زندگی نامه شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت سوم: «آن روزها» (به روایت مادرشهید) در خانوادهاي بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود. از روز ِ اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. زماني هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر ميشد. سال 1367 بود كه محمدهادي يا همان هادي به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوست داشتني. او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود. روز 13 بهمن. وقتي ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود: شهادت امام محمد هادي براي همين نام او را محمدهادي گذاشتيم. عجيب است كه او عاشق و دلداده ي امام هادي شد و در اين راه و در شهر امام هادي يعني سامرا به شهادت رسيد. هادي اذيتي براي ما نداشت. آنچه را ميخواست خودش به دست مي آورد. از همان كودكي روي پاي خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده ي زندگي او خيلي تأثير داشت. زمينه ي مذهبي خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود. البته من از زماني كه اين پسر را باردار بودم، بسيار در مسائل معنوي مراقبت ميكردم. هر چيزي را نميخورد. خيلي در حلال و حرام دقت ميكرد. سعي ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم. آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعي مهمان حضرت زهرا (س) من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم، هادي و ديگر بچه ها كنارم مينشستند و با من تكرار ميكردند. وضعيت مالي خانواده ي ما متوسط بود. هادي اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. براي همين از همان كودكي كم توقع بود. در دوره ي دبستان در مدرسه ي شهيد سعيدي بود. كاري به ما نداشت. خودش درس ميخواند و... از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس ميبردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاس هاي قرآن و اردوها شرکت ميکردند. دوران راهنمايي را در مدرسه ي شهيد توپچي درس خواند. درسش بد نبود، اما كمي بازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزش هاي رزمي ميرفت. مثل بقيه ي هم سن و سالهايش به فوتبال خيلي علاقه داشت. سيكلش را كه گرفت، براي ادامه ي تحصيل راهي دبيرستان شهدا گرديد. اما از همان سال هاي اوليه ي دبيرستان، زمزمه ي ترك تحصيل را كوك كرد! ميگفت ميخواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و... البته همه اينها بهانههاي دوران جواني بود. در نهايت درس را رها كرد. مدتي بيكار و دنبال بازي و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت. ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتي در يک توليدي و بعد مغازه ي يكي از دوستانش مشغول فلافل فروشي شد. زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت چهارم: «پسرک فلافل فروش» (به روایت یکی از جوانان مسجد) كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر 7 بسيار گسترده شده بود. سيد علي مصطفوي برنامه هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب ميداد. هميشه براي جلسات هيئت يا برنامه هاي اردويي فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان. يك فلافل فروشي به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد. شاگرد اين فلا فل فروشي يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه ي معنوي خوبي دارد. بارها با خود سيد علي مصطفوي رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشي و با اين جوان حرف ميزديم. سيد علي ميگفت: اين پسر باطن پاكي دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم. براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه ي فرهنگي و ورزشي داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه ها شركت كن. حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري، در برنامه ي فوتبال بچه هاي مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندي ميزد و ميگفت: چشم. اگر فرصت شد، مي يام. رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادواره ي شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ي شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود. در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهاي مسجد نشسته! به سيد علي اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد. سيد علي تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد. بعد او را در جمع بچه هاي بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمي بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد! خلاصه كلي گفتيم و خنديديم. بعد سيد علي گفت: چي شد اين طرفا اومدي؟! او هم با صداقتي كه داشت گفت: داشتم از جلوي مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم. سيد علي خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن. بعد با هم شروع كرديم به جمع آوري وسايل مراسم. يك كلاه آهني مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه ميكرد. سيد علي گفت: اگه دوست داري، بگذار روي سرت. او هم كلاه رو گذاشت روي سرش و گفت: به من مي ياد؟ سيد علي هم لبخندي زد و به شوخي گفت: ديگه تموم شد، شهدا براي هميشه سرت كلاه گذاشتند! همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند. پسرك فلافل فروش همان هادي ذوالفقاري بود كه سيد علي مصطفوي او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوي بچه هاي مسجدي شد. زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت پنجم: «جوادین» (به روایت پیمان عزیز) توي خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ي فلافل فروشي داشتم. ما اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. براي همين نام مقدس جوادين را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، براي مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگي سعي ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازه ي من ميآمد و فالفل ميخورد. ُ اين پسر نامش هادي و عاشق سس فرانسوي بود. نوجوان خندهرو و شاد و پرانرژي نشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سالم و عليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به مغازه ميآمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازه ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلي پاك بود. پسر خدا 19 خيالم راحت بود و حتي دخل و پوله اي مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي متفاوت بود؛ انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خندهرو بود. كسي از همراه ي با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. من در خانوادهاي مذهبي بزرگ شدهام. در مواقع بيکاري از قرآن و نهج البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه ي مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر همكلام ميشديم. يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد. مدتي بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادي فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند. كار را در فلافل فروشي ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را در جيب او ميگذاشتم. مدتي بعد متوجه شدم كه با سيد علي مصطفوي رفيق شده، گفتم با خوب پسري رفيق شدي. هادي بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما ميآمد و خودش مشغول درست کردن فلافل ميشد. بعدها توصيه هاي من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ي دكتر حسابي به صورت غير حضوري ادامه داد. رفاقت ما با هادي ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين جوشه اي صورتم چه كنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدلله باطن تو بسيار عالي است. هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ي علميه شده ام، بعد هم به نجف رفت. اما هر بار كه مي آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلاليت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي ميكرد، اما آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت ... زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت هفتم: «شوخ طبعی» (به روایت جمعی از دوستان شهید) هميشه روي لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد. من خبر داشتم كه او با كوهي از مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به آنها بپردازم. اما هادي مصداق واقعي همان حديثي بود كه ميفرمايد: مؤمن شادي هايش در چهرهاش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد. همه ي رفقاي ما او را به همين خصلت ميشناختند. اولين چيزي كه از هادي در ذهن دوستان نقش بسته، چهره اي بود كه با لبخند آراسته شده. از طرفي بسيار هم بذله گو و اهل شوخي و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس را خسته نميكرد. در اين شوخي ها نيز دقت ميكرد كه گناهي از او سر نزند. يادم هست هر وقت خسته ميشديم، هادي با كارها و شيطنت هاي مخصوص به خود خستگي را از جمع ما خارج ميكرد. بار اولي كه هادي را ديدم، قبل از حركت براي اردوي جهادي بود. وارد مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچهها گذاشته و خوابيده. رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو. ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم گرفته شد. بنده ي خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد. خيلي دلم برايش سوخت. معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا. بقيه ي بچه هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند! چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت. ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آماده ي حركت، يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه ي علماي اس... بعد از لحظه اي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات. همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود! به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟ دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد ميخنديديم. اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه، خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتني است. شما رو سر كار گذاشته بود. يادم هست زماني كه براي راهيان نور به جنوب ميرفتيم، من و هادي و چند نفر ديگر از بچه هاي مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادي دست از شيطنت بر نميداشت. ً مثال، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد. هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب! سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد. يكدفعه دوست قديمي ما دويد كه هادي را بگيرد و ادبش كند. ... زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
... 📖قسمت هفتم: «شوخ طبعی» (به روایت جمعی از دوستان شهید) هادي با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالي صحبت كردن. اين بنده ي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت. شب وقتي به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد! ٭٭٭ در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادي با شوخ طبعي ها خستگي كار را از تن ما خارج ميكرد. يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت «پتوي اِجكت» يا پتوي پرتاب! كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را روي آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت ميكردند. يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟ بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود. حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو. هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه. بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند! شيطنت هاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي او به حوزه ي علميه باز نشده بود ادامه داشت. يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا به سوي مسجد بر ميگشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا بر ميگشت. همينطور که روي موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم. يادم افتاد اين بنده ي خدا توي اردوها و برنامه ها، چندين بار هادي را اذيت کرد. از نگاه هاي هادي فهميدم که ميخواهد تلافي کند! اما نميدانستم چه قصدي دارد. هادي يکباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت. موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم! هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم. به هادي گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده ي خدا وسط اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه. يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد. هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم... زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت هشتم: «تریاک» ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور رسيده بود كه بسيجي ها برنامه ي ايست و بازرسي را فعال كنند. بچه هاي بسيج مسجد حوالي ميدان شهيد محلاتي برنامه ي ايست و بازرسي را آغاز كردند. هادي با يكي ديگر از بسيجي ها كه مسلح بود با يك موتور به ابتداي خيابان شهيد ارجمندي آمدند. اين خيابان دويست متر قبل از محل ايست بازرسي بود. استدلال هادي اين بود كه اگر مورد مشكوكي متوجه ايست و بازرسي شود يقيناً از اين مسير ميتواند فرار كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم. ساعات پاياني شب بود كه كار ما آغاز شد. من هم كنار بقيه ي نيروها اطراف ميدان محلاتي بودم. هنوز ساعتي نگذشته بود كه يك خودروي سواري قبل از رسيدن به ايست بازرسي توقف كرد! بعد هم يكدفعه دنده عقب گرفت و خواست از خيابان شهيد ارجمندي فرار كند. به محض ورود به اين خيابان يكباره هادي و دوستش با موتور مقابل او قرار گرفتند. دوست هادي مسلح بود. راننده و شخصي كه در كنارش بود، هر دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتي فرار كردند. هادي و دوستش نيز هر يك به دنبال يكي از اين دو نفر دويدند. راننده از نرده هاي وسط اتوبان رد شد و خيلي سريع آن سوي اتوبان محو شد! اما شخص دوم وارد خيابان ارجمندي شد و هادي هم به دنبال او دويد. اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خلاف ظاهرش بن بست ميباشد. اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد. من و چند نفر از بچه هاي مسجد هم از دور شاهد اين صحنه ها بوديم. به سرعت سوار موتور شديم تا به كمك هادي و دوستش برويم. وقتي وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه هادي دست و چشم اين متهم را بسته و در حال حركت به سمت سر كوچه است! نكته ي عجيب اينكه هيكل اين شخص دو برابر هادي بود. از طرفي هادي مسلح نبود. اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً براي ما عجيب بود. بعدها هادي ميگفت: وقتي به انتهاي كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت. او هم خوابيد روي زمين. من هم رفتم بالاي سرش و اول چشمانش را بستم كه نبينه من هيچي ندارم و ... بچه هاي بسيج مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسايي ماشين شدند. يك بسته ي بزرگ زير پاي راننده بود. همان موقع مأموران كلانتري 114 نيز از راه رسيدند. آنها كه به اين مسائل بيشتر آشنا بودند تا بسته را باز كردند گفتند: اينها همه اش ترياك است. ماشين و متهم و مواد مخدر به كلانتري منتقل شد. ظهر فردا وقتي ميخواستيم وارد مسجد شويم، يك پلاكارد تشكر از سوي مسئول كلانتري جلوي درب مسجد نصب شده بود. در آن پلاكارد از همه ي بسيجيان مسجد به خاطر اين عمليات و دستگيري يكي از قاچاقچيان مواد مخدر تقدير شده بود. زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت هشتم: «تریاک» ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور رسيده بود كه بسيجي ها برنامه ي ايست و بازرسي را فعال كنند. بچه هاي بسيج مسجد حوالي ميدان شهيد محلاتي برنامه ي ايست و بازرسي را آغاز كردند. هادي با يكي ديگر از بسيجي ها كه مسلح بود با يك موتور به ابتداي خيابان شهيد ارجمندي آمدند. اين خيابان دويست متر قبل از محل ايست بازرسي بود. استدلال هادي اين بود كه اگر مورد مشكوكي متوجه ايست و بازرسي شود يقيناً از اين مسير ميتواند فرار كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم. ساعات پاياني شب بود كه كار ما آغاز شد. من هم كنار بقيه ي نيروها اطراف ميدان محلاتي بودم. هنوز ساعتي نگذشته بود كه يك خودروي سواري قبل از رسيدن به ايست بازرسي توقف كرد! بعد هم يكدفعه دنده عقب گرفت و خواست از خيابان شهيد ارجمندي فرار كند. به محض ورود به اين خيابان يكباره هادي و دوستش با موتور مقابل او قرار گرفتند. دوست هادي مسلح بود. راننده و شخصي كه در كنارش بود، هر دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتي فرار كردند. هادي و دوستش نيز هر يك به دنبال يكي از اين دو نفر دويدند. راننده از نرده هاي وسط اتوبان رد شد و خيلي سريع آن سوي اتوبان محو شد! اما شخص دوم وارد خيابان ارجمندي شد و هادي هم به دنبال او دويد. اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خلاف ظاهرش بن بست ميباشد. اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد. من و چند نفر از بچه هاي مسجد هم از دور شاهد اين صحنه ها بوديم. به سرعت سوار موتور شديم تا به كمك هادي و دوستش برويم. وقتي وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه هادي دست و چشم اين متهم را بسته و در حال حركت به سمت سر كوچه است! نكته ي عجيب اينكه هيكل اين شخص دو برابر هادي بود. از طرفي هادي مسلح نبود. اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً براي ما عجيب بود. بعدها هادي ميگفت: وقتي به انتهاي كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت. او هم خوابيد روي زمين. من هم رفتم بالاي سرش و اول چشمانش را بستم كه نبينه من هيچي ندارم و ... بچه هاي بسيج مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسايي ماشين شدند. يك بسته ي بزرگ زير پاي راننده بود. همان موقع مأموران كلانتري 114 نيز از راه رسيدند. آنها كه به اين مسائل بيشتر آشنا بودند تا بسته را باز كردند گفتند: اينها همه اش ترياك است. ماشين و متهم و مواد مخدر به كلانتري منتقل شد. ظهر فردا وقتي ميخواستيم وارد مسجد شويم، يك پلاكارد تشكر از سوي مسئول كلانتري جلوي درب مسجد نصب شده بود. در آن پلاكارد از همه ي بسيجيان مسجد به خاطر اين عمليات و دستگيري يكي از قاچاقچيان مواد مخدر تقدير شده بود. زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت نهم: «امر به معروف» هادي پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسير دين را از آنچه بر روي منبرها ميشنيد انتخاب ميكرد و در اين راه ثابت قدم بود. مدتي از حضور او در بسيج نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم دين را در محل خودمان عملي كنيم. ميگفت: روايت از حضرت علي (ع) داريم كه همه اعمال نيک و حتی جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل درياست. براي همين در برخي موارد خودش به تنهايي وارد عمل ميشد. يك سي دي فروشي اطراف مسجد باز شده بود. بچه هاي نوجوان كه به مسجد رفت و آمد داشتند از اين مغازه خريد ميكردند. اين فروشنده سي دي هاي بازي و فيلم كپي شده را به قيمت ارزان به بچه ها ميفروخت. مشتري هاي زيادي براي خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه اين فروشنده فيلم هاي خارجي سانسور نشده هم پخش ميكند! چند نفر از بچه ها خبر را به هادي رساندند. او هم به سراغ فروشنده ي اين مغازه رفت. خيلي مؤدب سلام كرد و از او پرسيد: بعضي از بچه ها ميگويند شما سي دي هاي غير مجاز پخش ميكنيد، درسته!؟ فروشنده تكذيب كرد و اين بحث ادامه پيدا نكرد. بار ديگر بچه هاي نوجوان خبر آوردند كه نه تنها سي دي هاي فيلم، بلكه سي دي هاي مستهجن نيز از مغازه ي او پخش ميشود. هادي تحقيق كرد و مطمئن شد. لذا بار ديگر به سراغ فروشنده رفت. با او صحبت كرد و شرايط امر به معروف را انجام داد. بعد هم به او تذكر داد كه اگر به اين روند ادامه دهد با او با حكم ضابطان قضايي برخورد خواهد شد. اما اين فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. هادي نيز در كمين فرصتي بود تا با او برخورد كند. يك روز جواني وارد مغازه شد. هادي خبر داشت كه يك كيسه پر از سي دي هاي مستهجن براي اين شخص آورده اند. لذا با هماهنگي بچه هاي بسيج وارد مغازه شد. درست زماني كه بار سي دي ها رسيد به سراغ اين شخص رفت. بعد فروشنده را با همان كيسه به مسجد آورد! در جلوي چشمان خودش همه سي دي ها را‌ شكست. وقتي آخرين سي ُ دي خرد شد، رو كرد به آن فروشنده و گفت: اگر يك بار ديگر تكرار شد با تو برخورد قانوني ميكنيم. همين برخورد هادي كافي بود تا آن شخص مغازه اش را جمع كند و از اين محل برود. ٭٭٭ شخصي در محل ما ساکن بود که هيکل درشتي داشت. چفيه مي انداخت و شلوار پلنگي بسيجي ميپوشيد. اخلاق درستي هم نداشت، اهل همه جور خلافي بود. او به شدت با مردم بد برخورد ميکرد. به مردم گير ميداد و اين لباس او باعث ميشد که خيلي ها فکر کنند که او بسيجي است! هادي يک بار او را ديد و تذکر داد که لباست را عوض کن. اما او توجهي نكرد. دوباره او را ديد و به آن شخص گفت: شما با پوشيدن اين لباس و اين برخورد بدي که داريد، ديد مردم را نسبت به بسيج و نظام و رهبر انقلاب بد ميکنيد. هادي ادامه داد: مردم رفتار شما را که ميبينند نسبت به نظام بد بين ميشوند. بعد چفيه را از دوش او برداشت و به وي تذکر داد که ديگر با اين لباس و اين شلوار پلنگي نگردد. بار ديگر با شدت عمل با اين شخص برخورد كرد. ديگر نديديم که اين شخص با اين لباس و پوشش ظاهر شود و مردم را اذيت كند. البته بايد يادآور شويم که هادي در پايگاه بسيج، تحت تأثير برخي افراد، كمي تند برخورد ميكرد. او در امر به معروف و نهي از منکر شدت عمل به خرج ميداد. مثل همان رفقايي كه داشت. اما بعدها ديگر از او شدت عمل نديديم. امر به معروف او در حد تذکر زباني خلاصه ميشد. زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت دهم: «اهل کار» (به روایت دوستان شهید) بعضي از دوستان حتي برخي از بچه هاي مذهبي را ميشناسيم كه اخلاق خاصي دارند! كارهايي كه بايد انجام دهند با كندي پيش ميبرند. جان آدم را به لب ميرسانند تا يك حركت مثبت انجام دهند. اگر كاري را به آنها واگذار كنيم، به انجام و يا اتمام آن مطمئن نيستيم. دائم بايد بالاي سرشان باشيم تا كار به خوبي تمام شود. اين معضل در برخي از نهادها و حتي برخي مسئولان ديده ميشود. برخي افراد هم هستند كه وقتي بخواهند كاري انجام دهند، از همه ي عالم و آدم طلبكار ميشوند. همه ي امكانات و شرايط بايد براي آنها مهيا شود تا بلكه يك تحرك كوچكي پيدا كنند. اميرالمؤمنين علي (ع) در بيان احوالات يكي از دوستانشان كه او را برادر خود خطاب ميكردند فرمودند: او پرفايده و كم هزينه بود. اين عبارت مصداق كاملي از روحيات هادي ذوالفقاري به حساب مي آمد. هادي به هرجا كه وارد ميشد پرفايده بود. اهل كار بود. به كسي دستور نميداد. تا متوجه ميشد كاري بر زمين مانده، سريع وارد گود ميشد. بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام ميداد كه كسي سراغ آن كارها نميرفت؛ كارهايي مثل نظافت و شستن ظرفها و... من شاهد بودم كه برخي دوستان مسجدي ما به دنبال استخدام دولتي و پشت ميز نشيني بودند و ميگفتند تا كار دولتي براي ما فراهم نشود سراغ كار ديگري نميرويم. آنها شخصيت هاي كاذب براي خودشان درست كرده بودند و ميگفتند خيلي از كارها در شأن ما نيست! اما هادي اينگونه نبود. شخصيت كاذب براي خودش نميساخت. او براي رهايي از بيكاري كارهاي زيادي انجام داد. مدتها با موتور، كار پيك انجام ميداد. در بازار آهن مشغول بود و... ميگفت: در روايات اسلامي بيكاري بدترين حالت يك جوان به حساب ميآيد. بيكاري هزاران مشكل و گناه و ... را در پي خود دارد. ٭٭٭ هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد ميشد كار را به بهترين نحو به پايان ميرساند. خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه ها مشغول گچ كاري ديوارهاي طبقه ي بالاي مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت. هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچ كار آمد. او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچ كاري ساختمان بسيج، به سرعت و به خوبي انجام شد. مدتي بعد بحث حضور بچه هاي مسجد در اردوي جهادي پيش آمد. تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي مصطفوي راهي منطقه ي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد. هادي در اردوهاي جهادي نيز همين ويژگي را داشت. بيكار نمي ماند. از لحظه لحظه وقتش استفاده ميكرد. در كارهاي عمراني خستگي را نميفهميد. مثل بولدوزر كار ميكرد. وقتي كار عمراني تمام ميشد، به سراغ بچه هايي ميرفت كه مشغول كار فرهنگي بودند. به آنها در زمينه ي فرهنگي كمك ميكرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا ميرفت و... با آن بدن نحيف اما هميشه اهل كار و فعاليت بود. هادي هيچ گاه احساس خستگي نميكرد. تا اينكه بعد از پايان اردوي جهادي به تهران آمديم. فعاليت بچه هاي مسجد در منطقه ي پيراشگفت مورد تحسين مسئولان قرار گرفت. قرار شد از بچه هاي جهادي برتر در مراسمي با حضور رئيس جمهور تقدير شود. راهي سالن وزارت كشور شديم. بعد از پايان مراسم و تقدير از بچه هاي مسجد هادي به سمت رئيس جمهور رفت. او توانست خودش را به آقاي احمدي نژاد برساند و از دوركمي با ايشان صحبت كند. اطراف رئيس جمهور شلوغ بود. نفهميدم هادي چه گفت و چه شد. اما هادي دستش را از روي جمعيت دراز كرد تا با رئيس جمهور، يعني بالاترين مقام اجرايي كشور دست بدهد، اما همينكه دست هادي به سمت ايشان رفت، آقاي احمدي نژاد دست هادي را بوسيد! رنگ از چهره ي هادي پريد. او كه هميشه ميخواست كارهايش در خفا باشد و براي كسي حرف نميزد، اما يكباره در چنين شرايطي قرار گرفت. زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت یازدهم: «بازار» (به روایت مهدي ذوالفقاري برادر شهيد) هادي بعد از دوراني كه در فلافل فروشي كار ميكرد، با معرفي يكي از دوستانش راهي بازار شد. در حجره ي يكي از آهن فروشان پامنار كار را آغاز كرد. او در مدت كوتاه ي توانايي خود را نشان داد. صاحبكار او از هادي خيلي خوشش آمد. خيلي به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاه ي نگذشته بود كه مسئول كارهاي مالي شد. چكها و حسابهاي مالي صاحبكار خودش را وصول ميكرد. آنها آنقدر به هادي اعتماد داشتند كه چكهاي سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار ميدادند. كار هادي در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار ميكرد. درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينه ي زيادي نداشت. دستش توي جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت. يادم هست روح پاك هادي در همه جا خودش را نشان ميداد. حتي وقتي با موتور مسافركشي ميكرد. دوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصي را با موتور به ميدان خراسان آورد. با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه موجودي داخل جيبش را به اين شخص داد! از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكلات بسياري از دوستان و آشنايان باز كرد. به بسياري از رفقا قرض داده بود. بعضي ها پول او را پس ميدادند و بعضي ها هم بعد از شهادت هادي ... من از هادي چهار سال بزرگتر بودم. وقتي هادي حسابي در بازار جا باز كرد، من در سربازي بودم. دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همان مغازهاي برد كه خودش كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم. به صاحبكار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا مهدي برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدي مثل هادي است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم. هادي مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت براي خدمت. مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ي بسيجي فعال كم شد. فكر ميكنم يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود. از آن دوران تنها خاطرهاي كه دارم بازداشت هادي بود! هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب بازداشت شد. تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادي بوده و آزاد شد. هادي در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بي نتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكي داشته باشد. بعد از پايان خدمت نيز مدتي در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادي در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود. پيگيري كار براي شهدا و مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصميم گرفت كار در بازار را رها كند! صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادي خوشش مي آمد. براي همين اصرار داشت به هر قيمتي هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد. هادي اما تصميم خودش را به صورت جدي گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد. زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت دوازدهم: «ماشین» (به روایت یکی از دوستان مسجد) شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نميكرد. در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر(ع) فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد. يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه ها حالش رو داريد بريم زيارت؟ گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم. هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مي يارم. بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم . گفتيم: باشه، ما هستيم. هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها كه هادي را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و... چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين راه ميرفت. نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپ هاي ماشين كار نميكرد! رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را ميديد ميگفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده ميكرديم. وقتي هم ميخواستيم راهنما بزنيم، چراغقوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت عقب راهنما ميزديم. خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدتها نقل محافل شده بود. بعضي بچه ها شوخي ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و... چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد. زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت سیزدهم: «فتنه» سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثي بود كه هيچ كس از نتيجه ي آن خبر نداشت! بحث هاي داغ انتخاباتي و بعد هم حضور حداكثري مردم، نقشه هاي شوم دشمن را نقش بر آب كرد. اما يكباره اتفاقاتي در كشور رخ داد كه همه چيز را دستخوش تغييرات كرد. صداي استكبار از گلوي دو كانديداي بازنده ي انتخابات شنيده شد. يكباره خيابان هاي مركزي تهران جولانگاه حضور فرزندان معنوي بي بي سي شد! هادي در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار ميكرد. اما بيشتر وقت او پيگيري مسائل مربوط به فتنه بود. غروب كه از سر كار مي آمد مستقيم به پايگاه بسيج مي آمد و از رفقا اخبار را ميشنيد. هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهي خيابان هاي مركزي تهران بود. ميگفت: من دلم براي اين ها ميسوزد، به خدا اين جوان ها نميدانند چه ميكنند، مگر ميشود تقلب كرد آن هم به اين وسعت؟! يك روز هادي همراه سيد علي مصطفوي جلوي دانشگاه رفتند. جمعيت اغتشاشگران كم نبود. جلوي دانشگاه پارچه ي سياه نصب كرده و تصاوير كشته هاي خيالي اغتشاشگران روي آن نصب بود. هادي و سيد علي از موتور پياده شدند. جرئت ميخواست كسي به طرف آنها برود. اما آنها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند. يكباره همه ي عكس ها را كنده و پارچه ي سياه را نيز برداشتند. قبل از اينكه جمعيت فتنه گر بخواهد كاري كند، سريع از مقابل آنها دور شدند. آن شب بي بي سي اين صحنه را نشان داد. ٭٭٭ در ايام فتنه يكي از كارهاي پياده نظام دشمن، كه در شبكه هاي ماهواره اي آموزش داده ميشد، نوشتن اهانت به مسئولان و رهبر انقلاب روي ديوارها و ... بود. هادي نسبت به مقام معظم رهبري بسيار حساس بود. ارادت او به ساحت ولایت عجيب بود. يادم هست چند ماه كه از فتنه گذشت، طبق يك برنامه ريزي از آن سوي مرزها، همه ي اتهامات، كه تا آن زمان به رئيس جمهور وقت زده ميشد به سمت رهبري انقلاب رفت! آنها در شبكه هاي ماهواره اي تبليغ ميكردند كه چگونه در مكان هاي مختلف روي ديوارها شعارنويسي كنيد. بيشتر صبح ها شاهد بوديم كه روي ديوارها شعار نوشته بودند. هادي از هزينه ي شخصي خودش چند اسپري رنگ تهيه کرد و صبح هاي زود، قبل از اينكه به محل كار برود، در خيابان هاي محل با موتور دور ميزد. اگر جايي شعاري عليه مسئولان روي ديوار ميديد، آن را پاک ميکرد. يکي از دوستانش ميگفت: يک بار شعاري را گوشه اي از پل عابر ديده بود. به من اطلاع داد که يک شعار را در فلان جا فلان قسمت نوشته اند و من دارم ميروم که آن را پاك کنم. گفتم: آخه تو از کجا ديدي که اونجا شعار نوشته اند!؟ گفت: من هر شب اين مناطق را چک ميکنم، الان متوجه اين شعار شدم. بعد ادامه داد: کسي نبايد چيزي بنويسد، حالا که همه ي مردم پاي انقلاب ايستاده اند ما نبايد به ضد انقلاب اجازه ي جولان دادن و عرض اندام بدهيم. هادي خيلي روي حضرت آقا حساس بود. يک بار به او گفتم اگر شعاري ضد حکومت روي ديوار بنويسند و ما برويم آن را پاك کنيم، چه سودي داره چرا اين همه وقت ميگذاري تا شعار پاک کني؟ اين همه پاک مي ُ کني، خب دوباره مينويسند! گفت: نه، اين كساني كه مينويسند زياد نيستند. اما ميخوان اينطور جلوه بدهند كه خيلي هستند. من اينقدر پاک ميکنم تا ديگر ننويسند. در ثاني اينها دارند يه مسئله را كه به قول خودشون به رئيس جمهور مربوط ميشه به حساب رهبري و نظام ميگذارند. اين ها همه برنامه ريزي شده است. زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖قسمت چهاردهم: «فدایی رهبر» اوج جسارت به رهبر انقلاب در ايام فتنه، روز سيزده آبان رقم خورد. در اين روز باطن اعمال كثيف فتنه گران نمايان شد. آن روز رهبر عزيز انقلاب علناً مورد حملات كلامي آنها قرار گرفت. آنها مقابل دانشگاه تهران تجمع كردند و بعد از اهانت به تصاوير مقام عظماي ولايت قصد خروج از دانشگاه را داشتند. اما با ممانعت نيروي انتظامي روبه رو شده و به داخل دانشگاه برگشتند. اما به جسارت هاي خود ادامه دادند! خوب به ياد دارم كه همان روز يكي از دوستان شهيد ابراهيم هادي تماس گرفت و از من پرسيد: امروز جلوي دانشگاه در فلان ساعت چه خبر بوده؟! با تعجب گفتم: چطور؟! گفت: من ميخواستم بروم به محل كارم، يك لحظه در كنار اتاق دراز كشيدم و از خستگي زياد خوابم برد. با تعجب ديدم كه ابراهيم هادي و همه ي دوستان شهيدش نظير رضا گوديني و جواد افراسيابي و... با لباس نظامي روبه روي درب دانشگاه ايستاده اند و با عصبانيت به درب دانشگاه تهران نگاه ميكنند. گفتم: يكي از دوستان من در حراست دانشگاه تهران است، الان خبر ميگيرم. به او زنگ زدم و پرسيدم: فلان ساعت جلوي درب دانشگاه چه خبر بود؟ ايشان هم گفت: دقيقاً در همين ساعت كه ميگويي پلاكارد بزرگ تصوير حضرت آقا را پاره كردند و شروع كردند به جسارت كردن به مقام معظم رهبري! ٭٭٭ لباس پلنگي بسيار زيبا و نو پوشيده بود. موتورش را تميز كرده بود. گفتم: هادي جان كجا؟ ميخواي بري عمليات!؟ يكي ديگه از بچه ها گفت: اين لباس كماندويي رو از كجا آوردي؟ نكنه خبرايي هست و ما نميدونيم!؟ خنديد و گفت: امروز ميخوان جلوي دانشگاه تجمع كنند. بچه هاي بسيج آماده باش هستند. ما هم بايد از طريق بسيج كار كنيم. اين وظيفه است. گفتم: مگه نميخواي بري سر كار. با اين كارهايي كه تو ميكني صاحبكار حتماً اخراجت ميكنه. لبخندي زد و گفت: كار رو براي وقتي ميخوايم كه تو كشور ما امنيت باشه و كسي در مقابل نظام قرار نگيره. بعد به من گفت: برو سريع حاضر شو كه داره دير ميشه. رفتيم به سمت ميدان انقلاب. يك مقری بود که نیروهای بسیج در آن مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهيزات منتظر دستور باشيم. در طي مسير يكباره به مقابل درب دانشگاه رسيديم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد. هادي وقتي اين صحنه را مشاهده كرد ديگر نتوانست تحمل كند! به من گفت: همينجا بمون... سريع پياده شد و دويد به سمت درب اصلي دانشگاه. من همينطور داد ميزدم: هادي برگرد، تو تنهايي ميخواي چي كار كني؟ هادي... هادي... ... زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
... 📖قسمت چهاردهم: «فدایی رهبر» اما انگار حرف هاي من را نميشنيد. چشمانش را اشك گرفته بود. به اعتقادات او جسارت ميشد و نميتوانست تحمل كند. همينطور كه هادي به سمت درب دانشگاه ميدويد يكباره آماج سنگها قرار گرفت. من از دور او را نگاه ميكردم. ميدانستم كه هادي بدن ورزيدهاي دارد و از هيچ چيزي هم نميترسد. اما آنجا شرايط بسيار پيچيده بود. همين كه به درب دانشگاه نزديك شد يك پاره آجر محكم به صورت هادي و زير چشم او اصابت كرد. من ديدم كه هادي يكدفعه سر جاي خودش ايستاد. ميخواست حركت كند اما نتوانست! خواست برگردد اما روي زمين افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخيد و باز روي زمين افتاد. از شدت ضرب هاي كه به صورتش خورد، نميتوانست روي پا بايستد. سريع به سمت او دويدم. هر طور بود در زير باراني از سنگ و چوب هادي را به عقب آوردم. خيلي درد ميكشيد، اما ناله نميكرد. زخم بزرگي روي صورتش ايجاد شده و همه ي صورت و لباسش غرق خون بود. هادي چنان دردي داشت كه با آن همه صبر، باز به خود ميپيچيد و در حال بي هوش شدن بود. سريع او را به بيمارستان منتقل کرديم. چند روزي در يكي از بيمارستان هاي خصوصي تهران بستري بود. آنجا حرفي از فتنه و اتفاقي كه برايش افتاده نزد. آن ضربه آنقدر محکم بود که بخش هايي از صورت هادي چندين روز بيحس بود. شدت اين ضربه باعث شد که گونه او شکافته شد و تا زمان شهادت، وقتي هادي لبخند ميزد، جاي اين زخم بر صورت او قابل مشاهده بود. بعد از مرخص شدن از بيمارستان، چند روزي صورتش بسته بود. به خانه هم نرفت و در پايگاه بسيج ميخوابيد، تا خانواده نگران نشوند. اما هر روز تماس ميگرفت تا آنها نگران سلامتي اش نباشند. بعدها رفقا پيگيري كردند و گفتند: بيا هزينه درمان خودت را بگير، اما هادي كه همه هزينه ها را از خودش داده بود لبخندي زد و پيگيري نكرد. حتي يكي از دوستان گفت: من پيگيري ميكنم و به خاطر اين ماجرا و بستري شدن هادي، برايش درصد جانبازي ميگيرم. هادي جواب او را هم با لبخندي بر لب داد! هادي هيچ وقت از فعاليت هاي خودش در ايام فتنه حرفي نزد، اما همه دوستان ميدانستند كه او به تنهايي مانند يك اكيپ نظامي عمل ميكرد. زندگینامه شهید مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯