eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
2.9هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
10.3هزار ویدیو
224 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
36.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام فیلم: تک_تیرانداز کارگردان علی غفاری ژانر: جنگی ،تاریخی •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
یا صاحب الزمان روز سه شنبه بود که رفتی و سال هاست... بغض غروب جمعه ی من این سه شنبه هاست... 🍁 ...♥️ 🌴🇮🇷💎🇮🇷🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر، یک نفر را شهید کردید هزاران نفر را به خیابان کشاندید تشییع باشکوه شهید روح‌الله عجمیان در حصارک کرج
کمک 🌺 (علیه‌السلام): 💬 از با ارزش‌ترین کارها نزد خداوند متعال، شاد کردن مؤمنین است؛ مثل سیر نمودن آنها، یا نجات دادن آنان از سختی‌ها و گرفتاری‌ها، یا ادای بدهی آنها. 👈 عزیزان همراه خانواده ای از سادات مسکن ملی ثبت نام کردن سرمایه ندارن گفتن ۴۰ میلیون بریز بحساب 😔 این خانواده اومد مشکلشون را گفتن که نمیتونن پرداخت کنن تازه دوتا دختر دارن از اعضاء و خیرین عزیز اگر توانایی کمک به این خانواده آبرومند را دارید ممنون میشیم قرض بدید یا وامی یاو...اجرتون با مادرسادات (ان شالله مادرشون خانه ای در بهشت براتون فراهم کنن🌹) مهرتون ماندگار✅ اینروزها در شرایط سختی هستیم بعضی از خانواده ها جدا نگران امورات خودشون هستن 😔 آیدی هماهنگی 👇 @shahidtoraji40 🌿☘🌿🍀🌿🍀🌿🍀🌿
تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند که درد فقر و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند .. • امام خمینی(ره) • 🖤 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
17.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿|روایتی‌عجیب از # شهید محمدحسین‌محمدخانی از زبان در حرم حضرت‌رقیه {سلام الله علیها}
41.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستند " من میترا نیستم " 🔺 روایتی از زندگی دختری نوجوان به نام "زینب کمایی" که مورد خشم و کینه اعضای گروهک منافقین قرار می گیرد و ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 🌷 تاثیرات عجیب روی انسان 🌺🌹🌺 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
ما زیاد عبادت میکنیم، اما واقعا یاد خدا نیستیم! •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
بزرگترین هدف زندگی.mp3
1.52M
  💥 بزرگترین هدف زندگی ▪️بزرگترین هدفم اینه که: برم دانشگاه، تشکیل خانواده بدم، بچه دار بشم... مگه چیزی بالاتر از اینا هم وجود داره؟! منبع: مجموعه یاد خدا •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۲۹: با خواهرم رفتیم برگه ی جواب آزمایش را بگیریم، جوابش مثبت بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۰: برای خواندن اذان و اقامه در گوشش، پیش هر کس که زورمان رسید بردیمش. در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد. در تهران هم حاج آقا قاسمیان، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی. با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی. حرف هایی را که رد و بدل می شد، می‌شنیدم. وقتی اذان و اقامه حاج آقا تمام شد، محمد حسین گفت: «دو روز دیگه می رم مأموریت‌، حاج آقا دعا کنید شهید بشم!» هُری دلم ریخت. دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا خواندن. بعد که دعا تموم شد، گفتند: «ان شاءالله خدا شما رو به موقع ببره، مثل شهید صدوقی مثل شهید دستغیب!» داخل ماشین بهش گفتم: «دیدی حاج آقا هم موافق نبودند حالا شهید بشی؟» روزی که می‌خواست برود مأموریت، امیرحسین ۴۷ روزش بود. دل کندن از آن برایش سخت بود. چند قدم می رفت سمت در و برمی گشت دوباره نگاهش می کرد و می بوسیدش. وقتی می رفت مأموریت، با عکس های امیرحسین اذیتش می‌کردم. لحظه به لحظه عکس تازه می‌فرستادم برایش، می خواستم تحریکش کنم زود برگردد. حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم، ذوق می کرد. هرچی استیکر بوس داشت می‌فرستاد. دائم می پرسید: «چی بهش می دی بخوره؟ چه کار می کنه؟» وقتی گله می کردم این جا تنهایم و بیا. می گفت: «برو خدا رو شکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست، من که هیچ کی پیشم نیست!» می گفت: «امیرحسین را ببر تموم هیئت هایی که با هم رفتیم!» خیلی یادش می کردم در آوردن و بردن امیر حسین به هیئت، به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش. هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم، چه یک‌ ساک چه سه تا. به مادرم می گفتم: «ببین چقدر قُده! نمی‌ ذاره به هیچ کدومش دست بزنم!» امیرحسین که آمد خیلی از وقتم را پر می‌کرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود. البته زیاد که با امیرحسین سروکله می زدم تازه یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم سخت تر می شد. زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می‌آمد، مثلاً سرماخوردگی، تب و لرز و همین مریضی های معمولی، حسابی به هم می ریختم. هم نگرانی امیرحسین داشتم و هم نمی‌خواستم بهش اطلاع بدهم، چون می‌دانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود. می گذاشتم تا بهتر شود، آن موقع می گفتم: «امیرحسین سرماخورده بود حالا خوب شده!» امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت. می‌خواست ببیند امیرحسین او را می شناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که برود بغلش، خوشحال شده بود که «خون، خون رو می کشه!» وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می ریزد، راضی شد با ماشین کوتاه کند. خیلی ناز و نوازشش می کرد از بوسیدن گذشته بود، به سر و صورتش لیس می زد. می گفتم: «یه وقت نخوریش!» همه اش می گفت: «من و بابام و پسرم خوبیم!» بی نهایت پدرش را دوست داشت. تا در خانه بود خودش همه ی کارهای امیرحسین را انجام می‌داد، از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯