eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
2.9هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
10.3هزار ویدیو
224 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗓5⃣ 🌷خداوندا ! مرا پاکیزه بپذیر... 📜 💔 🔗@shahidtoraji213 •┈┈••🇮🇷••┈┈•
سالگرد همه به عشق سردار
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 🔗@shahidtoraji213 •┈┈••🇮🇷••┈┈•
🏴 انا لله و انا الیه راجعون لحظاتی پیش روح بلند و ملکوتی فقیه انقلابی فیلسوف مجاهد، عمار رهبر، حضرت آیت الله علامه محمدتقی به ملکوت اعلی پیوست. رحلت این عالم ربانی را به حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف و نایب بر حق ایشان مقام معظم رهبری و عموم ارادتمندان به ایشان تسلیت عرض می‌کنیم
شهیدمحمدرضا تورجی زاده قسمت۱۳🌸والفجر یک راوی:(نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان) اوایل فروردین 1362 در کنار برادر هدایت بودم. حرفهایش عجیب بود. میگفت: دیگر تحمل ندارم. دنیا برایم خیلی کوچک شده! دیگر طاقت ماندن ندارم. مثل انسانی شده ام که نمیتواند نَفس بکشد. میخواهم داد بزنم! میخواهم پرواز کنم! من هم باتعجب گوش میکردم. روحیاتش خیلی عوض شده بود. همان روز خبر رسید که عملیات دیگری در راه است. خودروهای نظامی بچه ها را به سوی منطقه ي شمالي فکه منتقل کردند. رنگ چهره برادر هدایت تغییر کرده بود. گویی مسافری بود که آخرین لحظات سفر را طی میکند. چادرها برپا شد. قرار بود گردان چند روزی در آنجا مستقر باشد. برادر هدايت آمد در جمع بچه ها. خیلی مؤدب صحبت کرد. پیشنهاد کرد در همینجا مسجدی برپا کنیم. چهار نفر به نامهای برادران فیضی، انصاری، رضایت و بت شکن بلند شدند. آنها به همراه برادر هدایت پیگیر شدند و مسجد گردان راه افتاد. )شهید تورجی در نوار مکثی کرد وگفت: همه این پنج نفر شهیدشده اند( خاک سرزمین فکه گریه ها و ناله های جانسوز آنها را به یاد دارد. چه حالی داشتند. چگونه خدا را صدا میزدند. سجده های طولانی آنها را در نیمه شبها فراموش نمیکنم. سه روز مانده بود به آغاز عملیات والفجریک. از طرف فرماندهی گردان کلیه بچه ها را جمع کردند. پس از سخنرانی همه نیروهای گروهانها را جابه جا کردند. گفتند: باید برای عملیات نیروهای باتجربه وکم تجربه ترکیب شوند. برادر هدایت به گروهان عمار منتقل شد. محل استقرار آنها از گروهان ما یعنی ابوذر جدا شد. فاصله ما از هم زیاد بود. اما دلهای ما به هم نزدیک. از فرمانده اجازه میگرفتم. هر روز مسافت طولانی را با پای پیاده میرفتم. به قصد دیدن او. نگاه او دریایی بود از معرفت. لبخند او روحیه من را تغییر میداد. عصر روز بیستم فروردین بود. فرمانده ما اعلام کرد: امشب ساعت ده عملیات آغاز میشود. همان روز به دیدن برادر هدایت رفتم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. بوی عطر خاصی میداد. چنین بویی به مشامم نخورده بود! چهرهاش برافروخته بود. همینطور در آغوش هم بودیم. من مطمئن شدم که این آخرین دیدار ماست! ساعت ده شب حرکت نیروها آغاز شد. ترس عجیبی داشتم. رنگم پریده بود. اولین باری بود که به طور مستقیم به خط دشمن حمله میکردیم. به ما گفته بودند: اگر دوستان شما هم روی زمین افتادند معطل نشوید. باید جلو بروید و کانالهای روبرو را تصرف کنید. حالت بدی بود. صدای تیراندازی و شلیک منور قطع نمیشد. گویی عراقیها میدانستند ما از کجا حرکت میکنیم. گروهان یاسر جلوتر از ما حرکت کرد. گروهان ما هم پشت سر آنها به راه افتاد. صدای شلیک تیربار عراقیها لحظه ای قطع نمیشد. بچه ها همینطور روی زمین می افتادند. صدای ناله ها همینطور زیاد میشد. در تاریکی شب چندین بار از روی بدن دوستانمان عبور کردیم! مشغول دویدن بودیم. برای لحظه َ ای تعجب کردم! من به سر ستون رسیده بودم. فقط سه نفر قبل از من بودند! این یعنی همه بچه های گروهان یاسر... هر لحظه منتظر گلولهای بودم. ترس بر من غلبه کرده بود. یکدفعه به یاد برادر هدایت افتادم. توصیه کرده بود هر وقت در این حالت قرار گرفتی آیه سکینه را بخوان. بسیار به انسان آرامش می ُ دهد. من هم شروع کردم: هوالذی انزل السکینه فی قلوب المومنین... ً رسیدیم به کانال. اما اصلا جای امنی نبود. گلوله های خمپاره ي دشمن به طور دقیق داخل کانال میخورد. کار سخت شد. دشمن موانع عجیبی را بر سر راه بچه ها بوجود آورده بود! از مسیر کانال جلو رفتیم. ما پشت نیروهای دشمن رسیده بودیم! تعداد نیروهای ما کم بود. با فرماندهی تماس گرفتیم. گفتند: خط دشمن شکسته نشده. بسیاری از گردانها به خطوط مورد نظر نرسیده اند.تا هوا تاریک است برگردید! منورها آسمان را روشن کرده بود. آماده برگشت شدیم. در مسیر برگشت قسمتی از کانال تیربارهای دشمن همان نقطه را زیر آتش گرفته بودند. هر کسی از آنجا عبور میکرد مورد اصابت قرار میگرفت. با چند نفر رفتیم کنار کانال. به سمت دشمن شلیک کردیم. بقیه بچه ها سریع به سمت عقب حرکت کردند. وقتی همه از آنجا عبور کردند ما هم به سمت عقب دویديم. قبل از روشن شدن هوا به خاکریز شروع عملیات رسیدیم. هیچ کاری نمیشد کرد. بسیاری از دوستان ما در طی مسیر مانده بودند. با اینکه خسته بودم و خوابآلود اما سریع به سراغ بچههای گروهان عمار رفتم. تعداد بچههای سالم آنها هم کم بود. همه خسته بودند. هرکس گوشه ای افتاده بود. باتعجب از همه سؤال میکردم. از بچهها سراغ هدایت را میگرفتم. هیچکس از او خبری نداشت. سراغ فرماندهشان رفتم. او هم اظهار بیخبری کرد. خیلی به دنبال او گشتم. حتی به سراغ محل نگهداری شهدا رفتم. تمام آمبولانسها وسنگر امدادگرها را گشتم. اما خبری نبود. خسته شدم.