فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿•°
------------------------------------------------
؛چطورامامزمانرو،ازخودمونراضیکنیم؟!
#ڪلیپ ؛-)🌿
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
🌸 هروقت میخواست برای جوانان
یادگاری بنویسد، مینوشت:
من کان الله کان الله له
هرکه با خدا باشد، خدا با اوست!
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن.. :
#شهید_محمدابراهیمهمت🌻
♥️ شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱
•در بین شهری که محبت را نمی فهمید•
•تنها حسن همسفره میشد با جذامی ها•
#استوری | #Story 📸
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
سید_رضا_نریمانی_30_آذر_96_فدائیان_حسین_شور_نازنین_آقا_.mp3
7.55M
مداحی
نازنین آقا
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
#قسمتدوم
#مینویسمتابماند🌿🌸
از کلاس ششم تقریبا متوجه شدن که بیماری به نام دیستروفی عضلانی دارم و تواناییمو کم کم از دست میدم ... خلاصشو بخوام بگم چند ساله الان تحت نظر دکتر شیراز هستم و از اونجایی که بیماری هنوز درمونش کشف نشده دارو هایی که تجویز شده فقط جلوی پیشرفت بیماری رو کم و بیش گرفته ...
خب بگذریم به نظر میاد رسیدیم بندر عباس و برای صبحانه ایستادیم 🤗
توی حیاط مسجد شهرک طلائیه ی بندر وایساده بودم تا بقیه بیان که چشمم خورد به یه دختر ،
حدس میزدم همسفرمون باشه چون از تو اتوبوس خودمون اومد بیرون..
خلاصه از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون یکمی هم ذوق کردم چون یه دوست جدید پیدا میکردیم.
خیلی خوشحال شدم و از اونجایی ک من خیلی دختر کنجکاوی هستم رفتم جلو و ازش پرسیدم (بدون سلام وعلیک)
من= کلاس چندمی ؟!
دختره= امسال میرم هشتم
و فکر کردم همین قدر بسه و بقیه ی کنجکاویمو بزارم واسه بعد برا همین یه لبخندی زدم به روش و رفتم دنبال محدثه تا بریم برای صبحانه داخل مسجد.
حدود دو ساعت بود ، تو اتوبوس بودیم و حالا فهمیده بودم اون مرده که از میناب دنبالمون بود مداح و این یکی که از بندر با ما همراه شد سر کاروان اقای یکرنگی هست .
حسنا و مامانی جای خودشون و عوض کرده بودن البته برای دقایقی چون منو حسنا پیش هم باشیم یه جنگ کوچیکی به راه میوفته البته به دلایل الکی ولی خوب بهتره احتیاط های لازمو داشته باشم😜🙈
محدثه از تنهایی دلش پکید برا همین اومد پیشمون و با هم حرف میزدیم که از حرف زدن خسته شدیم و من از یکی از کانالای تلگرام چند تا جوک خوندم ک باعث خنده ی محدثه شد و از اونجا ک خنده های محدثه خودش دلیل خندس هر سه مون زدیم زیر خنده 😂آخه خیلی با مزه میخنده
در حالی که با خنده دستمو جلو دهنم گذاشته بودم برا محدثه هیس هیس🤫 میکردم تا یواش تر بخنده
چشمم خورد به همون دختره ، نگاهمو ازش گرفتم و رو به محدثه گفتم:
-محدثه این دختره هست تقریبا اخر نشستن میدونی کیه؟!🤨
محدثه = من که خیلی نمیشناسم ولی یکی از دوستام میگفت قراره بیاد کربلا ینی همسفر بشیم
من=اها خوب
محدثه=برا چی پرسیدی
من=باید بگم؟!
محدثه=نه راحت باش
من= خوبه ، اوه اوه محدث داره میاد اینور نگاش نکن ضایست
محدثه=بنده خدا نمی بینی لیوان دستشه آب میخواد ، اگه یکم دقت کنی آب سرد کن هم دقیقاً چسپیده با صندلی جنابالی…
وقتی فکر کردم محدثه راست میگفت آب سرد کن درست پشت صندلی من چسپیده بود 😑
دوباره سعی میکردم این دخترو یه جوری به خودمون نزدیک کنم ، آخه ناحقی بود ما بهش محل نزاریم و تنها دخترای هم سن و سال خودش هم ما بودیم...
وقتی از فکر بیرون اومدم داشتم نگاش میکردم و اون دختره فک کنم تعجب کرده بود و چهرش اینو داد میزد میخواست بره که بهش گفتم :
من= اسمت چیه؟!
دختره= عقیله
من=اها
و دوباره چون چیزی نداشتم بگم لبخند زدم
همون لحظه اونم خندید😄 و من متوجه چال گونش شدم و چقدر چال گونه رو دوست داشتم ک هر وقت چشمم بهش میخورد خود بخود لبخند میزدم و اونم همینطور و چال گونه هاشو دوباره میدیدم...
از شما چ پنهان این مقدمه ی یه دوستی بود که اولش از راه کربلا شروع شد.
توی راه خیلی با هم گپ و گفت نداشتیم و بیشتر با محدثه حرف میزدیم و خودمونو سرگرم میکردیم البته نگاه های زیر چشمیم به عقیله هم جای خودش رو داشت
فقط منتظر یه فرصت بودم ک با اونم دوست بشیم ک تنها نباشه.
ظهر ک واسه نماز وایسادیم از قضا گوشی محدثه از دستش افتاد و دیگه روشن نشد (این روز واسه هیچکی پیش نیاد که خیلی سخته)
البته محدثه هم همچین عین خیالش نبود😂
بعد از نماز دوباره تو راه بودیم و چند ساعت بعدش برا نهار وایسادیم اونجا هم خوب همه رو برسی کردم خاله سمیه (دوست مامانم)و مامانش
خاله معصومه(دوست مامانم) هم بود
محدثه با مامانش و دو تا داداشاش بودن
دیگه عمه مامانم (عمه فائزه)با نوه اش زهرا که یه سال از حسنا کوچیک تر بود یعنی کلاس سوم
حالا ک یادم میاد اولین باری ک رفتم کربلا کلاس چهارم بودم امتحاناتمون ، تازه تموم شده بود و هیچ اثری از بیماری هم تو بدنم نبود.. یادش بخیر.
ادامه دارد...
#قسمتسوم
#مینویسمتابماند🌿🌸
دم دمای عصر بود که مداح برامون مداحی کرد و با سوز دعای کمیل میخوند ، هر کی تو حس و حال خودش بود منم مثل همیشه چشمامو بسته بودم دل سپرده بودم به مداح و هر چی زمزمه میکرد تو ذهنم تصور میکردم و اشک از چشمم بی صدا میبارید..
این یکی از ویژگی های منه ک هر چیزی رو تصور میکنم و معتقدم ک اینطور بیشتر روضه یا هر چیزه دیگه ای به دلت میشینه و حتی ممکنه تو رو از فرش به عرش برسونه
درسته بعضی چیزا تصورش سخته مثل همین صحنه کربلا و عاشورا ولی به تصویر کشیدن همچین واقعه ای یه درس برا آدمه شاید هم برا ساخت یه آدم مؤثر باشه📚..
اگه به همچین چیزایی فکر کنیم و همچین به هدف امام حسین (ع) در واقعه ی عاشورا هیچوقت شاید مثه خیلیا دین رو به مسخره نمیگرفتیم واقعا اگه آدم درک و شعور داشته باشه و یکم فکر کنه شاید...
هی روزگاار ، انشاءالله ک همگی ب راه راست هدایت بشیم.
دعا تموم شده و من هنوز غرق کلمات دعا ی کمیلی ک خوانده شده بود ، بودم مداح زیارت نامه ادا میکرد و من بازم آخر مجلس از اونا خیلی عقب تر بودم ک هنوز اشکم جاری بود ، البته دست خودم نیست وقتی روضه شروع بشه مختص به هر شخصی بشه ناخود آگاه یاد سه ساله ی ارباب میوفتم و چشمه ی اشکام دوباره میجوشه...
شب ک برا نماز وایسادیم با یه مکافاتی از پله های اتوبوس پیاده شدم چون زیادی نشسته بودم فشار رو پاهام اومده و راه رفتن برام سخت بود..ولی به هر مکافاتی بود نمازمو خوندم و تو اون شلوغی مسجد سریع ب دور از چشم بقیه از زمین به سختی بلند شدم و با حسنا و خانوم دهیار به سمت اتوبوس قدم بر داشتیم.
با نوری که به چشمام هجوم میوورد خودمو از دل صندلی بیرون کشیدم و به شیشه نگاه کردم...
از بعد نماز صبح خواب بودم تا الان ک کمرم از بس نشته بودم داشت آزارم میداد ، فکر میکردم یه ده ساعتی خوابیم غافل از اینکه بیشتر از سه ساعت هم نتونستم بخوابم..
تقریبا داشتیم به مرز نزدیک میشدیم چون تابلو ها اینو نشون میدادن و منو محدثه هر چی تلاش کردیم عکسی از تابلوی کربلا بگیریم و استوریش کنیم نشد ک نشد 😄👐🏻
بعد از گذشت زمان کمی بلاخره رسیدیم به مرز ، بعد از بازرسی و هر چیزی ک لازم بود...
با یه بسم الله از سالن بیرون اومدیم ، در کمال ناباوری یه جاده ی بلندی رو پیش رو دیدم. چمدون ها رو سوار ماشین کردیم و هر چی مامان ماشینی اصرار کرد با ماشین تا اون طرف این خیابون رو برم ولی قبول نکردم و ترجیح دادم مثل بقیه با پای پیاده بیام تا شاید کمی از راه اربعینو ک هیچ وقت فکر نکنم بتونم بیام رو رفته باشم و هم یکم پام از درد میوفتاد از بس نشستن رو صندلی اتوبوس...همین ک راه افتادیم حسنا خانومِ ما فکر کرد وارد لُسانجِلِس شده که چادرشو در آورد چند تار از موهاشو هم داد بیرون عینک آفتابی زد چشمش، روسریشو هم تنظیم کرد و کوله ی منو برداشت و اونو بخیر مارو به سلامت😑
اگه دویدن بلد بودم و میتونستم بدووم ،حتما میدوییدم دنبالش یه پس گردنی حوالش میکردم😕
تنها شانسایی ک پیش من در این زمان داشت اول این بود ک کوچیکه و دوم اینکه من توانایی دوییدن رو ندارم ولی جدا از اینا اگه بهش نمیگید بلاخره دختر خالمه و یه جورایی خواهرم حساب میشه و دوسش دارم😐👐🏻
بلاخره رسیدیم به پایان این جاده ی مرزی یهو گفتن همه بیان اینور و کیفاتون رو به ردیف همینجا بزارید ، بعد از کلی استرس که میخوان چیکار کنند
سر و کله ی یه مرد با یه سگ پیدا شد😥 اه اینم شانس چشمام فقط رو سگه بود ک هر جا میره ، بره فقط بدنش به کیف من نخوره و خدا را شکر این اتفاق نه تنها برای من بلکه برای هیچ کدوم از همسفران پیش نیومد ، البته شاید هم اومد😐
بعد از اونجا و بررسی دوباره ی چمدون ها مجددا به راه افتادیم تو مسیر یکی از خانومای همسفرمون گفت چمدونتو بده دست من میارمش ، ولی قبول نکردم و ایشون دوباره گفت که: معلومه خسته شدی و دسته ی چمدون رو از دستم برداشت 😕
هر چی اصرار کردم ک بده خودم میارمش ولی انگار باید کار خودشو میکرد🥺
هر چی هم گفتم حداقل یه چیز از وسایل خودتو بده دست بگیرم ولی فایده ای نداشت🙌🏻😥
و من موندم و چهار پایه ی جدای ناپذیرم .
بین این همه زائر که میرفتن خیلی معذب بودم چیزی دستم نیست و این دقیقا یکی از اون زمان هایی بود ک من شرمنده ی دور و بری هام میشدم.
وارد سالن که شدیم بعد از کلی معطلی بلاخره مهر همه گذرنامه ها زده شد و ما دوباره بیرون اومدیم و رسما وارد کشور همسایه شدیم..یعنی از این جا به بعد دیگه ایران نیست و با اینکه امن هست ولی هیچ امنیتی مثل امنیت ایران نمیشه و باید اماده ی هر نوع دفاعی باشی 🥋🥊😂
سوار یه اتوبوس شدیم و...
ادامه دارد...
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
5⃣ #قسمت_پنجم
🔰کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت. وقتی به آن خیره می شدیم مثل فیلم به نمایش در می آمد، درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم با تمام جزئیات. یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم میدیدیم لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد. غیر از کارها حتی نیت های ما ثبت شده بود.آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند.
✨جای هیچگونه اعتراضی نبود، تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد زد. اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم! همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خودم افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!!
💠 صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود! با عصبانیت به آقایی که پشت میز نشسته بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگه من این همه کارهای خوب نکرده ام؟ گفت: بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. با عصبانیت گفتم چرا، چرا همه اعمال من؟؟ او هم غیر مستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر که می فرماید: سرعت نفوذ آتش در گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات بنده نمی رسد.
رفتم صفحه بعد ...
🔮آن روز هم پر از اعمال خوب بود، نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر مادر و ... تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند،خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد،اما با تعجب به یکباره مشاهده کردم که دوباره تمام اعمال من در حال محو شدن است!
❗️گفتم: این دفعه چرا! من که در این روز غیبت نکردم؟ جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی، این عمل زشت باعث نابودی اعمال شد. سپس بدون اینکه حرفی بزند آیه ۳۹ سوره یاسین برایم یادآوری شد: روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است. "یا حسره علی العباد ما یاتیهم من رسول الا کانوا به یستهزون"
♻️خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد. من خیلی اهل شوخی و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه...! رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم.
🔆 غیبت نکرده بودم، هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین شوخی ها و خنده ها به عنوان کار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرماید: برترین اعمال بعد از اقامه نماز شاد کردن دل مومن است. البته از طریقی که گناه در آن نباشد. خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
🔅به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخند گفتم: من که در سنین نوجوانی مکه نرفتم. گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادر نگاه کنید، یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و...
⚜اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است دیگر نیاز به سوال نبود خودم مشاهده کردم که آخرش با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم. یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود برخی اعمال باعث حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود...
🔆به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من دارد نابود می شود!! سری به نشانه ناامیدی و این که نمیتوانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند. همینطور ورق میزدم و اعمال خوبی را میدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم اما یکی یکی محو میشد...
🔴فشار روحی شدیدی داشتم،کم مانده بود دق کنم. نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم اما نمی دانستم چه کار کنم...
#ادامه_دارد...
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
✍ آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی:
وقتی مادرم مرا می فرستاد تا پدرم را برای خوردن غذا صدا کنم ، بعضی وقت ها می دیدم پدر به خاطر خستگی ، در حال مطالعه خوابش برده است . دلم نمی آمد ایشان را بیدار کنم .
همان طور که پایش دراز بود، صورتم را کف پای پدر می مالیدم تا از خواب بیدار شود . در این حال که بیدار می شد ، برایم دعا می کرد و طلب عاقبت به خیری می نمود . من خیلی از توفیقاتم را از دعای پدر و مادر دارم .
🌾🌹🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی
❌آی جوون ها امیدهای امام زمان شماها هستید
امیدشو ناامید نکنید✨‼️❌
#فوق_العاده_زیبا
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji