eitaa logo
شهید تورجی زاده🥰
396 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
«بسم الله الرحمن الرحیم» آقا محمد رضا خیلی فاطمه زهرا (ع) را دوست داشت گونه ای که پهلو و بازویش به عشق مادر کبود شد 😓و ترکش خورد آخرین باری که داشت می رفت جبهه سپرده بود برایش همسر پیدا کنن ولی شهید شد😓 برای همین خیلی از بخت های جوانان را باز کرده
مشاهده در ایتا
دانلود
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تاحالا براتون پیش اومده در یک جمعی بخواهید به یک رفتار یا عقیده غلط اعتراض کنید، ولی بخاطر ترس از "انزوا" و "طرد شدن" توسط اون جمع کنید؟ ⚠️کلیپ رو تا متوجه بشید چطور این باعث رخ دادن فاجعه در سطح جامعه میشه شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
Hossein Khalaji - Salam Hameye Zendegim (128).mp3
2.91M
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نوکرت رو بگیر تو بغل حسین 😭 اول صبح بریم در خونه امام حسین خیلی قشنگه. بذارین و گوش بدید و کارهاتون را انجام بدید ♥️ شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 گناه رزق آدم و میبره ... ♥️ شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
AUD-20210623-WA0019.mp3
9M
🌸خبر بدین به امام رضایی ولادت امام رضا علیه السلام 1400 چهارشنبه های امام رضایی شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
🌿🌸 و خدا را شکر که جناب سر کاروان گذرنامه ها رو خواست چون گذرنامه همه تحویل داده شد به جز عمه فایزه (عمه مامانم) از ماشین پیاده اش کردن نوه اش زهرا گریه میکرد بلاخره فقط ۹سال سن داشت و میترسید، یهو یه مرد عرب اومد داخل یه نگاه خشمگینی به همه کرد که راستش من ترسیدم ازش چه برسه به کوچیک تر ها ، همه جا رو گشتن ولی پیدا نمیشد که نمیشد. همه تو کیفاشون تو وسایلاشون تو هر چی داشتن گشتن ولی اثری ازش نبود ، به گفته ی خوده عمه تا تو سالن همراهش بود و گذاشته تو کیف دستیش ولی حالا ناپدید شده بسم الله ، همه داشتن نا امید میشدن یه نفر گذرنامه رو به لطف خدا از زیر صندلی دیده بود و جالب اینجا بود ک همین محل رو چندین بار افراد گشته بودن اما حالا به خیر گذشت و حتما حکمتی تو کار بوده... بلاخره همه سوار شدن و همگی با یه صلوات عازم شهر نجف و دیدار با شاه آنجا شدیم. به گفته ی بقیه بزرگتر ها قرار بود پنج یا شش ساعت دیگه در نجف اشرف باشیم. بعد از گذشت دقایقی نهار رو پخش کردن. نوشابمو باز کردم و داشتم میخوردم که حسنا از تبعیت از من در نوشابشو باز کرد ، از قضا نوشابش ریخت تو ظرف غذا و تموم ناگتاش رو نوشابه داشتن شنا میکردن و برا حسنا دست تکون میدادن😂 بنده خدا درب ظرفشو بست و گذاشت تو کیسه ی زباله ی چسپیده به دسته ی صندلی... سرمو تکیه داده بودم به شیشه و داغیشو برا خودم ذخیره میکردم ک دستی از پشت صندلی چشممو گرفت ... انگشتای نسبتا تپلشو که لمس کردم مطمئن شدم خوده شخصه شخیصه محدثه ست و وقتی صورتم رو طرفش چرخوندم گفت : حوصلم سر رفته یه چیزی بگو ن🙄 جواب دادم: چی بگم آخه‌! میبینی ک تو این گرما دارم میپخم 🥴 محدثه: ایش تو هم😕 من: خوب الان صبر کن یه دیقه خودمو از رو صندلی بر گردوندم و جهت مخالف صندلی نشستم یعنی کلا مثل آدمیزاد ننشسته بودم یه نگاهی به دور و بر انداختم ، جلوی صندلی من و حسنا، خاله سمیه و مامانش نشسته بودند و دقیقا سمت راست خاله سمیه ، خاله معصومه و عقیله نشسته بودن ، از اونجایی که کم کم داشتم از کنجکاوی میترکیدم ک چرا عقیله دقیقا پیش خاله معصومه نشسته ... ولی بر خودم مسلط شدم و سعی کردم کنجکاویمو بزارم واسه بعدا. سمت راست من و حسنا ، مامانی ماشینی و خانم دهیار نشسته بودن و پشت سر ما محدثه و مامانش جا گرفته بودن. وقتی متوجه شدم همه تقریبا خوابن رو به محدثه گفتم : -حالا خودمون چی کار کنیم +هیچی همو ببینیم -صبر کن تبلتو روشن کردم و رفتم تو فیلم ها ، همینطور که یکی یکی منو محدث داشتیم نگاه میکردیم رسیدیم به سرود ای ایران ای مهد عاشقان سر زمین صاحب الزمان و منو محدث شروع کردیم باهاش زمزمه کردن ... محدثه ک کلا رفته بود تو حس و فک کنم خیال میکرد خوده خواننده ست😁 سرمو بر گردوندم طرف عقیله ک در کمال تعجب دیدم پاهاشو گذاشته تو راه رو و درحالی که سرشو به صندلیش تکیه داده ، داره یه چیزی میخونه هر چی تلاش کردم متوجه نشدم چی میگه یا چی میخونه ... چنان با دست زدم رو پا حسنا ک یهو پرید بهش گفتم کمر درد میگیری اینطوری خوابیدی، بیا اینجا کنار شیشه... پرده رو کشیدم و گفتم کیف رو بزار زیر سرت و بخواب، مثل دخترای خوب و حرف گوش کن بلند شد ، جا بجا که شدیم، تبلتو دادم دست محدثه و خودم رو هی کش میدادم تا ببینم عقیله چی میگه😬 ، بعد از تلاش های بسیار متوجه شدم داره دنبال اهنگی ک محدثه گذاشته زمزمه میکنه ، داشتم به این فکر میکردم که چطور نزدیکش بشیم و دوست بشیم ک یهو اهنگ تموم شد و دختره چشماشو باز کرد ، حالا مونده بودم چی بگم که احمقانه ترین سوال اومد تو ذهنم😐 -معدلت چندشد؟! +نوبت اول ۲۰ برا نوبت دوم بخاطر اینکه مریض شدم و علوم رو نتونستم خیلی بخونم ۱۹/۹۸آوردم ، تو چی؟! -چی من؟! معدلم؟! +اره - ن کلاس هشتمم و امسال میرم نهم و هر دو نوبت ۲۰ شدم. +اها موفق باشی -تو هم همینطور با ضربه ی کندی ک به مغذم وارد شد سرمو چرخوندم که محدثه گفت خوب گرم گرفتین هاااع بیا رمز اینو باز کن دوباره به مکالمت برس ...😜 عصر بود ک وارد نجف شدیم ، راننده میخواست خیابون اصلی پیادمون کنه که انتهاش به هتل میخورد ولی سر کاروان گرامی به عربی و فارسی یه چیزایی بهش گفت حالا نمیدونم چی گفت که مارو اینجا پایین نکنه خلاصه که یه دعوای لفظی پیش اومد ک مارو برد تو کوچه ی هتل پیاده کرد (خیابون کجا کوچه کجا) بعد از تحویل کلید های اتاق ها همه به طرف طبقات خودشون رفتند. و از اونجایی ک ما ایرانی ها هر چند که میخواستیم قانون رو رعایت کنیم ولی نمیشد به جای چهار نفر تو آسانسور بدبخت ، هفت نفر توش جا گرفتیم... و به راحتی تا طبقه ی سوم صعود کردیم و در اتاق ۱۰۴جای گرفتیم وقتی دقت کردم اتاقا دو نفره بود و حسنارو با دهیار فرستادن به یه اتاق دیگه منو مامانی ماشینی هم یکی دیگه... ادامه دارد...
علامھ‌‌ مجلسی فࢪمودند: شب‌ جمعه مشغول مطالعه بودم،به این دعا رسیدم!: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم،الحمدلله‌ من‌اول‌‌الدنیا‌الی‌فنائِها‌و‌مِن‌َالاخره‌الی‌بقائِها الحمدلله‌ِعلی‌کل‌نعمه،استغفرالله‌من‌کل‌ذنب‌ِِو‌اتوب‌الیه،‌وهو‌ارحم‌الراحمین. بعد یک هفته مجدد خواستم،آنرا بخوانم که در حالت مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم،که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم..‼️ ♥️🌼
✅اعمال شب جمعه 🌹دعای پرفضیلت شبهای جمعه  . « یا دائم الفضل على البریه ، یا باسط الیدین بالعطیه ، یا صاحب المواهب السنیه ، صل على محمد و آله خیر الورى سجیه و اغفر لنا یا ذا العلى فی هذه العشیه » .  ✅هر که در شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند نوشته شود در نامه عمل او هزار هزار حسنه و محو شود هزار هزار سیئه و بلند شود در بهشت برای او هزار هزار درجه و جنات احدیت. سه مرتبه فرماید که: نیستم خدای او اگر او را نیامرزم و در درجه حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام باشد. ✨ امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمودند: هركس كه در شب جمعه براى ده نفر از دوستان مؤمن خود كه از دنيا رفته اند دعا و طلب مغفرت نمايد، از اهل بهشت قرار خواهد گرفت . 📚 جامع احاديث الشيعة ،ج 6 ص 178 ✅هدیه به اموات شیعیان اموات مشاهد شریفه مکه مکرمه ،مدینه منوره ،نجف اشرف ،کربلای معلی،کاظمین،سامرا،مشهد،قم،شهدا خصوصا شهدای گمنام ،اموات خودتون و اموات خادم کانال🌹 یک حمد وسه توحید وپنج صلوات
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿🌸 بعد از دو ساعت قرار بود همگی با هم برای اقامه نماز مغرب و عشا و عرض ادب خدمت شاه نجف بریم حرم . درست یادم هست حرم شلوغ بود قلبم داشت تند تند میزد اصلا باورم نمیشد الان در یکی از صحن های حرم امامم علی (ع) ایستادم و بعد چهار سال دوباره پا به این مکان مقدس گذاشتم. بعد از خواندن نماز در بین جمعیت ، همگی وارد حرم شدیم تا زیارتی کنیم بخاطر شلوغی گوشه کناره ایی تکیه به کتابخانه داده بودم ، و بقیه را که به طرف ضریح میرفتند با بهت و بغض نظاره میکردم ، خاله سمیه از بین جمعیت خودش رو بهم رسوند گفت: بیا ببرمت کنار ضریح ولی اصلا نمیتونستم قدمی بر دارم پاهام قفل شده بود به زمین و ارادم دست خودم نبود فقط به رو ب رو خیره شده بودم که اشک جلوی دیدم رو گرفت قبل از باریدن با دست پاکش کردم ولی کجا بهتر از اینجا که زار بزنم و دردمو به پدر شیعیان بگم؟! خاله هر چی اصرار کرد تا باهاش برای زیارت برم ولی نمیتونستم...شاید میترسیدم برم بین جمعیت، از اون لحظه واهمه داشتم که بیوفتم و دیگه نتونم پاشم ، ولی انگار قرار بود یه بار هم ک شده من امشب زانوهام به زمین بشینه، زنی پایین پام نشسته بود ک چادرمو کشید و موجب شد به طرف زمین کشیده بشم ، چشمام تار میدید و برای لحظاتی نفهمیدم چی شد .فقط گوشام هر از گاهی صدای خاله سمیه رو میشنید که با کسی حرف میزد ، لیوان آبی ک به دهنم چسپید وادارم کرد چشمامو باز کنم.. کلی آدم داشت نگام میکرد ، شرمنده آبو پس زدم و سرمو به زانو گرفتم و با صدای بلند زدم زیر گریه آخه کی تموم میشه خسته شدم دیگه طاقت ندارم خدا آخه چرا من، من یه بنده ی ضعیف و خطا کار بیش نیستم من نمیتونم ، توانایی ندارم منو ببخش ولی دیگه نمیکشم دیگه بسه این همه آدم دور و بر من چرا این نه چرا اون نه من چرا باید این شکلی باشم جمله ای توی ذهنم قدم میزد( اگه خدا من رو گرفتار کرده و اون گرفتاری اثر روحی بدی روی من گذاشته ...امکان داره این یک امتحان الهی باشه ، به نظرم اینجور وقت ها خدا یه جور دیگه بهت توجه میکنه اون میخواد تو بزرگ بشی) وقتی از افکارم بیرون اومدم ، در حال بلند شدن بودم ولی نمیشد هر کاری میکردم نمیشد حسی تو بدنم نبود که بتونم خودمو بالا بکشم ، توان ایستادن نداشتم ک با هر بار بلند شدن با کمک بقیه، میوفتادم زمین ، یه دختر ۱۳ ساله چطور میتونه وضعیتش مثل پیرزنی باشه ک ۸۳ سال سن داره ، چطور میتونست این همه طعنه و کنایه رو به جون بخره و دم نزنه؟ صدای همه با هم قاطی شده بود ، خاله سمیه منو تو بغلش گرفت و با گریه نوازشم میکرد یاد اجراهایی ک تو محرم و صفر سال های قبل داشتیم افتادم ، حضرت علی رو به سه ساله ی ابی عبد الله قسم دادم ک بتونم حداقل الان بلند بشم مامانی ماشینی به سرش میزد و میگفت یا علی ما رو شرمنده ی مادر و پدرش نکن ، به امیدی فرستادنش پابوس شما ، یا علی خودت نگاهی ب دل بچه ی منم کن ، نوکر شماست ...دوباره این ائمه بودن ک به دادم رسیدن و بلاخره بعد از دقایقی با یه یا علی بلند شدم(یادم میاد وقتی به مدرسه جدید(راهنمایی) وارد شدم خیلیا مسخرم میکردن خیلیا اذیتم میکردن و من تنها جوابی ک براشون داشتم لبخند بوده و سعی میکردم با شوخی قضیه رو جمع و جور کنم نه به خاطر شخص مقابل بلکه به خاطر خودم من باید با شرایط پیش اومده میساختم و بسازم من تو یه نبرده طبیعی گیر افتادم یه نبردی ک اگر شاید به یه دختر دیگه تعلق میگرفت زود شکست میخورد ولی من خودمو شناخته بودم درسته شاید وسط راه کم بیارم و صلاحی نداشته باشم ولی من خدا رو دارم من به حضرت رقیه متوسل شدن من با خیال های قشنگ و زیبا و روز های خوش دارم زندگی میکنم یه روزی میاد که قول میدم همه سختیا یادم میره بعد با خیال راحت میشینم و دفترچه خاطراتتمو نگاه میکنم میبینم چقدر زمان زود میگذره. صبح بعد صبحانه تو اتاق نشسته بودم که حسنا وارد شد و گفت: بیا که عقیله سراغتو میگرفت.. چادر پوشیدم و بیرون رفتم ، با هم دست دادیم و برای اولین بار گرم صحبت شدیم. عقیله انگار چیزی یادش اومد باشه گفت: + راستی ، خونه دختر عمم که روضه بود مامانت رو دیدم ، سمیه هم پیشش نشسته بود به من گفت دختر ایشون هم همراه خودمون میاد کربلا ولی برا من فایده ای نداشت چون من تورو نمیشناختم.. با خنده ی دندون نمایی رو بهش گفتم: حالا خو شناختی منو، من دختر همون مامانم😁 +اره فهمیدم😂 -اهل کدوم محله های مینابی؟! +فخر اباد -نمیدونم کجاست همون موقع بود که گفتن آماده شیم برای اینکه بریم خونه امام خمینی رو ببینیم ، با گرمایی که داشتیم میپختیم ، به نظرم اولین باری بود ک من این همه راه رو تو این چند مدت میرفتم و احساس خستگی نمیکردم،تو خونه امام همه چی عادی و بی آلایش بود... تازه من رفتم تو اشپز خونه ی خونش دستامو شستم ادامه دارد...