🌹🕊🌹🕊🌹
اگر یڪ روز فڪر
شهـادت از ذهنت
دور شد و آن را فراموش ڪردی
حتما فردای آن روز را روزه بگیر.
❤️ شهید مصطفی صدرزاده ❤️
#شهیدانه
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | شهادت مانند امام حسین
🔶 عشق و ارادت شهید حججی به امام رضا(ع)
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی 🌹
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خیلی جالب 😍
♥️جمعی از دوستان سردار حاج قاسم سلیمانی که جزو مستشاران نظامی هستند در دمشق سوریه گفتند شب سردار را توی خواب میبینیم روی نقشه به ما میگه این تصویری که کشیدید از اینجا برید به نتیجه نمیرسید، این مسیر رو باید برید و ما فردا با اون نقشه میریم
💚 #شهدا_زنده_اند... 😍
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
#شهیدانہ 🥀
تو بچگے یہ تصادف شدید میکنہ
و تا مرز مرگ میره
مادرش نذر میکنہ اگہ خوب بشہ
سرباز حضرتعباس{؏} بشہ🙃
تو سوریہ فرمانده و موسس
لشگر فاطمیون بود
یہ روز قبل از عملیات میگہ :
ان شاءالله تاسوعآ پیشِ عباسم
صبح تاسوعآ رفت پیش عباس..
شهیدمصطفےصدرزاده🌱....♥️
#حرف_قشنگ🌸🍃
استادمگفت
وابستہخدابشید
گفتم
چجوری؟
گفت
چجوریوابستہیہنفرمیشے؟
گفتم
وقتےزیادباهاشحرفمیزنم
زیادمیرمومیام
تویہجملہگفت
رفتوآمدتوباخدازیادکن...♥️✨
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ شهید مدافع حرم #محمد_تاجبخش 🥀
این شهید بزرگوار در همان عملیاتی که شهید #مرتضی_حسین_پور (حسین قمی ) به شهادت رسیدند و شهید #محسن_حججی به اسارت درآمدند، به فیض شهادت نائل گشتند
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
1_436144532.mp3
4.14M
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین!
◾️ آقا سلام تحفه اشکی به من دهید
ماه گدایی من و چشمم شروع شد
#امام_حسین سلام الله علیه
#محرم
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحنه در آغوش کشیدن یک زن توسط سعید آقاخانی در فیلم «خون شد» مسعود کیمیایی!
مسئولین ول کردین همه چیز رو؟
اون از وضعیت افتضاح نمایش خانگی
این از فیلمهای سینمایی
شرف و غیرت ندارید شما؟
چرا تو دهن این تابوشکنها نمیزنید؟
چرا ممنوع الکارشون نمیکنید؟
پ.ن: حالا یه عده هم توجیه میکنند که زن نبوده؛ آقاجان به نمایش گذاشتن کار مهمه، حالا یه سیبیل کلفت چادر سر کرده باشه رفته باشه تو بغلش!
حیف پولهاییی که این ها میگیرند
و آرمان های اسلام و دولت اسلامی را خراب می کنند
#قسمتسیوششم
#مینویسمتابماند🌿🌸
حیف که نمیشد بیرون رفت...
پسره آخرین ظرف رو به سمتم گرفت که مامان بشرا کنارم بود و نزدیک تر به پسرِ کاسه به دست.. از دستش ورداشت و روبروم روی میز قرار داشت همین که خواستم قاشق رو وردارم ، متوجه شدم خاله سمیه هنوز کاسه ای جلوش نیست کاسه رو طرفش گرفتم و گفتم بگیرش شما شروع کنید..که با یه دستت درد نکنه خودت بخور الان میارن به مکالمه خاتمه داد ولی این دور از ادب بود که زود تر شروع کنیم پس صبر کردم و بعد از دقایقی همه شروع به خوردن سوپ کردیم...
بشقابایی رو که محتویات داخلش برنج و کوبیده بود اوردن ولی بهترین چیز این قسمت پرتقالای نارنجی رنگی بودن که از دور بهم دست تکون میدادن و میگفتن ما منتظر نمکیم عجب چیزی یاد گرفتم
آخر شب بود ساعت کم کم به دوازده نزدیک میشد
آخرین تکه ی پرتقالو که با نمک آغشته کرده بودم در دهنم گذاشتم و بلند شدم
بقیه پرتقالاشونو به اتاق بردن تا بخورن چون عوامل آشپزخونه ایراد میگرفتن و میگفتن سریع باشین.
صندلی رو عقب کشیدم و دست به میز بردم که بلند شم میز تکون خورد اگر پسری که میزو پاک میکرد اونو نگه نمیداشت کل میز روم میوفتاد . با اکراه بلند شدم و پشت سر مامان بشرا که آخرین نفر بود به سمت آسانسور رفتم...
خواب از چشمام پریده بود کولمو از زمین برداشتم و تو تاریکی اتاق از توش صلوات شمار قرمز رنگو بیرون کشیدم همین که خواستم زیبشو ببندم به یه چیزی گیرکرد سعی کردم از زیب جداش کنم اول فکر کردم دستمال کاغذیه اما وقتی جلوی نور کم تبلت گرفتمش تکه ی کوچک پارچه ای بود هنگامی که در حرم امام علی(ع) نمیتونستم بلند بشم خانم دهیار آن را به دستم داد و گفت از ضریح جدایش کردم .
به پارچه ی قرمز رنگ و خوس های زرد لا ب لایش خیره شدم و زمزمه کردم
یا علی!
دو بار آمدم دیدنت...
ولی نپذیرفتی بیایم زیارت کنم ضریحت را
کاش بار سومی هم در کار باشد
تا حد اقل بتوانم ضریحت را برای لحظاتی در آغوش بکشم.
شاید من هم دلم از آن دست کشیدن هایی می خواهد که بر سر یتیمان کوفه میکشیدی..
و یا کمی آب و دانه با این تفاوت که آب و دانه ی من برای رفع دلتنگی باشد.
دلتنگی از تو
دلتنگی از همسرت
دلتنگی از پسرت
دلتنگی از دخترت
اخ دخترت خبر داری که داعش چ هاااع که نمیکند با سر زمین حِلمایت
پدری کن و از خدا بخواه توانایی لازم را به مدافعان عقیله ات بدهد...
نگذار قصه ی عاشورا تکرار شود
نگذار زینبت بار دگر اسیر شود
نگذار ریحانه ی حسینت همانند هزار و چهارصد سال پیش غم بخورد...
سه چهار سال بیش ندارد وعنایت ها دارد.
خدا کند نگیرند حرم فاطمه ی صغیر را...
چ خوش است یادی کنم در نیمه شب جمعه از مدافعان حریم...
راستی علی جان...
نمیتوانم خود مدافع حرم زینبت باشم .
ولی تا هستم مدافع چادر دختت میمانم.
به قول شاه بانو رقیه (س)که خطاب به بابا حسینش گفت: بابا چادرم سوخت ولی به سَرم هست هنوز...
بگذار نام چند شهید را که از شام آورده اند بگویم برایت..
نگاهی به صلوات شمار در دستانم انداختم و با خود زمزمه کردم :
شهید محسن حججی
الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
شهید محمود رضا بیضایی
الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
شهید مصطفی صدرزاده
الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
شهید محمد مسرور
الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
جهادمغنیه
الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
حسین امید واری
الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
و۲۳۰هزار شهید مدافع دیگر...
صدای کوبیدن چیزی به درب چشممو به سختی وا کردم که صدای رنگ رنگی تو گوشم پیچید
انگار وقت رفتن بود ...
شب معلوم نبود کی خوابم برده بود...
نگاهی به ساعت درون لابی انداختم که ۶و ربع یا در همین حوالی را نشان میداد.
به دور و بر نگاهی انداختم ...عقیله با محدثه روی کاناپه نزدیک درب نشسته بودن به طرفشون رفتم و بعد از سلام کنارشون نشستم..کنارشون نشستم،عقیله در حالی که سرشو به طرف چپ و راست تکون میداد گفت: نمیدونم ساعت چندخوابیدم همون وقت که از غذا خوری بر گشتیم خوابم نمیومد تو راه رو نشستم گوشیمو چک میکردم رنگ رنگی هم چند بار اومد بهم گفت برو بخواب که ساعت دو میریم ولی گوش نکردم... حالا خوابم میاد.
خندیدم و گفتم :این روزا هم میگذره دلت تنگ میشه
+همین ن
با اشاره ی رنگ رنگی همه بلند شدیم پشتمو به طرف محدثه کردم و گفتم شال تو گردنم خوبه؟!
+اره بابااا کی میخواد تو رو این وقت صبح ببینه ، ایش
عقیله مثل اینکه جن دیده باشه بر گشت و پشت سرشو نگاه کرد و گفت شال من نیست!
-همونجا که نشستیم نگاه کن..
+ نه اصلا نیوردمش پایین..
بعد از اینکه از اقای یکرنگی خواست تا برگرده و شال رو بیاره به سمت ما برگشت و گفت نمیزاره میگه ولش کن دیرمون شده...
همینطور که از پله های درب هتل پایین میومدم گفتم:
-حتما مهم نیست دیگه...
+اره ، حتما
راستی صبی برا نماز شما رفتین حرم؟
ادامه دارد...