#خاطرات_شهدا
ده سال با محمد زندگی کردم ،
هیچوقت یاد ندارم بی وضو باشه ، به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می داد ،
مسافرت که می رفتیم تا صدای اذان رو می شنید ، توی بیابون هم بود می ایستاد ،
بارها بهش می گفتم ،
مقصد که نزدیکه ، نمازتون رو شکسته نخونین ، بذارین برسیم خونه ، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین.
ولی محمد می گفت ،
شاید توی همین راه کوتاه ، عمرمون تموم شد و به خونه نرسیدیم ؛ الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم ؛
اگه رسیدیم خونه ، کامل هم می خونم....
#سردار_شهید_محمّد_بروجردی
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
҉ ✬@shahid1384torji
#خاطرات_شهدا
+میگفت:
.
مندوستدارمهرکاریمیتونم
برایمردمانجامبدمحتی..☝️🏼
بعدازشهادت!
.
-چونحضرتامامگفت:
مردمولینعمتماهستند… :)♥️
.
#شهیدمحمدرضاتورجیزاده
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
#خاطرات_شهدا ✨
شب عاشورا، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت:« حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین عليه السلام بشیم.»نصف شب که شد.گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد.بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون.گفت:«حالا بریم»چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم.
#شهید_سید_احمد_پلارک 🌷
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
📨#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #مجید_سلمانیان
اول صبح بود🌥
تاکســـــی رسید🚕
ســــــــوار شدیـــــــم
حاج مجید طبق معمول
خوش و بشی با راننده کرد🤝
راننده در همانحال گذاشت توی دنده💨
که حرکت کند ولی یِهو بیهوا
حاج مجید رو کرد به راننده و گفت:
خامــــــــوش کــــــــن!😡
راننده کُپ کرده و مات مونده بود
که چی شده و چه بکنه!🤭
مجــــــــدداً
حاج مجید با جدیت و ملاطفت گفت:
سوییچ رو ببند آقا جان!!🗝
بندهخدا با تردید ماشینو خاموش کرد🤯
حاج مجید رو کرد به راننده گفت:
اول صبحکهمیخوایماشینروشنکنی،
نیت کن برای
نونِ حلال خودت و زن و بچهات که👨👩👦
"به نام خدا و با یاد خدا و برای خدا"📿
نه این کار، بلکه
توی هر کاری همینطور باش انشاءالله
حالا بگو و ماشین رو روشن کن!☺️
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
💌#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #حسن_قاسمی_دانا
✅هنوز وقتش نرسیده است!
▫️تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند. ما هروقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم، با چراغِ خاموش میرفتیم.
▫️ یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند!!!!
▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندهای؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری». در جواب میگفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
▫️حسن میخندید و میگفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!
📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
📨#خاطرات_شهدا
🔵شهید مدافعحرم #ابراهیم_اسمی
برادر شهید نقل میکنند:
ابراهیم بین دوستان هیأتی
به سخاوتمندی معروف بود💰
غیر ممکن بود کسی ازش قرض بخواد
و دست رد به سینهاش بزنه♥️
یه روز بهش گفتم: ابراهیم!😕
اون کسائیکه بهشون پول قرض میدی،
اصلا آه در بساط ندارند،
نمیتونند پولت رو برگردونند❌💶
بالاخرهتوهمبایدتشکیلخانوادهبدی💍
این پولها لازمت میشه🎊
ابراهیم با تبسم گفت:
خدا بزرگه!😊
اگه ندادند هم برام مهم نیست💚
من متعلق به این دنیای فانی نیستم!🕊
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
~♡~
#خاطرات_شهدا🍃
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری♥️
✨وقتی می گفت: دعا کن شهید بشوم، من همیشه یک جمله داشتم و به او میگفتم: نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من میگفت: باشه، نیتم را خالص میکنم . ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: مامان به خدا نیتم خالص شده، حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد .وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمهای به اوگفتم:پس شهید میشوی،گفت: جان من؟ گفتم: آره محمدرضا، حتما شهید میشوی ، تا این را گفتم یک صدای قهقهه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد میزد و میگفت: مامان راضیام ازت بهش گفتم: حالا خودت را اینقدر لوس نکن ، بعد محمدرضا گفت: مامان یک چیز بگم دعام میکنی؟ دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد ، وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم: اصلا اینجوری برایت دعا نمیکنم شهید شوی
گفت: نه ... پس همان دعا کن که شهید شوم.
بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت...
💚راوی مادر شهید💚
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
.
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
💌#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافع حرم #احمد_قنبری
مادر شهید نقل میکنند:
محله مان مسجدی نداشت. زمینی را وقف ساخت مسجد صاحبالزمان(عج) کرده بودند. مردم محل از این موضوع خیلی خوشحال بودند. شبهای جمعه تکهموکتی را در همان زمین پهن میکردند و زنان و مردان باایمان محل برای اقامهی نماز به آنجا میرفتند🕌
احمد هم که از ۶سالگی اهل نمازخواندن بود، در آن زمان ۱۲سال بیشتر نداشت. شبهای جمعه کِتری بزرگ آبجوش و لیوان و چایی را روی فرقونی میگذاشت و به آنجا میرفت تا به نمازگزاران چایی بدهد. همیشه نگران دستان کوچک و جثهی کودکانهی احمد بودم که مبادا آبجوش روی او بریزد🫖🤭
یک شب، نمازم را تمام کردم
که با صدای گریــــهی احمــــد،
هراســــان به حیــــاط رفتــــــــم😨
گفتم: احمد جان! مادر به فدایت!
چه شده؟؟ چقدر گفتم مراقب باش!
آخرش آبجــــوش رویات ریخــــت؟😭
بدنش را وارسی کردم
و خبری از سوختگی نبود
اما یکبند گریــــه میکــــرد🙄
گفتم: مادر، دلم هزار راه رفت!
چه شده؟ چــــرا گریــــه میکنی؟😭
احمد گفت: مادرجان!
وقتی به خانمها چایی میدادم،
یکی از خانمها
به من گفت: «خــــادم الحسیــــن»!💚
آری! اینگونه پس از شهادتش، شهید مدافع حرم احمد قنبری آخرین طواف حرمش را دید و لقب "خادم الحسین" برای همیشه بر او باقی ماند!🕊
🌸
🌸🌼🌺
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji