••📚🔗
[ #داستان]
قسمت پانزدهم 🏴
نگاهش سخت شده بود
نگاهش پر از غصه شده بود
نگاهش نگران شده بود
نگاهش شرمگین و سرافکنده شده بود
اصلا نگاهش یه کتاب حرف نانوشته شده بود
خبر داشت ...😔
با چشماش داشت باهام حرف میزد
سرخ شدم
داغی گونه هام و ب خوبی حس میکردم
سر به زیر انداختم 🤦🏻♂
سید با صدایی خشدار گفت حرف بزن عباس
چه کردی تو این مدت با خودت؟
با چه رویی واسش میگفتم
قطعا حسام بهش گفته بود و من ...حرفی نداشتم واسه گفتن...😞
صداشو بالاتر برد و گفت عباس چیکار کردی که سرت و بالا نمیاری؟؟؟
شروع کردم گفتن
هر چی جلو تر میرفتم حال سید حیدر بدتر میشد🤕
به اواخرش ک رسیدم سید میکوبید روی پاش و خودم زار میزدم...
با دیدن بازخورد های آقا امیرحیدر تازه میفهمیدم چه گندی زدم
با جلز و ولز های ایشون تازه داشتم ب خودم میومدم
سیاه کرده بودم ....
خراب کرده بودم ....
من خیلی خطا رفته بودم....اون شب ....
یه شب عجیب غریب بود 🌙
سید امیرحیدر و هیچ وقت این شکلی ندیده بودم
اینقدر عصبی بود که بعد از تموم شدن داستان سیاهم یه سیلی خوابوند تو گوشم...
و اون سیلی انگار فیوز های مغزم و دوباره وصل کرد ...🔥
تا صبح سید باهام حرف میزد
گریه کردیم باهم
تو سر خودمون زدیم
من از پشیمونی سید از شرمندگی
مدام خودش و ملامت میکرد ک نباید این همه وقت بی خبر میشد از من ....☹️
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت شانزدهم 🏴
صدای اذان صبح ک اومد
سید اشکاشو پاک کرد
زد رو شونم و گفت تهش با خودت داداشم
حواست به دل مولا نبود
حواستو جمع کن به دل مولا💔
رفتم سراغ گوشی
۱۰۰ تا پیام داده بود 📲
تلخ خندی زدم ...من، سید و داشتم و بیدار شده بودم از خواب غفلت ولی اون....
شروع کردموبه تایپ کردن
خیلی مطمئن بودم نسبت به تصمیمم
میدونستم بهترین تصمیم همینه!
و عاقلانه ترینش🌡
یه پیام بلند بالا نوشتم ⌨
"سلام خانم ...
بلد نیستم مقدمه چینی کنم و اصلا مقدمه چینی برای یه همچین بحثی مناسب هم نیست
ما یه رابطه بسیار غلطی رو شروع کردیم
و تا جاهای خیلی اشتباهیَم جلو رفتیم
هردو فراموش کردیم که خدا میبینه
و قبح این گناه سنگین واسمون ریخت
خدا هردوی ما رو ببخشه....من و شما اصلا بهم نمیخوریم و رابطه اشتباهی هم که داشتیم بر مبنای احساسات زود گذر و گناه بود
هرچه قدر زودتر جلوی ضرر رو بگیریم سود هست...خداروشکر میکنم که به واسطه یکی از بنده های خیلی خوب خدا چشمام باز شد و مجددا تونستم خودم رو از این غرقاب بکشم بیرون...
هیچ پسری ارزش نداره که شما زیبایی هاتون رو براش به اشتراک بگذارین مگر اینکه محرمتون باشه...
موفق باشید. یاعلی."
و با یه نفس عمیق سند کردم و بعد
خودش و شماره اش و از دفتر تلفن گوشیم و تمام اپ هام بلک کردم 🕹
و با حس خوبی که گرفته بودم قامت به نماز بستم
بعد از نماز کلی گریه کردم ...دعای عهد خوندم و از امام زمان علیه السلام کلی عذرخواهی کردم
خیلی پشیمون بودم ...🥺
نفهمیدم کی خوابم برد...
〰❁🍂❁🖤❁🍂❁〰
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت آخر 🏴
وقتی بیدار شدم یه پتوی نازک روم بود و یه دست نوشته روی گوشیم بود مبنی بر اینکه آقا سید رفته نون بگیره و زود بر میگرده👣
ساعت ۸ صبح بود
پاشدم و نشستم سر گوشی
تمام عکسا و فیلم ها و ویس ها و هرررچیزی که من و یاد اون خطا مینداخت رو حذف کردم و بعد هم اون برنامه بازی ک باعث و بانی اون گرداب بود رو دیلیت کردم
یکم بعد اقاامیر حیدر برگشت و باهم صبحانه خوردیم ...😋
*******
۴ ماه بعد...
مشغول بستن پرچم سیاه های حسینیه بودیم و یه مداحی باحال از آسید مجید بنی فاطمه هم در حال پخش بود 🏴
{نوبت غم میشود ...تکیه علم میشود
خانه ی دل های ما ....مثل حرم میشود}
از نردبام پایین اومدم و رفتم واسه بچه ها چایی اوردم
{همه تقریبا کارشون تموم شده بود
که حسینیه یه سر سیاه شده بود}
{هرم حرارت داغِ عزای تو در رگ وخونم حسین
مثل زهیر و جناد و عابس گرم جنونم حسین
شیرین تر از جانِ منی ...
حب الحسین اجننی....}🌙
خوش حال بودم که اینجام
دوباره زیر خیمه ی امام حسین علیه السلام
در پناه حضرت عباس علیه السلام🍃
با سید حیدر رفتیم توی حیاط تا اونجا رو هم آماده کنیم
که از بلندگو های حیاط یه شعر دیگه پلی شد که عجییب حال و هوامو عوض کرد ...
{کشتی به گل نشسته اومده
با حال خسته اومده
توبه شکسته ولی با
دل شکسته اومده
ای جانم تویی راحت روح و روانم تویی کشتی امن و امانم تویی علت هر ضربانم
با اینکه خودم میدونم که بدم
راهم دادی که اومدم
آقا در خونه ی تو
گدایی رو خوب بلدم
ای شاهم...روی دوشمه بارِ گناهم
خجالت میکشم رو سیاهم ....
پناهم بده که بی پناهم ....}💔
*********
درست ۱۷ روز بعد از محرم دقیقا شب ۱۷ ربیع به خواستگاری خواهر آسید امیرحیدر رفتم اونم با کلییی شرمندگی ولی سید با مردونگی هیچی از گذشته ی سیاهم به روم نیاورد و خواهر سید هم فقط یه جمله گفت که وقتی خدا میبخشه بنده ی توبه کننده، رو من کی باشم....💫
و بعد از مدتی من شدم داماد استادم .....🥰
📌پایان...
〰❁🍂❁🖤❁🍂❁〰
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت دوم 🌾
گلایه اش درباره ی بچه ها که تموم شد، گفت: خوب حالا چی کار میکنید؟ به مدرسهمون میآید یا نه؟ 😢
مــن کــه ســرم درد میکــرد بــرا رفتن بــه اینجــور مدرســهها، بدون هیچ مکثی گفتم: البته که میام!😄
راستش چون تا حالا به یه همچین موردی برنخورده بودم، یــه کم نگران بودم و نمیدونســتم که از عهدۀ این دانشآموزا برمیآم یا نه؛ ولی هرچی بود، دیگه قول داده بودم و باید دل رو به دریا میزدم و میرفتم.😇
از روزی که این پیشنهاد بهم شد، تا روز رفتن به مدرسه، تو خیالم چند باری به اون مدرسه رفتم و یه عالمه با دانشآموزای اونجا حرف زدم. 😂
تو اون حضور خیالی گاهی بچه ها رو ساکت میکردم و حرف هام رو میزدم، اما گاهی وقتا هم بچه ها ساکت نمیشدن و صدام لا به لای اونا گم میشد.😕
منم که هیچ کاری از دستم بر نمیومد، فقط شلوغ بازی بچه ها رو تماشا میکردم. 😐
تو خیالاتم یه دفعه هم چند تا از اون بچه بهاییا، با یه برنامهریزی حســاب شــده، همۀ کلاس رو علیه من شــوروندن و میخواستن من رو از
کلاس بیرون کنن، که مدیر و ناظم اومدن و به دادم رسیدن! وای چه صحنه ای بود! 🤦🏻♂
از یه طرف بچه ها من رو بیرون میکردن و از یه طرف مدیر و ناظم من رو هل میدادن داخل کلاس!
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت سوم 🌾
یــه بــار تو همیــن خیالا، بابــای مدرســه رو دیدم کــه همه جا دنبالم میاومد...😅
آخه مدیر بهش دســتور داده بود با اون جاروی بلنــدش مراقبم باشــه!!🧹
اونم بــا جاروش، جوری قیافــه گرفته بود کــه فکــرمیکــردی انگارمــن یه رئیسجمهــورم و اون یــه محافظ قدره که توی دستش، پیشرفته ترین تفنگ هوشمند دنیاست. 😎
البته چه فایده! راستش دانش آموزا از بابای مدرسه حساب نبردن و اون تفنگشم به کار نیومد! چون بچه ها با تحریک اون بهاییا ریختن ســر بابای مدرســه و خلع سلاحش کردن.🤯
بعدشم با همون جارو افتادن دنبال منو بابای مدرســه و هر دومون رو از کلاس انداختن بیرون. 😰
ببخشید که اینقدر خیالاتم رو کش دادم. بالأخره طبیعیه کــه آدم قبــل از رفتــن به یه محیــط جدید، فکرای جــور واجوری به ذهنش بیاد!🤦🏻♂
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت چهارم 🌾
البته خوبی اینجور فکر و خیالا اینه که آدم، آماده ی بعضی اتفاقا و برخوردا میشه.👌
روز قرار رســید و راهی مدرســه شــدم. تو ِراه خونه تا مدرســه، همــۀ خیالایــی که تو اون چند روز تو ســرم گذشــته بــودن، یه بار دیگه تو ذهنم مرور شدن.🤦🏻♂🙃
رسیدم دم در مدرسه، با اون تصاویر وحشتناکی که از مدرسه برام کشیده بودن، احساس میکردم یه چیزی جا گذاشتم؛ یه چیزی شبیه به لباس ضد ضربه!💣
وقتی به مدرسه رسیدم تازه زنگ تفریح خورده بود و بچه ها همه تو حیاط بودن.⚽️🏀
راستش خیلی دوست داشتم وقتی به مدرسه رسیدم، بچه ها سر کلاس باشن.📖🖊
با اینکه هوا سرد بود، اولش ترجیح میدادم پشت در مدرسه وایستم و وقتی زنگ خورد برم تو؛ اما با خودم گفتم: گاهی وقتا آدم باید چیزایی رو قبول کنه که خلاف میلشه! 😎👌
برای همین دیگه معطل نموندم و وارد مدرسه شدم...👣
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت پنجم 🌾
اولین کســی که باهاش روبه روشــدم، بابای مدرســه بود،با همون جاروی بلندش. وای!انگار قرار بود از همون اول خیالاتم واقعــی بشــن.😐
بابــای مدرســه ســلام و علیک گرمــی باهــام کرد و التماس دعایی گفت ورفت. 👣
حیــاط مدرســه خیلــی بــزرگ نبــود. دانشآمــوزا زیــاد بــودن ومــن بــرا رســیدن به دفتــر باید از میون همهشــون رد میشــدم.🚶🏻
همون موقع بود که فهمیدم حرفایی که در بارۀ مدرســه شنیده بودم، خیلی هم بیراه نبودن. من تو مدرســههای دیگه، طعنه و کنایه زیــاد شــنیده بــودم؛ ولــی جنــس تیکه هایی که توی این مدرسه شنیدم، خیلی متفاوت بود.🤦🏻♂
رســیدم بــه دفتــر مدرســه. معــاون بــه اســتقبالم اومــد. مثل همیشه باید تو دفتر میشستم و منتظر میموندم تا زنگ بخوره و بچه ها برن سر کلاس.🛎
تو این فاصله، مدیر مدرسه بعد از سلام وعلیک، شروع کرد به توضیح دادن. توضیحاش مثل حرفای همون معلمی بود که بهــم پیشــنهاد داده بود بــه این مدرســه بیام. 📮
نمیدونــم چرا نه این مدیر و نه اون معلم ،یه جملۀ امیدوار کننده تو حرفاشــون نبــود. آخه من کــه از تیپ و قیافهم معلوم بود یه روحانی جوونم و تازه اول کارمه! یعنی اونا یه ذره هم فکر نکردن که ممکنه من بترسم و جا بزنم؟😕
یه سؤال دیگه: تواین دانشآموزا هیچ ویژگی مثبتی نبود که بهم بگن، تا حداقل با یه مقدار امید وارد کلاس بشم؟! امیدم چیز خوبیه ها! می شه تجربه اش کرد.😟
مدیــر از همــون ابتدا شــروع بــه عذرخواهی کرد. انــگار براش مسلم بود کــه دانشآموزا، الان یه آشــی برام پختــن که روش یه وجــب روغنه. ایــن یه وجب روغن رو از غلظــت عذرخواهی مدیر میشد فهمید.🤯
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت ششم 🌾
از خونه تا مدرسه، قلبــم تند مــیزد؛اما از حیاط تادفتر، سرعتش خیلی بیشتر شده بود.❤️🩹
باتوضیحات امیدوار کنندۀ مدیــر(😒) احســاس کردم قلبــم میخواد از ســینهم بیــرون بزنه و از مدرسه فرار کنه. انگار بازبون بیزبونی داشت بهم میگفت: 《حاج آقــا! اگه میخوای بــری، برو؛ ولی خودت تنها برو.من نیســتم!》🤕
قلــب بیزبــون، انــگار دیگه کــم آورده بود.آخــه اولین بارش نبود این همه اضطراب رو تحمل میکرد. هرجوری بود، قلبم رو راضی کــردم باهــام بیــاد.👣
اونم مردونگی کــرد و تنهام نذاشــت؛ ولی کاش یــه خــورده آرومتــرمــیزد. با ایــنجــور تپیدنش میترســیدم همه اضطرابم رو بفهمن و آبروم کم و زیاد بشه.😬
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
#داستان
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم جلد یک زندگینامه ش ه ید ابراهیم هادی
.
💥تابستان سال ۱۳۶۱ بود. یک شب با هم به هیئت رفتیم. بعد هم در کنار بچه های بسیج حضور داشتیم. آخر شب هم برای چند نفر از جوانان محل، شروع به صحبت کرد. خیلی غیر مستقيم آنها را نصیحت نمود.
💥ساعت حدود دو نیمه شب بود. من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می خواهم بروم خانه و بخوابم. شما چه می کنی؟ ابراهیم گفت: «منزل نمی روم، می ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود. شما می خواهی برو.»
💥بعد نگاهی به اطراف کرد. یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد یک فضای تقریباً دو متری بود. ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت و همانجا دراز کشید.
💥….بعد گفت: «دو ساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند، مجبور هستند برای عبور، من را بیدار كنند.» بعد با خوشحالی گفت:
«اینطوری هم نمازم قضا نمی شه، هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم.» ابراهیم به راحتی همانجا خوابید.
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
••📚🔗
[#داستان]
قسمت هفتم 🌾
از دفتر مدرســه که بیرون اومدم، یه بار دیگه بابای مدرســه با همون جاروی بلندش، رو به روم سبز شد.😅
دوباره سلام کرد و منم جوابش رو دادم. معاون مدرســه از دفتر بیرون اومد.👣
پشت سرش راه افتادم که باهم بریم خط مقدم. بابای مدرســه هم پشــت سرمون راه افتاد.
یعنی واقعاً میخواست باهام بیاد سر کلاس؟😶🌫
کلاس، طبقۀ دوم بود. به راه پله رسیدیم. رو پله ی سوم و چهارم بودیــم کــه دیگه صدا پای بابای مدرســه رو نشــنیدم.🤫
برگشــتم و دیدم که تو طبقه ی اول ایستاده، بهم نگاهی کرد و دوباره التماس دعا گفت. .نمیدونم تو صورت من چی دیده بود که اینقدر بهم
التمــاس دعــا میگفت.😐
شــاید《اضطرار》رو تو چهــرهم دیده بود و فهمیــده بــود بااینحالی کــه دارم، هر دعایــی بکنم،خدا دلش میســوزه و دعــام رومســتجاب میکنه. 😂
جــواب دادم:《محتاجم به دعا!》. راســتش دوســت داشــتم همونجا بهــش بگم:《حالا کــه خودت نمیآی، میشــه جــاروت رو بهــم بدی؟》🙈
ولــی واقعا نمیشــد کــه بــا عبــاوقبا، تو یه دســتم کیف باشــه و تــواون یکی دســتم جارو و وارد کلاس بشــم. آخه اینطوری خیلی خندهدار میشد. 😬
وقتی به بابای مدرســه گفتم محتاج دعا هســتم، از زبونم در رفت و گفتم:《حلال کنید!》 بابای مدرسه تعجب کرد؛ ولی به روی خودش نیاورد و گفت: خواهش میکنم.🥶
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
بسم الله الرحمن الرحیم
[ #داستان]
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قسمت هشتم🌾
احساس میکردم زمان به میل من نمیگذره. اگه بنا نبود به این کلاس برم، بالا رفتن از هــر کدوم این پله ها دو ساعت طول میکشید اما چشم رو هم گذاشتم، دیدم رسیدیم دم در کلاس.🤯
از بــس غرق خیال بودم، متوجه زمان رفتن معاون به کلاس و برگشــتنش نشــدم. وقتــی بــه خــودم اومــدم، دیدم بهــم میگه:《بفرماییــد داخــل، حــاج آقــا!》. 😅
بــا شــنیدن صــدای داد و هــوار بچه ها احساس کردم قلبم میخواد بزنه زیر قولشو باهام نیاد. بــرا همیــن، دســتم رو گذاشــتم روســینهم.😣
معاون فکر کــرد دارم ازش تشکر میکنم! بنده ی خدا نمیدونست با دستم جلوی قلبم رو گرفتم که در نره!!😶🌫
معــاون کــه گفــت:《بفرماییــد》 قاطی کــردم و گفتم:《شــما بفرمایید》. اونم خندۀ ریزی کرد و رفت. چند قدمی که رفت، برگشت و دید دارم باحسرت نگاهش میکنم.🥺
بهم گفت:《کاری دارید؟》.میخواســتم بهش بگم:《میشه نرید وباهام بیاید سر کلاس؟》اما بیخیال شدم و گفتم: نه،ممنونم.🙂
همیشــه سعی میکردم قبل از ورود به کلاس، بسم الله بگم؛ اما نمیدونم چرا ایندفه ناخواسته 《أشهد》به زبونم اومد.😂😅
وارد کلاس شــدم. درســت همــون جــوری بــود کــه بــرام تعریــف کرده بــودن. داد و هوار و ســروصدای اعتراضشــون بلند بچه هــا بــدون ایــن که خجالــت بکشــن وبخوان زیــر زبونی
مخالفتشــون رو ابــراز کنــن، بلند بلند داد مــیزدن. جوری حرف میزدن که لازم نبود دقت کنم تا بفهمم اینا نمیخوان من ســر کلاسشون باشم.😓
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت نهم🌾
تــا اونوقــت، کمتــر پیــش اومــده بــود ایــنجوری احســاس اضافه بودن بکنم. حالا باید چی کار میکردم؟ یعنی میتونستم این کلاس رو آروم کنم؟ مــن معجــزۀ 《سلام》رو بارهــا بــا چشــم خــودم دیده بــودم. اعتقــادم اینــه کــه 《سـلام》چون اســم خداســت، هــم گوینده و هــم شــنوندهش رو آروم میکنــه.🥰
به نظرمن،ســلام دادن، یعنی خــدا روبــه هــم تعارف کــردن (چه قدر خوبــه که ما وقتــی به هم میرسیم، به هم سلام میدیم!).😚
مثل همیشه با صدای بلند، رو به بچه ها، خدا رو بهشون تعارف کردمو، گفتم 《سلام!》 بچه های کلاس یه لحظه خشکشــون زد.😳
بعضیاشــون زود جوابــم رو دادن و بعضیاشــونم نمیدونستن باید چه عکس العملی نشون بدن.《سلام》، دل خــودم رو هــم آروم کرد. یه مقــدار از خودم گله داشتم و همونجا خودم رو مؤاخذه کردم. به خودم گفتم: چرا وقتی خدا اینهمه جا آرومت کرده و همیشه ثابت کرده تنهات نمیذاره، بازم اضطراب داری و دلنگرانی؟ نگاهم به بچه ها بود و هنوز داشــتم خــودم رو دعوا میکردم که بچه ها جواب سلامم رو دادن. 😃
باصدای بلند ازشون پرسیدم: حالتون خوبه؟
اونــا هــم یــه بلــهای گفتن کــه نشــون مــیداد ســلام اول دلشــون رو خیلــی عوض کرده. دل همه، دســت خداســت.خدا مقلب القلوبه!
کِـی میخوایم به این ایمان بیاریم؟! معلومه؟🥲
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji