eitaa logo
شهید تورجی زاده🥰
396 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
«بسم الله الرحمن الرحیم» آقا محمد رضا خیلی فاطمه زهرا (ع) را دوست داشت گونه ای که پهلو و بازویش به عشق مادر کبود شد 😓و ترکش خورد آخرین باری که داشت می رفت جبهه سپرده بود برایش همسر پیدا کنن ولی شهید شد😓 برای همین خیلی از بخت های جوانان را باز کرده
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌸 تابستان علاقه ای به باریدن ندارد ولی چرا من هوایم بارانیست؟! تابستان باید همراه من باشد.. تابستان هم باید گریه کنان به پیشواز مهر و پاییزش برود... اربابم میتوانم بهارت باشم و در تابستان بهاری گریه کنم؟! آرام و بی صدا لذت بخش و با آرامش پایم را روی دومین پله گذاشتم... و نگاهی به آدم های پیش رویم انداختم ... وجدان که نباشد هر کس خدایی میکند... این جا آدم ها راننده گی نمیدانند اما ماهرانه دورت میزنند. و کسی آن ها را جریمه نمیکند. مرا دریاب بین این هیاهوی نامعلوم.. ترسیده ام ... در آغوشت میکشی مرا؟! پا روی پله سوم گذاشتم... حسین اصلا من آن بیابانی ام که تو آبادم کرده ای بیا و بیابانی که آباد کرده ای را همراهی کن.. روباه گفت: انسان تا این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی.تو مسئول گُلِتی...! شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: من مسئول گُلمم... هنوز پا روی پایه نگذاشته بودم که در آغوش مامانی پرت شدم و سفت ب او چسپیدم. بعد از ده روز دوباره از نزدیک میدیدمش فرصتی پیش آمده بود که آغاز دوباره دوری را ببارم.. بی صدا در آغوش مادر. حلقه گل را از گردنم بیرون کشیدم و در حالی که با افراد پیش رویم سلام میکردم در شلوغی چشم میچرخاندم تا شاید محدثه و عقیله را ببینم ... محدثه را یافتم و با او خدا حافظی کردم... هر چ نگاه کردم عقیله ایی نبود . در آن لحظه فکر کردم شاید عقیله ی همراهمان دختری در خیال من باشد؟! در حالی که به طرف ماشین میرفتم صدایی از پشت مرا مخاطب قرار داد +فاطمه.. رو بر گرداندم... خودش بود. عقیله دستم را از دستان مامانی جدا کردم و به عقب برگشتم ... او را در آغوش فشردم و گفتم: - یاد نکنی مارو همسفر + مگه میشه؟! مگه داریم -هم میشه هم داریم... +کی بود میگفت من حوصلتو ندارم... -وقت کل کل نیست انگار دارن صدات میکنن.. نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: +اره -پس برو دیگه وایسادی که چی؟! +کاش هنوز اول سفر بود... -گذشت دیگه... به فکر آینده باش +بریم؟! -کجا؟! +کربلا! -کی +هر وقت دعوت شدیم -انشاءالله +انگار منتظر تو هم هستن هاا بهتره بری -وقت کردی بیا وات +حتما کاری نداری -نه من با تو چی کار دارم؟! + ای نامرد😂 -باشه بابا مواظب خودت باش... +ایضاً..خداحافظ -خداحافظ برگشتم طرف مامانی که داشت با خاله سمیه سلام میکرد... با خاله هم خدا حافظی کردیم و به طرف ماشین رفتم ... درب رو باز کردم و آخرین نگاهمو به جمعیت دوختم.. یادش بخیر چه روز هایی بود. دستی از میون جمعیت بالا اومد که وقتی دقت کردم دست عقیله بود لبخندی زدم و براش دست تکون دادم و وارد ماشین شدم... ولی نه آخرین دیدار اون روز نبود... خاطرم امد ماه صفر را ، شهادت خانم جان رقیه (س)...خونه محدثه اینا روضه دعوت بودیم و با مامانی ماشینی از صبح برای کمک کردن رفتیم وارد حیاط شدیم ، با مادر محدث سلام کردم که سر محدثه از درب سالن نمایان شد ، به طرفش رفتم که گفت چیشد تو اینجا اومدی خندیدم و دستش را گرفتمو گفتم راه میدی بیام تو؟! خندید و جواب داد: چرا که نه متعجب شدم تو رو دیدم.. - ینی واقعا اینقد بدم که تو، تو ذهنت منو اینطور دیگه بی معرفت فرض کردی؟!😂 طبق عادتی که داشت دست به کمرم گرفت و به داخل هدایتم کرد که چشمانم رو بستم و گفتم: تو باز به کمر من دست زدی؟! خندید و گفت: چی میشه مگه .. -از وقتی رفتیم کربلا از اول سفر من میگفتم که خوشم نمیاد دست به کمر من نزنین من حساسم به کمرم +اوووف منم صد بار گفتم حواسم نمیشه چیکار کنم عادت کردم خب ما از کجا بفهمیم -باشه حالا اشکال نداره ، میبخشمت +خلاصه ک رو به محدث و دو تا از دوستاش که تازه رسیده بودن گفتم با خانم زردتشت چیکار میکنین؟! محدث خنده ای کرد و گفت: میسازیم باهاش من یکی که کلا نمیفهمم از ریاضی خندیدم و گفتم کدوماشو نمیدونی...؟ در حالی که میگفت خیلی حوصله داری کتاب ریاضی رو از کمد بیرون کشید و با یه مداد و دفتر جلوم گذاشت با حسنا و محدث و دوستش و نرجس دختر خالش حلقه کردیم .. با اینکه چیزی از سال هشتم یادم نمیومد ولی چند تا مسئله رو حل کردیم .. و آخرین عدد ها رو هم بدست اوردیم بیشتر از این از کتاب ریاضی سر در نمی اوردم که کتاب را بستم و رو به محدث گفتم من دیگه چیزی نمیفهمم.بعد از یک ساعت با گوشی محدث به عقیله پیام دادیم که‍ بیاد اینجا.. ولی میگفت نه من نمیتونم بیام هر چی اصرار کردیم و گفتم منم اومدم بیا ولی گفت نمیام .. اذان ظهر بود که با محدثه رفتیم مسجد بعد از نهار تو اتاق خوابمون برد .. با غر غر های محدثه سر از بالشت برداشتم و نشستم که گفت چقدر میخوابی توو یه ساعته ما اینجا داریم حرف میزنیم و تو بیدار نشدی.. حالت بغض گرفتمو گفتم : ادامه دارد...