eitaa logo
شهید تورجی زاده🥰
397 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
«بسم الله الرحمن الرحیم» آقا محمد رضا خیلی فاطمه زهرا (ع) را دوست داشت گونه ای که پهلو و بازویش به عشق مادر کبود شد 😓و ترکش خورد آخرین باری که داشت می رفت جبهه سپرده بود برایش همسر پیدا کنن ولی شهید شد😓 برای همین خیلی از بخت های جوانان را باز کرده
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 0⃣2⃣ ✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود. گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده.. 🍂 در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد. تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت می‌کرد ترس از حضور در قبرستان بود. من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود. 🌴اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد. اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. 💢به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقت‌های اضافه هستم. اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمی‌شود 🔆 یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم. به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکاران مرا میدیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم. 💥احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا میرفت میدیدم. اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟ چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند. 💐 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را می‌کردم همگی ثبت‌نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم. مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم 🍃 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام دادم. آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد... ... شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
‍ 🍃ای شهید... در خاکریز های ، خدا را شناختی، برایش مناجات کردی،‌ ناله سردادی و شدی. هنوز سوز صدا و مداحی هایت در گوش همرزمانت به یادگار مانده است. برایمان بخوان. مدتی است محرومیم از دعای پنجشنبه شب های مسجد 🍃با سوز دلت بخوان، مدتی است خودمان را گم کرده ایم. نادما منکسرا را برایمان کن که شاید از این خواب ناز غفلت بیدار شویم. 🍃هرکس از توحرفی زد از عشقت به حضرت مادر گفت. روضه بخوان. برایمان از بگو شاید از آتشی که برای خودمان ساخته ایم خلاصی یابیم. بگو چه گذشت بین در و دیوار، شاید دلمان لرزید و اشکمان جاری شد. از میخ در هم بگو. شاید در به رویمان باز شد 🍃از وصیت مادر به دختر و بگو، شاید کبوتر دلمان پرکشید سوی . اما از بازوی کبود نگو، میدانی که ختم می شود به گریه های علی. صبرِ چاه را نداریم که در مقابل دل داغدار و اشک های تاب بیاریم.. 🍃نمی دانم در جبهه، چگونه عاشق شدید که شهادتتان همچون اهل بیت بود، یکی بی سر، یکی با دست های قلم شده، یکی و یکی با پهلوی شکسته و همچون خودت 🍃 در سنگرِ مناجاتت، روضه ی مادر را میخواندی که خمپاره، بازویت را کبود کرد و پهلویت را شکافت و تو بازهم به اقتدا کردی. 🍃این پایان ندارد.... سنگ مزارت و ذکر یا زهرایی که روی آن حک شده، نشانه ای است برای هر که دلش گره بخورد به حضرت مادر. فاتحه ای برای تو بخواند و حاجت بگیرد. راستی شنیده ام جوانان به واسطه تو می شوند. شاید هم اولین قدم برای ، خوشبختی است. سفارشمان را به مادر پهلو شکسته بکن ♡تولدت مبارک فرمانده♡ 🌺به مناسب سالروز ✍️نویسنده : منتظر 📅تاریخ تولد : ۲۳ تیر ۱۳۴۳ 📅تاریخ شهادت : ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶. بانه 🥀مزار : اصفهان 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
بسم الله الرحمن الرحیم
••📚🔗 [ ] 🌾 صبح به بهونه قراردرسی بایکی ازدوستام👭 ازخونه زدم بیرون. ساعت۷ونیم صبح 🕢 تارسیدم به محلی که مدنظرم بودتقریباساعت۸وربع شده بود سبحان نمیدونست میخوام برم پیشش . چنددقیقه قبل ازاینکه برسم بهش پیام دادم که دارم میام پیشت. واینترنت روخاموش کردم.وقتی رسیدم دیدم رویه نیمکت کنار خیابون نشسته .اینترنت روروشن کردم دیدم چندتاپیام دارم ازش که کجامیخوای بیای؟🙄 رضوانه الان کجایی؟😬 کجارفتی؟😧 بهت میگم کجایی الان؟😵 رفتم پیشش *سلام سبحان🙃 _سلام رضوانه.اینجاچیکارمیکنی؟😯 *اومدم ببینمت.مگه نمیگی دوسم داری ومیخوای بیای خواستگاری؟ خب بایدهمدیگه روبشناسیم دیگه.🥰 _خب ماهم داریم شناخت پیدامیکنیم. *مجازی دیگه بسه.خسته شدم.یه ذره هم حضوری بشناسیم دیگه خندیدم😄 واونم سرتکون داد _ازدست توچیکارکنم من؟بیابریم یه جایی که خلوت باشه.کسی نبینتمون همون نزدیکی ها یه پارک بود. بافاصله نشستیم کنارهم شروع کردیم به صحبت کردن. خیلی معمولی وحتی به هم نگاه نمی کردیم. 👀 چادرم خاکی شده بود.اروم دست کشید رو خاک های چادرم ولی دستش بهم نخورد اماهمین کافی بودکه یخمون بازبشه. دیگه خجالت نمیکشیدم که کنارش باشم😔 ،دیگه ناراحت نبودم که شونه هامون بهم میخوره،😔 دیگه عذاب وجدان نداشتم که دیگران دارن نگاهمون میکنن😔 حرفامون شده بودابرازعشق بهم🥰 ، نگاه های عاشقانه،😍 خندیدنایی که بتونیم بیشتردل هم رو ببریم،😇 اتفاقاتی که من تو کل عمرم هم تصورنمیکردم انجامش بدم اونم باکی؟بایه پسرنامحرمی که نمیدونستم کیه وچیه😱😖 . ساعت نزدیک۱۲بود🕛ومن چندساعت باهاش بودم ولی دل کندن خیلی سخت بود😧 باهرجون کندنی بودخداحافظی کردم🤚 برگشتم خونه ولی مگه فکرش ولم میکرد؟ هرکارمیکردم،هرچیزی میخوردم،حتی تاوقتی خوابم میبرد سبحان توفکرم بود😴 دیگه خودمو زنش👰🏻 میدونستم که فقط تنهامشکلی که داشتیم مخالفت خونواده اش بود وتمام 🔘ادامه دارد... ♡شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
🌿🌸 ازدر که وارد می شی محلی را مشاهده می کنی که میگن: اینجا محل خیمه حضرت ابوالفضل العباس (ع) هست که اکنون ساختمان شده. از این مکان که می گذریم، دو ردیف طاق های هلالی کوچک مشاهده می شود که به یاد جهازهای شتران بر زمین مانده قافله کربلا ساخته شده است. پس از عبور از میان این هلال های کوچک، به سالن سرپوشیده و مدوری می رسیم که اتاق های کوچکی گرداگردش ساخته شده است. این سالن به تمامی این اتاق ها راه دارد. ساختمان وسیع وسط راه خیمه حضرت ابا عبد الله (ع) معرفی می کنند و ساختمان های اطراف را به عنوان خیمه های اصحاب می شناسند. در درون سالن مدور وسط، دو محراب به نام های محراب امام حسین (ع) و محراب حضرت زین العابدین (ع) وجود دارد. محل خیمه حضرت زینب (س) نیز در مجاورت خیمه امام حسین (ع) نشان داده شده است. با محدثه و عقیله تمام خیمه هارو دور گشتیم زیارت کردیم آخرش هم یه گوشه دنج درست کنار محل خیمه ی امام سجاد پیدا کردیم و نشستیم چون تقریبا یه جایی بود ک طولش یک و نیم و عرضش هم فک کنم یک متر میشد من انتهای این راهرو به دیوار تکیه دادم طوری ک نیم رخم به ضریح بود و بعد عقیله روبه روی ضریح و در آخر محدثه به ضریح تکیه داده و صورتش به طرف ما مایل بود عقیله همونطور ک به ضریح خیره بود گفت: -بیایم همینجا بشینیم ببینیم اگه خودمون نریم کسی سراغمونو میگیره💁🏻‍♀️😕 محدثه تسبیح تو دستشو ک تازه خریده بود رو دور دستش پیچید و گفت +تو هم دلت خوشه هااا برن ولمون کنن ک اینجا گم بشیم، من هنوز آرزو دارم لبخندی زدم و رو به محدثه گفتم: -اولا ک آرزو بر جوانان عیب نیست دوماً این کارتای تو گردنی رو دادن واسه خاله بازی پس؟! سوماً خوبه ک تو کربلا گم بشیم بعد همینجا زندگی میکنیم آهی کشیدمو گفتم کاش خونم کنار خونه ی شاه کرم بود پنجره ی خونه ی من سمت حرم بود پرچم سرخ یا حسین بالا سرم بود لحنم داشت به سمت گریه میرفت ک عقیله ادامه مداحی رو گرفت و خوند کرببلا کاش کمی دلت بسوزه بر حال دل من از غم تو سوخته پر و بال دل من غم فراقت شده قاتل دل من محدثه پرید وسط بیت و گفت : +یه چیزی بخونید ما هم بلد باشیم دوتایی با هم رفتن تو فاز نمیگن یه بنده خدایی هم اینجاست ک اینو بلد نیس... وسط گریه هممون زدیم زیر خنده😂 البته بخاطر مکان مقدس یواش میخندیدیم چند تا زن ک نمیدونم اهل کجا بودن شروع کردن به زبان خودشون روضه خوندن و من چون انتها نشسته بودم فقط صداشونو میشنیدم ،خودمو به طرف عقیله پرت کردم تا ب غیر از صدا خودشونم ببینم ک یهو کشیده شدم به عقب وقتی نگا کردم دیدم چادرم به ضریح گره خورده ،صورتمو برگردوندم محدثه با لبخند کش داری بهم گفت:همون وقت ک تو فاز بودین دخیلت کردیم بشین سر جات برگشتم سر جام و گرهو باز کردم و دوباره خودمو کشیدم اونور وقتی خانوما رو دیدم دوباره سر جام نشستم و محدثه باز با اشاره عقیله گوشه چادرمو بست به ضریح و همینجور داشت میگفت: مردم دخیل ک میکنن گره خودش وا میشه ایشون خودش گرهشو وا میکنه ما ک از کارای تو سر در نیاوردیم🙄 عقیله به حالت تشر رو به محدثه گفت: +چ کار خواهر من داری تووع محدثه حالت ناراحتی به خودش گرفت و گفت : میدونم شما منو دوست ندارین اصلا من میرم 🙁🙌🏻 با خنده گفتم: چه زود هم قهر میکنه واسه ماع بعد دستامو به طرفش دراز کردمو گفتم بیا بغلم بیا مامان جان قهر نکن عقیله ادامه حرفمو گرفت و گفت: اگه تو بری تو این شهر غریب گم میشی ما دیگه محدثه نداریییم از کجا بیاریم محدثه برو بابایی نثارمون کرد و روشو به طرف ضریح برگردوند و زیر لب دعا میخوند عقیله بهش گفت حالا داری چی می گی ؟! ک جواب نداد دوباره همی سوالو من ازش پرسیدم ک با حالت مثلا عصبانی گفت چیه اینجا هم نمیزاریم یه دعایی کنیم بد بختا دارم برا شما دعا میکنم آهان ، دعا کن که محتاجم... هر چ زود تر مستجاب بشه بهتر با اینکه نمی فهمیدیم این خانوما چی میگن ولی همراهشون سینه میزدیم بعد از دقایقی صدا شون قطع شد و این یعنی محفلشون به پایان رسیده با بیسکوییتی ک عقیله جلوم گرفت سرمو بالا آوردم ک گفت یکی پخش میکرد واسه خودمونم داد دمت گرمی نثارش کردم و بیسکوییت رو ازش گرفتم🍫 محدثه نوحه ای رو زیر لب زمزمه میکرد ک متوجه شدم و بهش گفتم بلند تر بخونه ، اونم شروع کرد به خوندن و با هم سینه زدیم و خوندیم و یکی دیگه و ‌...تا پنج شش تایی نوحه خوندیم البته از هر نوحه چند بیتشو میدونستیم ک همشونو خوندیم متوجه شدم یه دختر کوچولو جلومون وایساده لبخندی بهش زدم و از اونجایی ک فکر میکردم عربه بهش گفتم تعال(بیا) ک محدثه دستشو سمتش گرفت و به علامت بیا دستشو حرکت داد ک اومد پیشمون و نشست ، عقیله ازش پرسید من این انت؟! دختر بی چاره گفت: هاع؟! ادامه دارد...
💚☘ 💧🌿💛 🔸 آیت الله مجتهدی(ره)👇 🔷همیشه مقید به غسل توبه باشید، شاید بعد از آن غسل مردید... 👈غسل نشاط را هم نیت کنید که وقتی عبادت می کنید نشاط داشته باشید... 👈دیدید آدم گرسنه ، چه با نشاط غذا می خورد؟ آدمی که خوابش می آید چه با نشاط می خوابد و لذت می برد؟ عبادت هم نشاط می خواهد. ماها برای عبادت کسل هستیم... لذا مقید باشید غسل نشاط انجام دهید... ✨طبق این سخن آیت الله مجتهدی هر وقت که به استحمام یا حمام میروید غسل توبه و غسل نشاط انجام دهید✨
بسم الله الرحمن الرحیم
💓 🌷امام‌سجاد(علیه السلام)فرمود : هرکس‌سه‌صلوات‌برای‌مادرم‌حضرت‌فاطمه‌(سلام الله علیها) بفرستد 🌷‌تمامی‌گناههانش‌بخشیده‌میشود به‌اشتراک‌بزارین‌تا‌سیل‌صلوات‌نثار‌آن‌حضرت‌شود ان‌شاءالله‌شما‌هم‌در‌ثواب‌این‌کار‌شریک‌باشید🤲🏻🌸 🌿خودم شروع ميکنم : اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی‌فاطِمَةَ‌وَ‌اَبیها‌وَ‌بَعْلِها‌وَ‌بنیها‌ وَالسِّرِّ‌الْمُسْتَوْدَعِ‌فیها‌بِعَدَدِ‌ما‌اَحاطَ‌بِه‌عِلْمُكَ ••✾شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
📚 1⃣2⃣ ✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم.ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد. 💥دیگر خیلی مراقب بودم تاکسی را نرنجانم .حق الناس و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود. یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم. 🌴 یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم. چون برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند و به خاطر تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم. 🌾 جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند.. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت! 💥چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود. اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمی‌توانست آن نزدیک شود. 🌴شهادتین این را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم. در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. 🦋آنها سریع من را به سنگر منتقل کردند. ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند! جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ... 💥چند روز بعد بازی نفت در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید... 🥀سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد. با نگاه‌های خود التماس میکردم که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم. 🌾جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب میدادم. در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما می‌خورد؟ گفتم بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید.. 🍀روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد... خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. 🌷جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال می‌کند از دنیا می‌رود و می‌گویند شهید شد!! 🍃خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم..در همین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند!! حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته... 🍂چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم. آرپی‌جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم. گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید می‌شویم. 🌸جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست. او می‌خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند . گفتم چند نفر از این بچه‌ها به زودی شهید می‌شوند 🌿از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم می‌خواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها باید هم توفیق داشته باشیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خط‌شکن محور باشی... ادامه دارد... شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji