هدایت شده از هر روز با شهدا
با هم ندار بودیم. هرازگاهی که همدیگر را میدیدیم, مینشستیم کنار هم، سر حرفمان باز میشد. میان صحبتهایی که از هر دری می کردیم، یکدفعه دیدم رفت توی خودش. پرسیدم: «چی شده آقای رئیسی؟!»
- رفته بودم نجف، حرم امیرالمؤمنین. با دل شکسته رو کردم به ضریح و گفتم: آقا! من هر چی میام اینجا، هرچی صداتون میزنم، شما که جواب منو نمیدید، شما که بهم رو نمیکنید، منم دیگه چیزی ازتون نمیخوام. میرم یه گوشهی این حرمتون، زیارت میکنم، نمازم رو میخونم و بعدشم زحمت رو کم میکنم. رفتم کنج حرم ایستادم به نماز. یکدفعه دیدم یکی میزنه به پشتم و میگه: کار برای خدا کنید، ما هم هواتون رو داریم. نمازم رو زود تموم کردم. سر برگردوندم که ببینم کیه، دیدم هیچ کسی دور و برم نیست!
با بغض میگفت، با حرفی که از تهِ قلبش میزد.
- آقای مروی! امیرالمؤمنین جواب منِ دل شکسته رو داد.
راوی: حجت الاسلام والمسلمین احمد مروی، تولیت آستان قدس رضوی
منبع: ویژه برنامه شبکه یک، دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
شهید#ابراهیم_رئیسی 🕊🌹
🌷@shahedan_aref
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
هدایت شده از هر روز با شهدا
⤴️ اگر میماندم در آینده شرمنده امام و شهدا میشدم ...
🌷شهید علیرضا دلوی🌷
🌷@shahedan_aref
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
هدایت شده از بانک عکس دفاع مقدس
اگر روزی بعد از شهادت من، راهِ کربلا
باز شد و قبر حسین(ع) را زیارت کردید
بگویید حسینجان بسیار عزیزانی بودند
که آرزوی زیارت قبر تو را داشتند ...
#شهید_مهدی_اشرف
#شهادت_عملیات_کربلای۵
#اربعین_نایب_الشهدا_باشیم
💠 @bank_aks
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
°●💚🌿●°
اطراف جاده ای که ازش میرفتیم علفای بلندی بود باخارهایی که حالت توپ مانند داشت.
موقع برگشت همینطور که راه میرفتم باپوتین به توپای خار لگد میزدم کنده میشد و به آسمون می رفت
چندبار این کار رو می کردم و کیف می کردم.
سید ابراهیم منو کنارکشید و گفت:
ابوعلی جان نکن عزیزدلم.
گفتم: چرا سید‼️
نمیدونی چه کیفی داره ، گفت :
بلاخره ایناهم موجود زنده ان و این کارا شهادتتُ عقب میندازه
من مات موندم که فکرسید تاکجاها میره...
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊
#شهید_مرتضی_عطایی🕊
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🥀شهید والامقام حاج مهدی طهماسبی در پیاده روی اربعین ۱۳۹۴
ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
گفتم: با فرمانده تون کار دارم
گفت: الان ساعت 11 هست ملاقاتی قبول نمیکنه!
رفتم پشت در اتاقش در زدم
گفت: «کیه؟»
گفتم: مصطفی منم...
سرش را از سجده بلند کرد؛ چشم هایش سرخ و رنگش پریده بود...
نگران شدم!
گفتم چی شده مصطفی؟
خبری شده، کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست سرش را انداخت پایین،
زل زد به مهرش گفت:
یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم!
از خودم میپرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم...
برگرفته از کتاب: مصطفای خدا
طلبه_شهید_مصطفی_ردانی_پور
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#شهید_یعنی
یعنی #نجات از اسارت پستی ها و زبونی ها و حقارت ها
یعنی #عزت و غیرت و شجاعت
یعنی اهدا #خون در برابر حمله به #ناموس و دین و #آبرو و خاک و میهن
یعنی #رهایی از بند حسادت ها و طمع ها و زر اندوزی ها
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: خانوم شما بارداری نمیتونیم بریم کربلا
گفت: به عشق #امام_حسین بریم ...سپردم به آقا
رسیدن، حالش بد شد، دکتر گفت بچه مُرده!
- خانومه گفت، اگه قراره بمیره بذار به عشق حـسیـﷺین بمیره ... فقط منو ببر پیش ضریح با بچهی مُرده تو شکمش کنار حرم خوابید و خواب دید
« بچهش شد کــی؟!»
ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
🌀🌀🌀این متن را بخوانید تأمل برانگیزه 👇
🔹آیا در منزل قرنطینه هستید ؟چند روز ؟حوصله تان سر رفته ؟ تحملتان تمام شده ؟ خیلی خسته شدید؟
لطفا این متن را با دقت بخوانید ببینید یک عده برای شرف و عزت و ناموس ودین ما چه کشیده اند...
✍ آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!...
همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...
او اولین کسی بودکه رفت و آخرین نفری بود که برگشت....
اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...
وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هر روز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود .
حسین می گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت می شدم.
بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود!
عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم.
این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم...
📚کتاب خاطرات دردناک"
#ناصرکاوه
⚫️⚫️⚫️⚫️
۳۰ مرداد ۱۴۰۳