#خاطره✨
|باشهادتازدنیابریم|
آرمان میگفت :《 مامان مردن حق است .
مردن را که همه میمیرند ؛
این شهادت است که نصیبِ هر کسی نمیشود .
چه خوب است که با شهادت از دنیا برویم و رو سفید باشیم
به روایت از مادربزرگوارشهید
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#همسرانه
#خاطره
#یادت_نره_من_برگشتم
یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود.
توی این مدت دائم به مراسمهای مختلف برای سخنرانی دعوت میشد.
یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند.
تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمیگردد.
من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم.
شب که شد شام خوردم و ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم.
بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم.
یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد.
هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم.
لحظاتی بعد دیدم صدای در میآید.
کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟
تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمیدانستم چکار کنم.
در را که باز کردم خودش هم فهمید.
گفت خانم من را یادت رفته بود؟
از آن موقع به بعد هر وقت میخواست جایی برود، میگفت :
#یادت_نره_من_برگشتم
#سرلشگر_خلبان
#شهید_حسین_لشگری
🌹 #سالروز_شهادت🕊
🥀 🌹🕊
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
👈 بـرای خـدا ڪار ڪنید
🍁یاد #شهید_رجبی بخیر ڪه پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت ڪسی دیگر پرداخت میڪند.
🍁یاد #شهید_بابایی بخیر ڪه یڪی از دوستانش تعریف میڪرد ڪه : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده ڪه معلوله ... شناختمش و رفتم جلو ڪه ببینم چه خبره ڪه فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!
🍁یاد #شهیدحسین_خرازی بخیر ڪه قمقمه آبش را در حالی ڪکه خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت ڪه کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
🍁یاد #شهیدمهدی_باڪری بخیر ڪه انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر ڪار میڪنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باڪریه ڪه صورتشو پوشونده ڪسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!
🍁آره #یاد_خیلی_شهدا به خیر ڪه خیلی چیزها به ما یاد دادند ڪه بدون چشم داشت و تلافی ڪمڪ ڪنیم و بفهمیم دیگران رو، اگر کاری میکنیم فقط واسه #رضـای_خـدا باشه و 👌هـر چیزی رو به دید خودمون تفسیـر نڪنیم !!
#خاطره
#اخلاص
#مردان_بی_ادعا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از شهدای ایران
🌹 #بیاد جواد نژاد اکبر #فرمانده #شهید #گردان صاحب الزمان #لشکر ویژه ۲۵ #کربلا :
.
▪️ #خاطره// مادرش از آخرین اعزام فرزندش می گفت: « غلامعلی ، در آخرین اعزام ، به من که او را بدرقه می کردم ، گفت : « من دارم به جبهه می روم .» و این جمله را چندبار تکرار کرد . گفتم : « چندین بار رفتی و این بار نرو . » نگام کرد و گفت : « مادر ، من به جبهه می روم و سه روز بعد شهید می شوم و پیکرم برنمی گردد . » ناراحت شدم و گفتم : « مادرت بمیره. چرا می گویی جنازه ات نمی آید ؟ » گفت : « دوست ندارم جنازه ام توسط کسانی تشییع شود که به جبهه نیامدند و کمکی به رزمنده ها نکردند . »
. این سردار رشید بابلی سرانجام در تکمیلی عملیات کربلای 5 در 12/12/1365 در شرق بصره شهد شیرین شهادت را نوشید و همان طور که خودش پیش بینی کرده بود ، به مدت 10 سال مفقود و در دی ماه 1376 شناسایی و در گلزار شهدای بالابیشه سر به خاک سپرده شد .
.
#هفت_تپه_ی_گمنام
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
💢کانال خبری #شهدای_ایران
✅@shohadayeiran57
۱ مهر ۱۴۰۳
هدایت شده از بانک عکس دفاع مقدس
#شب_یلدا_در_جبهه
منطقه دهلران–دشت عباسآباد بودیم. از آنجایی که در نجاری مهارت داشتم دو و سه شب مانده به شب یلدا، جعبههای مهمات که قابل استفاده نبود، برمیداشتم و از آن کرسی درست میکردم. پتوهای رزمندگان را نیز با سوزن به هم میدوختیم تا بصورت لحاف کرسی روی کرسی بیندازیم. ذغال را هم طی روز درست میکردیم تا روشنایی آن در تیر رأس دشمن نباشد و سپس برای شب استفاده میکردیم.
یک هفته قبل از شب یلدا، مسئول تدارکات بستههای آجیل شامل پسته ، بادام و گردو .. را بین رزمندهها توزیع میکرد تا در شب یلدا از آن استفاده کنند.
از آنجاییکه ارشد گروهان بودم، رزمندهها به غیر از نگهبانان پست، به سنگر ما میآمدند و همه دور کرسی مینشستند البته فضای سنگر کوچک بود، اما به سختی خودشان را جا میدادند. فانوس را روی کرسی میگذاشتیم تا نور آن سنگر را روشن کند، سپس آجیل ها را روی کرسی میگذاشتیم و همه با هم مشغول خوردن میشدیم.
در شب یلدا، رزمندگان که سنشان بالا بود خاطره تعریف میکردند و همچنین دیگر رزمندگان جُک و طنز میگفتند، با یکدیگر میخندیدند و شب یلدا را در فضای شادی به اتمام میرساندند.
نصف شب رزمندههایی که نوبت پستشان شده بود از سنگر خارج میشدند و رزمندههایی که پست نگهبانیشان به اتمام میرسید به سنگر میآمدند، لذا تا نماز صبح در کنار هم لحظات خوشی را با یکدیگر میگذراندند.
راوی: جانباز سید مرتضی فاضلی
#خاطره
#یلدا_با_شهدا
#مردان_بی_ادعا
#رزمندگان_قزوین
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
۲ دی ۱۴۰۳
هدایت شده از هر روز با شهدا
📝 #خاطره | شهید سید رضی موسوی
🌷 دوسال پیش ایام عید نوروز سوریه منزل شهید سید رضی موسوی برای شام دعوت بودیم.
به همراه شهید زاهدی و خانواده قبل از مغرب بود که به منزل سید رسیدیم. همسر محترم سید رضی از ما پذیرایی کردند. اما هرچه منتظر شدیم سید رضی نیامد.
شاید تا نزدیک ساعت ۹:۳۰ شب منتظر آمدن صاحب خانه شدیم.
🏨 بالاخره پس از کلی پیگیری مطلع شدیم که سید رضی به علت کثرت اشتغالات و فعالیتها دچار افت فشار و قند خون شده بودند و زیر سرم رفته اند.
🔹 شام را آوردند. تا آخر شب که برگشتیم از منزل ایشان باز هم سید نیامده بود. فقط تلفن زد و از زیر سرم با شهید زاهدی صحبت کرد و از ایشان عذرخواهی کرد.
🔰 سید رضی جزو یکی از پرکارترین نیروهای انقلاب اسلامی بود. کار ایشان علی الدوام بود. اصلاً تعطیلی نداشت. شبانه روزی بود. تقریبا هیچ وقت خواب منظمی نداشت.
در طول هفته هر پروازی که از ایران میآمد یا از سوریه باز میگشت ایشان در فرودگاه بود. این وظیفه غیر از وظیفه لجستیک و پشتیبانی نیروهای مقاومت و حزب الله بود که در طول ۳۶ سال حضور در سوریه و لبنان بر عهده داشت.
🟤 یک مرتبه هم از شهید زاهدی پرسیدم چرا اکثر مسئولین عالی رتبه سوریه سیدرضی را میشناسند؟
فرمودند: «چون هرچی امکانات تو این ۴۰ سال از جمهوری اسلامی رفته سوریه بواسطه ایشون بوده ...»
📿 شادی روح شهدا صلوات❤️
🌷@shahedan_aref
۵ دی ۱۴۰۳
📜 #خاطره
✍🏼فرش کوچکی انداخت گوشهی حیاط خانهی پدریاش توی آفتاب پیرمرد را از حمام آورد، روی فرش نشاند و سرش را خشک کرد. دست و پیشانیاش را میبوسید و میگفت: همهی دلخوشی من توی این دنیا، پدرمه. دوباره پیشانیاش را بوسید. خندید پدرش خندید.
میلاد باسعادت حضرت علی علیه السلام وروز پدر برهمه شیعیان علی ولی الله مبارک🌹
بفرستیم صلواتی
نثار روح مطهرشان ❤️
۲۵ دی
#خاطره✨
|الهامشدنِشهادت|
تقریباً چند ماه قبل از شهادتش بود..
گفتم: چی شده؟
گفت: خواب دیدم سی ، چهل نفر دارن منو دنبال میکنن که بگیرن بکشن،
بعد من رفتم قایم شدم
دوباره منو پیدا کردن...
دقیقاً هم همین شد؛
آرمان اینقدر پاک بود،
شهادتش بهش الهام شده بود . . .
_بهروایتازمادرِبزرگوارِشهید
شـہیدآرمانِعلیوردی
۳۰ دی
💠 خواب من تعبیر شد .
جعفر دفترچه آماده بخدمت گرفت .
از شادی در پوستش نمی گنجید چشم هایش آشکارا می خندید.
حال او را درست درک نمی کردم.
من نگران او بودم.
از خطر واهمه داشتم .
گفتم: «پسرم مدتی با همسرت زندگی کن بعد به خدمت میروی...»
مات نگاهم کرد.
و آن چشمان زلال و شفافش را به صورتم دوخت .
مادر جان من دلم میخواهد در راه دین و انقلاب جان خود را فدا کنم.
یاد خواب دیشبم افتادم که دیده بودم .
خوابم را برای جعفر تعریف کردم، خنده بر لبانش نشست
گفت : خیر است ان شاء الله.
مادر جان حتماً من شهيد خواهم شد.
و به آرزویم خواهم رسید.
تعبیر خوابتان ان شاء الله شهادت من است!
خواب من تعبیر شد .
درست آنطور که جعفر دلش می خواست.
راوى: مادر شهید جعفر قلی نژاد
#شهید_جعفر_قلینژاد
#مردان_بیادعا
#خاطره
@shohada_hokmabad_tabriz
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
۱۰ بهمن
هدایت شده از هر روز با شهدا
📝 #خاطره |
🔻 از شدت درد، تکه پارچهای در دهانش گذاشته بود. میگفت آنقدر محکم دندانهایش را به هم فشار میداد که فکر میکرد الان است که همه آنها خرد شوند ...
♦️ رفته بود برای شناسایی؛ در مسیر برگشت، ترکشی به پایش خورده بود. ترکش از کمی پایینتر از زانوی پای سمت چپ وارد ماهیچه شده بود و با ایجاد یک حفره نسبتاً بزرگ به قطر چند سانتیمتر، از طرف دیگر خارج شده بود؛ به عبارتی قسمتی از ماهیچه را کنده بود.
🩺 در بهداری، چون احتمال داشت با بیهوشی اطلاعات جمعآوری شدهاش را فراموش کند و یا اینکه اسراری که نباید همه بدانند در زمان بههوش آمدن، به زبان بیاورد و روند اجرای عملیات تحت تأثیر قرار بگیرد، خواست که بدون بیهوشی زخمش را پانسمان و بخیه کنند.
🚑 امدادگر برای تمیز کردن زخم، باند را به مواد ضدعفونی آغشته کرده بود. یک سمت باند را داخل حفره زخم کرده بود و سمت دیگر را از محل خروج ترکش خارج کرده بود.
❤️🩹 پدرم میگفت مثل وقتی که بخواهند کفشی را واکس بزنند، امدادگر دو طرف باند را در زخم حرکت میداد و من تحمل میکردم چون نباید بیهوش میشدم. احساس کردم جمجمهام در اثر فشار دندانهایم در حال خرد شدن است.
🥀 این ماجرای یکی از مجروحیتهایش بود.
💐 هر سال در چنین روزهایی، روز جانباز را به پدرم تبریک میگفتیم.
#شهید_زاهدی
🌷@shahedan_aref
۱۹ بهمن
هدایت شده از بانک عکس دفاع مقدس
#سرباز_امام_زمان_عجلالله...
امیر "صیاد شیرازی" ؛
مسئولان لشکر را دعوت کرده بود
قرارگاه ؛ جشن نیمه شعبان
جمعیّت را کنار زدم به صیاد برسم
آن جلو مچم را گرفت و گفت: کجا؟
گفتم: یه عطره میخوام بدمش به صیاد
گرفت و بو کرد...
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید:
به به چه بویی داره!
گذاشت تو جیبش..!
گفتم : نمی ذارم ببری..!
گفت: من به دردت می خورم!
فردا که شهید بشم غصه میخوریها!
کوتاه نیامدم....
آخرِ مراسم رفت پیش صیاد
گفت این عطر رو دوستم برای شما آورده
ولی چون خیلی خوشبو بود
نتوانستم ازش بگذرم...
صیاد گرفت و بو کرد بعد دو دستی
برگرداندش به حاجرضا و با لبخند گفت:
تقدیم به شما سرباز امام زمان (عج).
#خاطره
#جشن_نیمه_شعبان
#شهید_حاجرضا_شکریپور
#فرمانده_گردان_حضرتعلیاکبر
#لشکر۳۲_انصارالحسین_همدان
💠 @bank_aks
۲۵ بهمن
هدایت شده از بانک عکس دفاع مقدس
بچه ها با دیدن حاج قاسم با شعارِ
«صَلیعَلی مُحمّد سرباز مهدی آمد»
از او استقبال کردند. برخلافِ تصور
از شنیدن این شعار ناراحت شد..!!
و با چهرهٔ برافروخته امّا مهربان گفت:
« سرباز مهدی شما بسیجیان هستید
که همه جوانی و جانِ خود را
وقفِ امام زمان (عج) کردید
من لیاقتِ این شعار مقدس را ندارم»
#خاطره
#سرباز_امام_زمانعج
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💠 @bank_aks
۲۴ فروردین