🏷 #خاطره
مصطفی نخستین هدیه را در راه سفرمان به صور به من داد. هنوز ازدواج نکرده بودیم و بیصبرانه میخواستم ببینم که هدیه چیست. کاغذ کادو را پیش چشمانش باز کردم: یک روسری قرمز با گلهای درشت! شگفتزده به چهره متبسم او زل زدم. گفت: «بچهها (ی مدرسه) دوست دارند شما را با روسری ببیند». بعد از آن، کسی مرا بیحجاب ندید. من میدانستم بقیه افراد به مصطفی حمله میکنند که شما چرا خانمی بیحجاب به مؤسسه میآوری... نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد. اینها روی من تأثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد....
📔نگاهی به زندگی شهید چمران، ص۵۰
💛 #خاطره
| دلِ ڪربلایی... |
میگفت: تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه...
ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمیتونی بمونی و دلت همش کربلاست
و دوست داری که باز زیارت بری...
✍🏻 به روایت مـادر بزرگوار شهیـد
#آرمان_عزیز ✨
#شهید_آرمان_علی_وردی
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#دلنوشته
دلتنگ گذشت و ایثار مردان جنگم
پس از گذشت سالها از پایان #جنگ تحمیلی و دفاع جانانه ملت #ایران ، هر سال در #هفته_دفاع_مقدس نمی دانم چرا دلم هوای آن روزها را می کند.
اشتباه نشه ، دلم هوای #جنگ نکرده ، بلکه جنگ پدیده ای زشت و نفرت انگیز است که خیلی از عزیزترین دوستانم را از من گرفت ، اما دلم برای آن روزها که فضای #جبهه ها لبریز از #رفاقت ، همدلی ، #معرفت و عشق بود تنگ شده ، روزهایی که اول و آخر همه چی فقط #گذشت بود و #فداکاری.
راستش توصیف آن روزها خیلی مشکله و باورش هم برای ندیده های آن ایام سخت ، مثلا تو یکی از شبهای سرد زمستون سال 1360 که 50 تا #نوجوان و جوان بسیجی در منطقه #تنگه_کورک سرپل ذهاب جلوی بعثی ها ایستاده بودیم ، وقتی از کمین چهار ساعته توی برف برمی گشتم فانوس سنگر #احمد_دلاوری که بعدها در عملیات رمضان #شهید شد را روشن دیدم.
گفتم برم سری بهش بزنم ، حدسم این بود که داره #نماز_شب می خونه یا #قرآن و عبادت چون این یکی فقط اهل این مسائل بود.
سرم را از پتوی آویزون به ورودی سنگر داخل کردم دیدم #احمد گوشه سنگری که تنها جای نشستن درستی هم نداشت کز کرده ، گفتم چرا نمی خوابی ؟
گفت کجا بخوابم ، نگاه کردم #پتویی که باید خودش را گرم می کرد خیس آب #بارون شده ، هرچه اصرار کردم برو #سنگر بچه ها بخواب رضایت نداد که نداد و گفت اجازه نمی دهم بچه ها را #بیدار کنی.
#احمد خیلی جدی گفت: مبادا اینکار را بکنی ، گفتم آخه چرا ، گفت آخه بچه های اون #سنگر ممکنه از #خواب بیدار بشن و او آن شب را تا صبح توی سنگر #بیدار نشست.
حالا وقتی می بینم که راننده دو تا ماشین وسط #چهارراه پیاده شدند و سر اینکه کی زودتر بره با هم کتک کاری می کنند و یا تو صف #بانک سر اینکه نوبت منه ، کلی باهم جر و بحث می کنند دلم برای آن روزها خیلی تنگ می شه ، روزهایی که لحظه لحظه اش #خاطره بود و شیرینی، #معرفت و #برادری و #عشق حرف اول و آخر را می زد.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#تلنگر
🥀 🇮🇷🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#انجام_تکلیف
#دانش_آموز
#مدرسه_عشق
#خاطره
یکى از روزها ، در منطقه عملیاتى « والفجر یک » در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر 27 حضرت رسول صلىالله علیه وآله وسلم، عملیات کرده بودند، صحنه بسیار عجیبى دیدم که برایم جالب و تکان دهنده بود.
از دور پیکر #شهیدى را دیدم که آرام و زیبا روى زمین دراز کشیده و طاق باز خوابیده بود؛ سال 72 بود و حدود 10 سال از #شهادتش مىگذشت؛ نزدیک که شدم، از قد و بالاى او تشخیص دادم که باید #نوجوانى باشد حدود 17 - 16 ساله.
بر روى پیکر، آنجا که زمانى قلبش در آن مىتپیده، برجستگىاى نظرم را به خود معطوف کرد؛ جلوتر رفتم و در حالى که نگاهم به #پیکر استخوانى و اندام اسکلتىاش بود، در گودى محل چشمانش، #معصومیت دیدگانش را مىخواندم، آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوانهایش بهم بریزد، دکمههاى لباس را باز کردم؛ در کمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک #کتاب و #دفتر زیر لباسش گذاشته بوده؛ کتاب پوسیده را که با هر حرکتى، برگ برگ و دستخوش باد مىشد، برگرداندم؛ #کتابى که 10 سال تمام، با #شهید همراه بوده است، #کتاب فیزیک بود.
یک #دفتر که در صفحات اولیه آن بعضى از دروس نوشته شده بود؛ #خودکارى که لاى دفتر بود، ابهت خاصى به آنچه مىدیدم، مىداد؛ نام #شهید بر روى جلد کتاب نوشته بود.
مسئلهاى که برایم خیلى جالب بود، این بود که او قمقمه و وسایل اضافى همراه خود نیاورده و نداشت، ولى کسب علم و دانش آن قدر برایش مهم بوده که در بحبوحه عملیات #کتاب و #دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم #فراغتى یافت، #درسش را بخواند.
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
بالاَخص #شهدای دانش آموز
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 🥀🌴
🌴💐🥀🌺🥀💐🌴
#خاطره
#امداد_غیبی
ماجرای حمله #زنبورها
به پادگان #حزب_الله
سردار کریمی مشاور اسبق ریس بنیاد شهید که در تشکیل حزب الله لبنان نیز حضور داشته می گوید :
جلسه مهمی با حضور #شهید_والامقام
#سید_عباس_موسوی و فرمانده هان حزب الله داشتیم ، ناگهان زبنورهای وحشی به پادگان حمله کردند و با ما کاری کردند که کل پادگان را تخلیه و برای خلاصی از دست آنها به سمت کوه فرار کردیم .
وضع جوری شده بود که کسی جز به فرار فکر نمی کرد .
مدتی بعد که از پادگان دور شدیم ناگهان پادگان توسط موشکهای اسرائیلی به طور کامل منهدم شد .
ما مانده بودیم و بهت از این #امداد_غیبی ، دیگر خبری از زنبور ها نبود .
🌹 🥀🌴
هدایت شده از 🌹175نفر🌹
💠 برای مسئولان!! 👇👇
🔷️#خاطره ای از جانشین لشگر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس، شهید حاج حسین بصیر :
چند شب مانده بود به عملیات والفجر هشت، شور و حال عجیبی بین بچهها بود، در آن شب های زمستانی، برای تقویت روحیه، دستههای عزاداری به راه میانداختیم و به گروهانها و گردانهای همجوار میرفتیم. یک شب کل گروهان را به دو ستون کردیم و به طرف گردان امام محمد باقر (ع) لشکر کربلا رفتیم.
من وسط دو ستون بودم تا حرکت بچهها را منظم کنم. آن شب تاریک، جاده به خاطر بارانی که شب قبل آمده بود خیس و گلی بود و احتمال داشت لیز بخوریم؛ بین راه دیدیم که ستونها به هم چسبیدهاند، سریع خودم را به آن قسمت رساندم، دیدم فردی با یک پیت نفت به دست، باعث توقف ستون و بههم ریختن صف شده‼️
کمی از کارش دلخور شدم،وقتی رفتم به او اعتراض کنم، دیدم حاج حسین بصیر است که وسط چالهای که در آن آب است ایستاده و با علامت دادن با پیت حلبی، نمی گذارد دیگران توی آب بیافتند. . . . او دستش را طوری روی صورتش گرفته بود که شناخته نشود!!
(راوی:همرزم شهید)
ا🌿➖🌿➖🌿➖🌿➖🌿
🗓 دوم اردیبهشت ۱۳۶۶ - سالروز شهادت سردار خاکی و بی ادعای لشگر ۲۵ کربلا، حاج حسین بصیر - عملیات کربلای ۱۰ - منطقه ماووت عراق
#حاج_حسین_بصیر
#کربلای_۱۰
#ماووت
🇮🇷کانال دفاع مقدس 🇮🇷
@DefaeMoqaddas
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹
#خاطره
#شهید_بهشتی
#سوختن_عبای_امام
قبل از #شهادت آقای #بهشتی ،
#امام خوابی ديده و به ايشان هشدار داده بودند .
نيمه شعبان بود كه میخواستيم برای ديدن #مادر آقا به اصفهان برويم .
آن روز او به ديدن #حضرت_امام رفت .
موقعی كه برگشت،
ديدم خيلی ناراحت است.
علت را پرسيدم ،
گفت :
#امام فرموده اند
به اين #سفر نرو
و بيشتر مراقب خودت باش .»
هر چه پرسيدم خواب #امام چه بوده،
به من جواب نداد.
تا روز ختم او كه خانم #امام به منزل ما آمدند و من در بارهی خواب #امام سئوال كردم .
ايشان گفتند #امام خواب ديده بودند كه عبايشان سوخته است
و به آقای #بهشتی گفته بودند :
« شما #عبای من هستيد،
مراقب خود باشيد .»
راوی :
#همسر_شهید_بهشتی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌴 🌴🌹
#خاطره✨
|باشهادتازدنیابریم|
آرمان میگفت :《 مامان مردن حق است .
مردن را که همه میمیرند ؛
این شهادت است که نصیبِ هر کسی نمیشود .
چه خوب است که با شهادت از دنیا برویم و رو سفید باشیم
به روایت از مادربزرگوارشهید
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#همسرانه
#خاطره
#یادت_نره_من_برگشتم
یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود.
توی این مدت دائم به مراسمهای مختلف برای سخنرانی دعوت میشد.
یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند.
تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمیگردد.
من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم.
شب که شد شام خوردم و ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم.
بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم.
یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد.
هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم.
لحظاتی بعد دیدم صدای در میآید.
کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟
تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمیدانستم چکار کنم.
در را که باز کردم خودش هم فهمید.
گفت خانم من را یادت رفته بود؟
از آن موقع به بعد هر وقت میخواست جایی برود، میگفت :
#یادت_نره_من_برگشتم
#سرلشگر_خلبان
#شهید_حسین_لشگری
🌹 #سالروز_شهادت🕊
🥀 🌹🕊
👈 بـرای خـدا ڪار ڪنید
🍁یاد #شهید_رجبی بخیر ڪه پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت ڪسی دیگر پرداخت میڪند.
🍁یاد #شهید_بابایی بخیر ڪه یڪی از دوستانش تعریف میڪرد ڪه : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده ڪه معلوله ... شناختمش و رفتم جلو ڪه ببینم چه خبره ڪه فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!
🍁یاد #شهیدحسین_خرازی بخیر ڪه قمقمه آبش را در حالی ڪکه خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت ڪه کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
🍁یاد #شهیدمهدی_باڪری بخیر ڪه انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر ڪار میڪنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باڪریه ڪه صورتشو پوشونده ڪسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!
🍁آره #یاد_خیلی_شهدا به خیر ڪه خیلی چیزها به ما یاد دادند ڪه بدون چشم داشت و تلافی ڪمڪ ڪنیم و بفهمیم دیگران رو، اگر کاری میکنیم فقط واسه #رضـای_خـدا باشه و 👌هـر چیزی رو به دید خودمون تفسیـر نڪنیم !!
#خاطره
#اخلاص
#مردان_بی_ادعا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
هدایت شده از شهدای ایران
🌹 #بیاد جواد نژاد اکبر #فرمانده #شهید #گردان صاحب الزمان #لشکر ویژه ۲۵ #کربلا :
.
▪️ #خاطره// مادرش از آخرین اعزام فرزندش می گفت: « غلامعلی ، در آخرین اعزام ، به من که او را بدرقه می کردم ، گفت : « من دارم به جبهه می روم .» و این جمله را چندبار تکرار کرد . گفتم : « چندین بار رفتی و این بار نرو . » نگام کرد و گفت : « مادر ، من به جبهه می روم و سه روز بعد شهید می شوم و پیکرم برنمی گردد . » ناراحت شدم و گفتم : « مادرت بمیره. چرا می گویی جنازه ات نمی آید ؟ » گفت : « دوست ندارم جنازه ام توسط کسانی تشییع شود که به جبهه نیامدند و کمکی به رزمنده ها نکردند . »
. این سردار رشید بابلی سرانجام در تکمیلی عملیات کربلای 5 در 12/12/1365 در شرق بصره شهد شیرین شهادت را نوشید و همان طور که خودش پیش بینی کرده بود ، به مدت 10 سال مفقود و در دی ماه 1376 شناسایی و در گلزار شهدای بالابیشه سر به خاک سپرده شد .
.
#هفت_تپه_ی_گمنام
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
💢کانال خبری #شهدای_ایران
✅@shohadayeiran57
هدایت شده از بانک عکس دفاع مقدس
#شب_یلدا_در_جبهه
منطقه دهلران–دشت عباسآباد بودیم. از آنجایی که در نجاری مهارت داشتم دو و سه شب مانده به شب یلدا، جعبههای مهمات که قابل استفاده نبود، برمیداشتم و از آن کرسی درست میکردم. پتوهای رزمندگان را نیز با سوزن به هم میدوختیم تا بصورت لحاف کرسی روی کرسی بیندازیم. ذغال را هم طی روز درست میکردیم تا روشنایی آن در تیر رأس دشمن نباشد و سپس برای شب استفاده میکردیم.
یک هفته قبل از شب یلدا، مسئول تدارکات بستههای آجیل شامل پسته ، بادام و گردو .. را بین رزمندهها توزیع میکرد تا در شب یلدا از آن استفاده کنند.
از آنجاییکه ارشد گروهان بودم، رزمندهها به غیر از نگهبانان پست، به سنگر ما میآمدند و همه دور کرسی مینشستند البته فضای سنگر کوچک بود، اما به سختی خودشان را جا میدادند. فانوس را روی کرسی میگذاشتیم تا نور آن سنگر را روشن کند، سپس آجیل ها را روی کرسی میگذاشتیم و همه با هم مشغول خوردن میشدیم.
در شب یلدا، رزمندگان که سنشان بالا بود خاطره تعریف میکردند و همچنین دیگر رزمندگان جُک و طنز میگفتند، با یکدیگر میخندیدند و شب یلدا را در فضای شادی به اتمام میرساندند.
نصف شب رزمندههایی که نوبت پستشان شده بود از سنگر خارج میشدند و رزمندههایی که پست نگهبانیشان به اتمام میرسید به سنگر میآمدند، لذا تا نماز صبح در کنار هم لحظات خوشی را با یکدیگر میگذراندند.
راوی: جانباز سید مرتضی فاضلی
#خاطره
#یلدا_با_شهدا
#مردان_بی_ادعا
#رزمندگان_قزوین
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
هدایت شده از هر روز با شهدا
📝 #خاطره | شهید سید رضی موسوی
🌷 دوسال پیش ایام عید نوروز سوریه منزل شهید سید رضی موسوی برای شام دعوت بودیم.
به همراه شهید زاهدی و خانواده قبل از مغرب بود که به منزل سید رسیدیم. همسر محترم سید رضی از ما پذیرایی کردند. اما هرچه منتظر شدیم سید رضی نیامد.
شاید تا نزدیک ساعت ۹:۳۰ شب منتظر آمدن صاحب خانه شدیم.
🏨 بالاخره پس از کلی پیگیری مطلع شدیم که سید رضی به علت کثرت اشتغالات و فعالیتها دچار افت فشار و قند خون شده بودند و زیر سرم رفته اند.
🔹 شام را آوردند. تا آخر شب که برگشتیم از منزل ایشان باز هم سید نیامده بود. فقط تلفن زد و از زیر سرم با شهید زاهدی صحبت کرد و از ایشان عذرخواهی کرد.
🔰 سید رضی جزو یکی از پرکارترین نیروهای انقلاب اسلامی بود. کار ایشان علی الدوام بود. اصلاً تعطیلی نداشت. شبانه روزی بود. تقریبا هیچ وقت خواب منظمی نداشت.
در طول هفته هر پروازی که از ایران میآمد یا از سوریه باز میگشت ایشان در فرودگاه بود. این وظیفه غیر از وظیفه لجستیک و پشتیبانی نیروهای مقاومت و حزب الله بود که در طول ۳۶ سال حضور در سوریه و لبنان بر عهده داشت.
🟤 یک مرتبه هم از شهید زاهدی پرسیدم چرا اکثر مسئولین عالی رتبه سوریه سیدرضی را میشناسند؟
فرمودند: «چون هرچی امکانات تو این ۴۰ سال از جمهوری اسلامی رفته سوریه بواسطه ایشون بوده ...»
📿 شادی روح شهدا صلوات❤️
🌷@shahedan_aref