eitaa logo
به محفل شهدا خوش آمدید
124 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
2 فایل
شهادت یعنی ... متفاوت به آخر رسیدن وگرنه مرگ پایان همه قصه هاست 🌷 @Ekram_93 «اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک» ♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.‏♡
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦... از خیابان آرام آرام در حال گذر بودم!🤔 . 🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞 . 🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از 😓 از کوچه گذشتم... . به سومین کوچه رسیدم! 🌷شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . به چهارمین کوچه! 🌷شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی؟! برای دفاع از !؟! همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...😓 . 🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم😓، از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . 🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی ... کم آوردم...😭 گذشتم... . 🌷هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم ! هم ! هم ! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان می‌کرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم😞 و گذشتم... . 🌷هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را می‌کردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود...😭😭😭 . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم!😭 تمام شد... . 🥀🕊از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا، نمی توان گذشت... ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 به نام خدا نوجوان بودم که یه شب خواب عجیبی دیدم، خواب یه مکان ولی نمیدونستم کجاست؟ خواب یه مسجد، سربند، پرچم ایران....هیچوقت نتونستم بفهمم اون مکان کجا بود سالها گذشت و اون خواب رو فراموش کردم تااینکه اردویی از طرف بسیج به منطقه هویزه برای یادمان برگزار شد . اوایل شدید مخالف این اردو بودم و نمیخواستم برم، دلم دیدن منطقه فکه و شلمچه رو میخواست نه هویزه رو فرمانده بسیج از یه طرف و خانوادم از طرف دیه اصرار بر رفتن من به این اردو داشتن، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، انگار به این سفر دعوت شده بودم وقتی به خودم اومدم خودمو توی اتوبوس دیدم که به سمت هویزه در حرکت بودیم ، حس عجیبی داشتم به شهر هویزه که رسیدیم مارو به سمت سالنی راهنمایی کردن برنامه های مختلفی اجرا شد که هرکدومش یجوری دل آدمو میلرزوند ... تا اینکه آقایی که مشغول گفتن خاطره از بود یه چیزی گفت که منو تو فکر برد گفت : شماهایی هم که اینجا نشستین دعوت شده هستین ، دعوت نامتونو امضا کردن این حرفا واسم تازگی داشت ، دوست داشتم بدونم کدوم منو دعوت کرده به هویزه ... بعد از اتمام مراسم به سمت مزار رفتیم، چند قدمی بیشتر از سالن مراسم فاصله نداشت ، توی ذهنم دو تا ابهام وجود داشت یکی مزار کجاست و دومی کدوم دعوتنامه منو امضا کرده ؟؟ به دور و اطرافم مدام نگاه می کردم و دنبال مزار شهید علم الهدی میگشتم و از هرکی میپرسیدم آدرس درستی بهم نداد تااینکه رسیدیم به جاییکه بدون کفش وارد محوطه میشویم همونجا از بچه های بسیج جدا شدم و سعی کردم خودم تنهایی دنبال بگردم یهوویی حس کردم نوری از یه نقطه زمین روی من افتاده ، متوجه نبودم نور چیه و از کجاست ، بی محل به نور دنبال قبر می گشتم ، نوشته روی قبرهارو می خووندم و از کنار تک تک می گذشتم و نور هم همونجور روی من بود و با حرکت من حرکت می کرد حس خیلی عجیبی داشتم . تااینکه طرف مسجد رفتم ولی باز اونجا هم نبود، صدای اذان ظهر از مسجد بلند شد، ناراحت بودم از اینکه جواب سوالامو نگرفته بودم به مسجد نگاه می کردم به خودم گفتم که راضی نیست من نمازمو دیر بخوونم ، ازدحام جمعیت توی مسجد زیاد بود از سکوی مسجد اومدم پایین ، با ناراحتی کنار قبری ایستادم و به مسجد و حیاط نگاه می کردم تا جایی برای نماز پیدا کنم ناگهان چشمم خورد به نوشته روی قبری که کنارش ایستاده بودم : بخودم گفتم نه این اون نیست اون آقا گفت ولی این است یه چیزی تو دلم بهم جواب داد مگه چن تا اینجا هست؟ همون لحظه نشستم کنار مزارش دلم می خواست داد بزنم ، گریه کنم با صدای بلند و بگم این زنده است ، بخدا زنده است حالا فهمیده بودم که منبع نور از کجا بود . فهمیده بودم که کی دعوتناممو امضاء کرده بود . بالای سر نماز خووندم ، بعد نماز سمت چپمو نگاه کردم ... خدای من ... این همون ... این همون خوابیه که سالها پیش دیده بودم... سربند ، مسجد ، پرچم ، ... جوری ازم استقبال کرد که منو شرمنده خودش کرد و از اون سال به بعد با کمال میل هرسال به اردوی می روم . درپناه خدا موفق باشین شما میهمانان عزیزِ هم اگر دوست دارید، داستان نحوه آشنائی خود با را بنویسید و برای ما ارسال کنید تا در کانال مخابره شود . شادی روح و 🌹🕊🥀
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴 خیلی دقت می کرد. مواظب بود چیزی از غذا نشود، همیشه اینطور بود. حتی در مورد آب وضو و... مراقب بود. محمد همیشه دقت داشت. مواظب بود هیچ مکروهی از او سر نزند. چه رسد به که حرام است و خدا اسراف کاران را برادران معرفی کرده. نه تنها خودش، بلکه دیگران را هم به رعایت این موارد توصیه می کرد. 📚 کتاب 🕊🥀
هدایت شده از 🌹175نفر🌹
🌴 ما بچه‌های شکسته ایم ... . یادی از شهدای غواص دست بسته کانال🌹175نفر🌹 @nafar175 آدرس را نشردهید