eitaa logo
شهید هادی ذوالفقاری...♡
467 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
59 فایل
خـوش اومدی رفیـق💚 دع‌ــوت شـده‌ی خـاصِ شهدا هستی..😍🌱 {کانال شهید مح‌ـمّدهادی ذوالفقاری♡} ✅خادم کانال جهت تبادل: ↬ @Gordaan3_MIS ✅ارتباط با مدیر کانال ↬ @Nazanin_hbiby ___________ 🌴تاسیس.1400/2/7 ◆ @shahidzoalfaghari
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید هادی ذوالفقاری...♡
💢 امام خامنه ای: شهیدان مانند ستاره راهنما، راه را به همه نشان میدهند. 💫 سلام علیکم عزیزان شهدا🌹 ت
داستان جالب مبینا خانم رو هم بخونید 💌 من اوایل مذهبی نبودم. نه بی حجاب بودم نه باحجاب! همین قدر که موهام بیرون بود. نماز به زور می خوندم که مامانم چیزی نگن، خدا رو هم قبول نداشتم، اهل بیت رو هم همین طور. محرم که شد مامانم گفتن زشته دیگه تو بزرگ شدی موهاتو بپوشون. نمی دونم چی شد که بی دلیل قبول کردم. پنج روز محرم گذشت، برای اولین بار توی روضه امام حسین علیه السلام گریه کردم. بعد از این پنج روز تصمیم گرفتم لباس سیامو تا روز آخر اربعین در نیارم. هرجا می رفتیم مانتو، شلوار و شال سیاه میذاشتم و موهامو می پوشوندم. (قبل از تحولم گاهی ممکن بود اگه پسری رو میدیدم نگاش میکردم؛ اما از همون روزی روضه ها شروع شده بود به هیچ نامحرمی نگاه نکردم.) نمازمو جدی گرفته بودم و به موقع می خوندم و هنوزم همین طوره، یهو یه چیزی جرقه زد توی ذهنم."برو یه سجاده پیداکن برا خودت" پاشدم رفتم توی اتاق، یه سجاده بنفش داشتیم اونو برداشتم با یه چادر رنگی. هر شب و روزم این بود که از موقع اذان بشینم پای سجاده تا یه ساعت بعد. فکر میکردم. یه جایی درباره امام زمان عج خوندم. احساس گناه میکردم. چرا من این همه دلشو شکستم؟ چرا کاری کردم که به خاطر منه بی ارزش گریه کنه؟ توبه کردم. یه دفتر برداشتم هربار بعد نماز می نشستم می نوشتم. با حضرت مهدی عج درد و دل میکردم. می گفتن حضرت مهدی بابای ماست. منم بعد یه مدت بهشون گفتم بابامهدی. یه روز گوشیم دستم بود داشتم تحقیق میکردم درباره دین و خدا،چشمم خورد به یه رمان! رفتم داخل لینک و شروع کردم. رمان رو خوندم اخر سر رسیدم به این اسم "شهید مدافع حرم محمد دهقان فرد"* کنجکاو شدم. گفتم شاید واقعا یه شهیدی به این نام هست. رفتم توی گوگل و اسم شهید رو زدم عکس "شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری" اومد برام. جذبش شدم ناخواسته... از اون روز شدن برادر شهیدم. چند وقتی که گذشت، چادر خواستم بابام میگفتن حجاب داشته باش ولی چادر نه. دلم چادر می خواست. هرچی به بابام گفتم مخالفت کردن. متوسل شدم به داداش محمدرضا! بهش گفتم داداش من چادر می خوام، چیکار کنم؟ تو رو خدا حاجتم و بده! من کسیو جز تو ندارم:( چند روز بعد وقت ناهار بود، غذا که تموم شد کنار بابام نشستم و باز گفتم: بابا من چادر می خوام میشه بگیرین برام؟ یه جمله ای گفتن که باورش خیلی سخت بود برام با اون همه مخالفت و دست به دامن مامان شدن و... حالا بابام میگفتن "چرا از من می پرسی اگه چادر می خوای برو با مامان بگیر!" از همون روزا تا الان شهید دهقان امیری شده داداشم. تازگیا کتابی که زندگینامه داستانی ش هست رو هم پیدا کردم.* *نام رمان ناحله می باشد. *زندگینامه شهید محمد رضا دهقان امیری کتاب "یک روز بعد از حیرانی" است. شهید محمد رضا دهقان امیری🌷 (مدافع حرم) نام پدر: علی ولادت: 1374/1/26 شهادت:1394/8/21 محل شهادت: حلب / سوریه 🌱کانال شهید ذوالفقاری↯ 『@shahidzoalfaghari
شهید هادی ذوالفقاری...♡
💢 امام خامنه ای: شهیدان مانند ستاره راهنما، راه را به همه نشان میدهند. 💫 سلام علیکم عزیزان شهدا🌹 ت
💌 توسل به شهید مدافع حرم محمد تاجبخش من از تابستون دارم درس میخونم واسه کنکور اصلا تراز قلم چیم تغییری نمیکرد ینی ۸ تا آزمون دارم شایدم ۹ تا همش تو ۴۷۰۰ تا ۴۹۰۰ بود امسال مدرسه هم رفتم بعد دوتا آزمون دادم و ترازم افتضاح شد ینی افتضاح تلاش میکردمو اینا بعد من اصلا اهل نماز و روزه و اینا هم‌نبودم بعد ببینید عین یه جزرقه به همین مولا قسم گفتم بزار از خدا کمک بخام اومدم نیت کردم نماز خوندم بعدم متوسل شدم به شهید مدافع حرم محمد تاجبخش و خیلییی عجیب بود برام ترازم کشید بالا تا ۵۰۰۰ روزانه منی که نهایت ۳ ساعت درس میخوندم درس خوندم رسید به ۵.۶ ساعت خیلیییی خوب بود یعنی اصلا باورم نمیشد فقط میتونم بگم شهدا معجزه میکنن معجزه به همه توصیه میکنم یه شهیدی رو مد نظر داشته باشن باهاش حرف بزنن بخدا خیلی تاثیر داره بعد من سردرد تنشی دارم که دقیقا تو آزمون و امتحان درد میگیره و ببشتر امتحاناتم خراب میشه اونم کلا از بین رفته😍😍😍 راستی اون ذکر الهی به رقیه سلام الله علیها رو هم خیلیییی تکرار میکردم عالی بود ان شاءالله سال دیگه پیام بهتون میدم و میگم که پزشکی قبول شدم 😍 🌱کانال شهید ذوالفقاری↯ 『@shahidzoalfaghari
شهید هادی ذوالفقاری...♡
💢 امام خامنه ای: شهیدان مانند ستاره راهنما، راه را به همه نشان میدهند. 💫 سلام علیکم عزیزان شهدا🌹 ت
💌 ارتباط معنوی با شهید مدافع حرم محسن حججی من۹سالم بود با شهید محسن حججی اشنا شدم از همون ۹سالگی شد برادر شهیدم تا الان که،۱۴سالم هست ۱۳سالگی بت چند بهانه ولش کردم بعد از ۱۲۰روز بعد دوباره به یادداداش محسن افتادم صداش زدم اونم دوباره جوابمو داد بااینکه من بی وفایی کردم در حق داداشم اما اون دوباره دستمو گرفت ولم نکرد هروقت خواستم زمین بخورم دستمو گرفت و نذاشت زمین بخورم من الان ۱۴سالم هست و عاشق داداشم هستم ومطمئنم هیچ وقت منو ول نکرد مثل یک برادر پشتم بود همیشه میگن باشهید رفیق بشی شهید میشی من شهادتم رو از داداش محسن گرفتم و... والان با کمک داداش محسن سعادت این رو پیدا کردم که بروم راهیان نور و سر مزار عزیز ترین کسم داداش محسنم ای عزیز برادرم ای عزیز آسمانی من برادرشهیدم داداش محسن من عشق را از تو آموختم. آموختم رسم مردانکی را داداش محسن عزیزدلم جانم را که هیچ جهانم را فدای فرشته آسمانی مثل تو میکنم رسم شهادت و شهادت پروری را از شما آموختم دروجودم چنان شعله ور گشته این عشق که هیچ گونه نمی توانم از فورانش کم کنم کاش بتوانم تو را از خودم راضی نگه دارم اما میدانم گاهی گناهانم باعث رنج تو میشود و دوست دارم لیاقت این رو داشته باشم اینگونه شهید بشوم که شما شدی 🖤 این حسی که الان دارم رو با وجود داداش محسن حس کردم هیچ وقت نمیخوام این حس رو از دست بدم🥹☺️ 🌱کانال شهید ذوالفقاری↯ 『@shahidzoalfaghari
شهید هادی ذوالفقاری...♡
💢 امام خامنه ای: شهیدان مانند ستاره راهنما، راه را به همه نشان میدهند. 💫 سلام علیکم عزیزان شهدا🌹 ت
💌 سلام وقتتون بخیر شاید اهل فوتبال باشین ولی اگر هم نیستین بازم این خاطره رو بخونین ... من چند روز بود که داشتم کتاب سلام بر ابراهیم۲ مربوط به شهید ابراهیم هادی رو میخوندم و هنوز بهش توسل نکرده بودم شب بود فوتبال مقدماتی جام جهانی ایران و قطر شروع شد و شک داشتم که ایران بتونه ببره و با علاقه نشستم به تماشا کردن ولی دیدم قطر یه گل رو به ایران زد آخرای نیمه اول و خب چون تیم قطر یه بازیکن خیلی حرفه ای به نام اکرم عفیف داشت واقعا ناامید شدم و خیلی ناراحت بودم ناگهان توی دلم به ابراهیم هادی توسل کردم بهش گفتم شهید هادی اگه تو دوست داری برادرم بشی اگه واقعا به خاطر رضای خدا رفتی یه کاری کن امشب ایران ببره منم الان برات صلوات میفرستم شروع کردم به صلوات فرستادن بعد دیدم ناگهان یه دفعه یه گل خیلی خوشگل زدن خیلییی خوشحال شدم ... بعدش نیمه اول تموم شد باز فوتبال شروع شد و من همونطور برای ابراهیم هادی هنوز صلوات میفرستادم نفهمیدم چطوری ایران ۵ تا گل دیگه هم زد ولی نامردا ۴ تا رو قبول کردن ولی خیلییی عالییی بود خودم تعجب کرده بودم و ایران ۴ به ۱ قطر رو برد واقعا اون شب رو هیچ وقت یادم نمیره🙂 اگه اینو خوندین یه صلوات به شهید ابراهیم هادی هم هدیه کنین حتما جوابتونو میده❤️ 🌱کانال شهید ذوالفقاری↯ 『@shahidzoalfaghari
شهید هادی ذوالفقاری...♡
💢 امام خامنه ای: شهیدان مانند ستاره راهنما، راه را به همه نشان میدهند. 💫 سلام علیکم عزیزان شهدا🌹 ت
💌 سلام همه از شهدای اسم و رسم دار گفتن🙂 اما من اومدم از شهید گمنام بگم امسال سر کلاس بودم که اومدن گفتن برای راهیان نور اسم مینویسیم خیلی خوشحال شدم اسم خودم و دوستمو نوشتم(پارسال هم با دوستم برای اولین بار رفتیم) گفتن که قرعه کشی میکنن و اسم هرکسی در بیاد میتونه بره من یکم ناامید شدم گذشت تا روز قرعه اسم دوستم در اومد ولی من نه دلم گرفت و گریه کردم گفتم یعنی انقدر بدم که شهدا نمیخوان من برم همون لحظه گفتن یک نفر گفته نمیتونه بیاد و اسم منو نوشتن اما استرس داشتم که نکنه یکدفعه ای نشه و نتونم برم اما بلاخره رفتم روز آخر که میخواستیم برگردیم رفتیم سر مزار چند شهید گمنام من سر مزار یک شهید گمنام نشستم و درد و دل کردم بعد یه نگاهی انداختم به اطراف گفتم یعنی واقعا از بین این همه آدم اصلا صدای منو میشنوی اگه صدامو میشنوی یه نشونه بهم بده چند لحظه بعد اعلام کردن که تربت کربلا آوردن و قرعه کشی میکنیم و تقدیم میکنیم و چند لحظه بعد اسم منو خوندن🥺واقعا فکر نمیکردم شهید گمنام انقدر زود جوابمو بده و الان که بیشتر از یکماه هست که برگشتم هنوز نگاه این شهید رو توی زندگیم احساس میکنم امیدوارم قسمتم بشه و برم خادمی شهدا 🌱کانال شهید ذوالفقاری↯ 『@shahidzoalfaghari
شهید هادی ذوالفقاری...♡
💢 امام خامنه ای: شهیدان مانند ستاره راهنما، راه را به همه نشان میدهند. 💫 سلام علیکم عزیزان شهدا🌹 ت
💌 سلام راستش با وجود اینکه متحول شدم و خدارو شکر ایمانم رفته بالا اما هنوز مطمئن نیستم که این اتفاقی بوده یا واقعا کرامت شهید بوده اما خواستم باهاتون درمیون بزارم شاید شما منو مطمئن کردین. شهریور ماه بود و تازه داشت حالات معنوی در من شکل میگرفت و خیلی میدیدم که همه دارن از خواص نماز شب میگن یه حاجتی داشتم و به همون نیت یه شب نماز شب خوندم اما نشد خیلی ناامید شدم با خودم میگفتم لابد اشتباهه لابد دروغه تا اینکه یه شب یه شهید اومد به خوابم از اون خواب حتی شکل و شمایل مزارش و راهی که رفتیم یادمه اما خودش نه، به من گفت هر چی داری از اون نماز شب داری، بعد که بیدار شدم با خودم فکر کردم شاید واقعا به صلاح نبوده و الان هم به این نتیجه رسیدم که اون چیزی که میخواستم واقعا باعث تباهی من میشد گذشت تا اینکه مدرسه میخواست سفر راهیان نور ببره اما من اسمم در نیومد دلم خیلی گرفته بود با خودم گفتم اگر اون شهید راست میگفت و نماز شب خوبه پس این سفر رو هم خدا باید جور کنه خلاصه باورم نمیشد خیلی اتفاقی اومدن گفتن که جور شد و یه نفر انصراف داده جا باز شده و از همه عجیب تر اون مسیری که میگذشتیم همون مسیری بود که تو خواب دیدم اما بازم شهید رو نتونستم پیدا کنم حس میکنم یه شهید گمنام بود چون اونجا هم با شهدای گمنام خیلی بیشتر حس میگرفتم و بعد از اون سفر خیلی عوض شدم و حتی دنبال اینم که خادم شهید بشم اما میگن از درسات عقب میمونی درسته؟ به نظر شما چیکار کنم هم از درسام عقب نمونم هم این راه رو ادامه بدم و به خدا نزدیک بشم؟ راستی ممنون از کانال خوبتون چون یکی از کمک ها برای تحول من بود🌺 و اینکه لطفا تو کانالتون بزارین دخترا با وجود اینکه نمیتونن برن جنگ و شهید بشن چطوری میشه سرنوشت شون با شهادت رقم بخوره؟ التماس دعا 🌱کانال شهید ذوالفقاری↯ 『@shahidzoalfaghari
شهید هادی ذوالفقاری...♡
💢 امام خامنه ای: شهیدان مانند ستاره راهنما، راه را به همه نشان میدهند. 💫 سلام علیکم عزیزان شهدا🌹 ت
کرامت شهدا و راهیان نور 💌 سلام وقتتون بخیر از کرامت شهدا بخوام براتون بگم من یه دختری بودم که هم مذهبی بودم هم نبودم،چادر سرم میکردم،ولی نماز نمیخوندم،تو مهمونی‌ها هم حجابم خوب نبود،شهدا رو هم قبول نداشتم... قبل از اینکه وارد کلاس دهم بشم،یه دفعه حالم ریخت به هم،قشنگ حس کردم شیطان در من نفوذ کرد،خدا رو قبول نداشتم،اهل بیت رو قبول نداشتم،شهدا هم که از قبل قبول نداشتم ۳ ماه بعد معاونمون گفت بسیج،راهیان نور میبره،منم با شک اسممو دادم رفتیم راهیان نور،روز اول گناه کردم و اصلا حس و حال معنوی نگرفتم،چون اصلا وقتی میگفتن ما میریم راهیان نور متحول میشیم،مسخره‌ام میومد و قبول نداشتم روز دوم رفتیم طلائیه،نمیدونم چرا اینقدر عاشق طلائیه شدم...ولی باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد تا اینکه روز بعدش رفتیم شلمچه... روی تپه‌ی سلام... لب مرز نشسته بودما ولی نمیتونستم برم کربلا، از شرمندگی شهدا... قشنگ یادمه یه جایی از روضه تو شلمچه،مداح میگفت یه شهیدی بوده،بین سربندها دنبال سربند یا حضرت زهرا(سلام الله علیها)میگشته،بهش گفتن چرا اینکارو میکنی،گفته اخه من مادر ندارم،مادرم حضرت زهراست😭 یه جایی دیگه میگفت شما دخترید،باباهاتونو خیلی دوست دارید،ولی ازتون میخوام بپرسم تا حالا چند بار دست باباهاتونو بوسیدید؟حتما تا الان چندبار زنگ زدن،گفتن حالت خوبه دخترم؟یه دختر شهید بوده،استخونای پدرشو میارن،دختر میگه کفن بابامو باز کنید،میگن استخونه چیزی نیست،میگه باز کنید،کفن رو باز میکنن،میگه استخون دست بابامو بدید،استخون دست باباشو که میگیره میکشه رو سرش...میگه آخیش...چقدر نوازش پدر خوبه...😭 فرداش رفتیم معراج شهدای اهواز و اونجا بود که فهمیدم چقدر از قافله عقبم... حقیقتش برادر شهیدم رو اونجا انتخاب کردم،توی اروند رود،بدون هیچ پیش زمینه‌ای عکس شاسی شهید حججی رو گرفتم،اومدم خونه با خودم گفتم تو بدون هیچ تصمیم خاصی این عکسو گرفتی و برای اولین بار تو اتاق گذاشتی...از اونجا به بعد من برادر شهیدمو انتخاب کردم... 🌱کانال شهید ذوالفقاری↯ 『@shahidzoalfaghari
شهید هادی ذوالفقاری...♡
💢 امام خامنه ای: شهیدان مانند ستاره راهنما، راه را به همه نشان میدهند. 💫 سلام علیکم عزیزان شهدا🌹 ت
💌 چرا صبر نکردید تا اونا بیان ؟؟ ... توی یه مغازه یا فروشگاه بودم. کارم که تموم شد، همین که می‌خواستم از اونجا خارج شم، دیدم جلوی در کفش‌هام نیست! (نمی‌دونم چرا، ولی جلوی این فروشگاه باید کفش‌هاتو درمی‌آوردی.) من داشتم بین کفش‌ها دنبال کفش‌های خودم می‌گشتم. همین که جلوتر رفتم، تعداد خیلی زیادی کفش اونجا دیدم. مثل زمانی که مجالس بزرگ برپا بشه و کلی کفش جلوی در باشه. اما کفش‌های خودمو پیدا نکردم. جلوتر که رفتم، رسیدم به یه مکان خیلی بزرگ؛ مکانی شبیه به حرم یه امام‌زاده یا شاید یه مسجد بزرگ. شب بود. وارد صحن اون مکان شدم. خیلی بزرگ بود و جمعیت زیادی اونجا بودن. متوجه شدم که اینجا یه مراسم یا برنامه‌ای بوده و الان آخراشه. توی صحن، موکت پهن شده بود. سفره‌ی طعام پهن شده بود و جمعیت، بعد از صرف شام، درحال ترک مجلس بودن. یه عده سرپا و یه عده نشسته بودن. چون جمعیت خیلی زیاد بود و مراسم هم تموم شده بود و مردم درحال خروج بودن، کمی همهمه بود. من بین اون همه آدم یکی از خادم‌های مجلس رو پیدا کردم. بهش گفتم: "کفش‌های من نیست!" گفت: "کفش‌هات چه رنگیه؟" رنگ کفش‌هامو بهش گفتم، همون رنگ کفش‌های این دنیا. گفت: "کفش‌هات پیش منه!" من خیلی متعجب شدم که بین جمعیتی به اون زیادی، چطور کفش‌های من پیش اون خادم بود؟ به نظرم ازم پرسید که از کجا اومدین؟ و من گفتم فلان شهر. چون اون برنامه توی دزفول بود. بعد دیدم که برای همون خادم روی گوشیش پیغام اومده. من پیام‌ها رو می‌دیدم. پیام‌ها از طرف کسی بود که برای من آشنا بود؛ خیلی آشنا. پیام‌ها از طرف حسین ولایتی‌فر بود! خودش توی اون مکان نبود. توی پیام‌ها با ناراحتی و تشر به خادم‌ها و مسئولین مجلس، یه همچین چیزی می‌گفت: "این مجلس برای کسانی بود که بیماری یا حاجتی دارن. چرا صبر نکردین تا اون‌ها بیان و بعد مراسم رو شروع کنین؟" من توی همون عالم خواب، از اینکه شهید داره ما رو می‌بینه و به قول خودش، حواسش به لحظه‌لحظه‌هامون هست، از شدت تحیر و تعجب از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم، دیدم کنار یه جاده‌ام و کنار اون جاده یه چیزی شبیه حسینیه یا شاید یه مسجد بود. حس می‌کردم اونجا برای آدم‌هایی هست که شاید عمل خاصی رو انجام می‌دن، مثل حج یا یه چیز این‌طوری. بعضی مغازه‌ها هستن که توی خیابون‌های اصلی و جاده‌ها هستن. این مکان هم دقیقاً درب ورودیش مثل مغازه‌ها کنار خیابون بود. اینجا هم باید کفش‌هامونو درمی‌آوردیم. وارد اون مکان که شدم، یه چیزی شبیه به یه سکو یا پله‌ی بلند قسمت ورودی بود و از اونجا که پایین می‌رفتی، وارد حسینیه می‌شدی که فرش شده بود. یه مکانی شبیه حسینیه‌ی امام خمینی، اما اون‌قدرها بزرگ نبود. کسانی که اونجا بودن، درحال عبادت بودن. من اونجا هم خانم دیدم، هم آقا. برام سوال بود چرا قسمت خواهران و برادران جدا نیست؟ دیوارها و نرده‌های حسینیه کامل سفید بود. وارد حسینیه شدم و همونجا نشستم. یه صف بود که آقایون نشسته بودن. یه دفعه خشکم زد. بین اون همه آقا فقط صورت یه نفر رو دیدم. خودش بود، حسین ولایتی‌فر! به نظر یکم چهره‌ش با چهره‌ی این دنیاش فرق داشت، اما خودش بود. دیدم داره به من نگاه می‌کنه. نمی‌خندید، اخم هم نمی‌کرد، اما با جدیت به من نگاه می‌کرد. انگار می‌خواست من از این نگاه جدیش چیزی رو بفهمم. دو سه بار، در حد یک لحظه نگاه می‌کردم به شهید و می‌دیدم هنوز داره نگاهم می‌کنه. از اونجا بلند شدم و رفتم قسمت دیگه‌ای از حسینیه نشستم. به محض اینکه نشستم، چند نفر اومدن و برای ما سفره انداختن. غذاهای خوشمزه‌ای به نظر می‌رسید. شاید حسین می‌خواست جبران کنه یا از دلم دربیاره؛ اون دفعه‌ی قبل که غذا به من نرسیده بود... در جای دیگه‌ای هم متوجه شدم که شهید هنوز درحال کمک و باز کردن گره‌های مردم توی این دنیاست. (اون ماجرا رو بنا به دلایلی ترجیح می‌دم باز نکنم.) پ‌ن: من مدتی بود که به دلیل ماجراهای پیچیده‌ای فکر می‌کردم شهید نگاهش رو از من برداشته و خیلی ناراحت بودم. ولی توی خواب بهم فهموند که: "ما حواسمون به شما هست، اگه شما حواستون از ما (شهدا) پرت نشه!" 🌱کانال شهید ذوالفقاری↯ 『@shahidzoalfaghari
شهید هادی ذوالفقاری...♡
💢 امام خامنه ای: شهیدان مانند ستاره راهنما، راه را به همه نشان میدهند. 💫 سلام علیکم عزیزان شهدا🌹 ت
💌 سلام توی مدرسه خیلی وظایف داشتم مثلا جهادی بودم و.... به عنوان دانش اموز نمونه سر صف تشویق میشدم و به همین دلیل تمام دخترای مدرسه منو میشناختن تو بسیج مدرسه فعالیت میکردم (نیروی انسانی) مدیر بهم خیلی اعتماد داشت(دستار مدیر بودم ) و همچنین معلما و اعضای بسیج... دوستام هر مشکلی داشتن میومدن با من در میون می گذاشتن تا اگه بتونم کمکشون کنم و از بابت راز نگهداری من هم اطمینان کامل داشتن کلید دفتر بسیج دست من بود... یکی از همکلاسیا یه مشکلی داشت بهم گفت میتونیم بریم یه جای خلوت گفتمش بریم دفتر بسیج بدون اینکه به فرمانده بسیج بگم 😞 بردمش و باهم صحبت کردیم تا اینکه در بسیج باز شد و فرمانده وجانشین و.... وارد اتاق شدن من تازه یادم اومده بود باید باهاشون درمیون می گذاشتم خلاصه از اتاق زدیم بیرون و در بسیج رو قفل کردم🔐 با هزار بدبختی عذرخواهی کردم و هرکدوممون رفتیم سرکلاس زنگ بعد خورد فرمانده گفت کلید اتاق و بده کار دارم هرچی دنبال کلید گشتم نبود کل سالن و گشتم و... خلاصه خیلی بد گذشت کل زنگ رو فقط دنبال کلید میگشتم به فرمانده گفتم بهت قول میدم که زنگ خونه بهت بدم اونم بیخیال شد زنگ اخر بود و من د به قولم عمل میکردم کل کلاس فقط به این فکر میکردم کجا گذاشتم کلیدو ۱۰دقیقه مونده به زنگ درس تموم شد به معلم گفتم ببخشید میتونم برم دنبال کلید بگردم ایشونم قبول کردن یکی از دخترا هم باهام اومد شروع کردیم به گشتن یاد صحبت عمم تو خونه افتادم اسم شهید علی جهانیاری رو اورد و گفت که ۷سیب نذر کنی کارت درست میشه ولی من یادم رفته بود اسم شهید بزرگوار رو تو دلم گفتم خدایا من نمیدونم اسم اون شهید چیه ولی اگه کلیدو پیدا کنم ۷سیب میدم به ثواب این شهید حرفم تموم نشده بود که دوستم گفت حتما توی اتاق بسیج افتاده خداروشکر از نمازخونه راه بود به دفتر بسیج رفتیم تو دفتر دیدم توی دفتر افتاده نتیجه گیری: چقدر شهدا ... که حتی بدون اوردن اسمشون نذرمو بهم دادن (سه تا نقطه گذاشتم چون کلمه ی مناسبی برای مقام شون نداشتم هرچیزی که خودتون انتخاب کنین چه کلمه ای لایق شهداست🕊) یاعلی مدد 🌱کانال شهید ذوالفقاری↯ 『@shahidzoalfaghari
شهید هادی ذوالفقاری...♡
💢 امام خامنه ای: شهیدان مانند ستاره راهنما، راه را به همه نشان میدهند. 💫 سلام علیکم عزیزان شهدا🌹 ت
💌 سلام من می خوام اولین عنایتی رو که از شهدا دیدم براتون بگم چون من عنایات زیادی از شهدا دیدم که مفصله و باید جدا جدا بفرستم هر جور عنایتی کوچیک و بزرگ ساده و پیچیده حتی مورد بوده من شاهد بودم یک نفر شهادت از برادر شهید من گرفت به واسطه من. من پائیز سال۱۴٠۱ از طریق یکی از دوستان وارد گروه مجازی دارلقران تازه تاسیس منطقه مون شدم اونجا پست گذاری هایی می، شد که من تو یکی از پست ها که مربوط بود به خواهر و دوست عزیزم خانم فاطمه احمدی(تا ابد مدیون شونم بابت این هدایتی که ایشون عاملش شدند با اون پست زیبا) یک روزی که همین جور داشتم مطالب رو می خوندم رسیدم به عکس شهید حمید سیاهکالی مرادی اصلا خودمم نفهمیدم چطور شد که من اصلا ناخوداگاه راغب شدم عکس ایشونو بذارم رو اکانتم و بیوگرافی و ایدی هم تغییر دادم و مذهبیش کردم رفت و رفت که من درمورد این شهید بزرگوار تحقیق کردم و رسیدم به کتاب یادت باشد.... من از شش سالگی عضو کتابخوانه عمومی شهرمون بودم خیلی اونجا می رفتم و کلی کتاب از اونجا امانت گرفته و خونده بودم اما تصورشم نمی کردم این کتاب تو کتابخونه پیدا بشه اخه در اون حیطه من تا حالا مطالعه نداشتم کاملا بدون امید رفتم و دیدم بله کتاب موجود هست گرفتم و در عرض دو شبانه روز تمومش کردم و اونجا انقلاب شخصیتی من شروع شد همون روزا یکی از رفقا گفت که بیاید بریم پایگاه بسیج ثبت نام کنیم رفتیم و من هم تو این مدت خیلی داشتم از لحاظ معنوی خوب پیش می رفتم بی حجاب نبودم اما چادری هم نبودم چادر پوشیدم نماز هام اول وقت شد و هنوزم همین طوره با گذشت دو سال دعای توسل پنج شنبه هام ترک نمی شد حدیث کسا روزانه میخوندم و تا رسیدیم به ماه بهمن و از سپاه گفتند اردوی راهیان نور می بریم تصوراتم از راهیان نپر جز در همون حد اطلاعات کتاب امادگی دفاعی و مطالب کتاب یادت باشد نبود با بچه ها اطلاعاتی درخصوص مناطق کسب کردیم که همون زمان رسیدیم به کانال راهیان نور خوزستان که اسفندماه بود و لایو از مناطق جنوب داشتند اولین لایوی که دیدم مربوط به اروندکنار بود اون سال بهترین عید سالم بود بیشتر از اینکه خوشحال سال نو باشم شادی نوروز شخصیتیم بود انتظار شیرین رسیدن زمان اردو اردو پنجم فروردین ماه برگزار می شد و شور و حال خاصی داشتیم با بچه ها تو گروه دوستانه دائم بحث این سفر بود... یادمه روزی که قرار بود بریم اردو برای اولین بار نماهنگ سلام فرمانده رو شنیدم تو تلویزیون و بعد اون رفتم که بریم پایگاه اتفاقات راهیان نورم جدا ارسال می کنم که هر روزش یک متنه ولی باید بگم اینکه ما تو جنوب تونستیم بیشتر با شهدا انس بگیریم مدیون روایت های خالصانه سردار محمدحسن محمدی از بسیجیان و فرماندهان گردان دوران جنگ اقامهدی باکری(فرمانده لشکر 31 عاشورا) بودیم و سخنان خودسازانه پاسدار و برادر عزیزمون جناب حامد حنیفه ولی ان سوختن های اقای قربانی هنگام روایت و اشک های دلتنگی شونم هیچ وقت یادم نمیره..... 🌱کانال شهید ذوالفقاری↯ 『@shahidzoalfaghari
شهید هادی ذوالفقاری...♡
💢 امام خامنه ای: شهیدان مانند ستاره راهنما، راه را به همه نشان میدهند. 💫 سلام علیکم عزیزان شهدا🌹 ت
وسلامی دوباره من این بار تصمیم گرفتم یک جهش تو مسیر تاریخی عنایت های شهدا بکنم که اول براتون از عنایت بگم که شاید باور بعضیا نشه... و واسه بعضیا که عشق شهادت دارند تلنگری بشه... خصوصاً دختر خانوما... ما یکبار فروردین ماه 1401 رفتیم راهیان نور و یکبارم اسفندماه همون سال دوباره قسمت شد بریم.... تو طول سال1401 عنایتی نبوده که من از شهدا نبینم... این یکی از بهترین هاشه😭 ما اخر سفرمون قسمت شد بریم قم زیارت حرم حضرت معصومه(س)  رفتیم ولی گفتند جمکران نمیشه تو برنامه کاروان نبود!!! من اون راهیان نور با شهید و برادر و فرمانده عزیز اقامهدی باکری اشنا شدم که نحوه اشنایی رو هم حتما حتما ارسال خواهم کرد! با رفیقم داشتیم می رفتیم زیارت حرف این بود چرا نمیشه بریم جمکران؟ ناراحت بودیم موقع برگشت از کنار ضریح... در فاصله چند دقیقه ای من کنار ضریح به نیابت از شهدا و خاصه شهید باکری و  خیلی از عزیزان زیارت کردم سلام شهدارو به خانم رسوندم❤️ اونجا به اقامهدی گفتم من که به نیابت شما زیارت کردم بیا اقایی کن ما بریم جمکران شما که معرفت رو در حق ما تموم کردی... اینم روش و مارو مدیون خودتون کنید ازین بیشتر... تو اون مسیر چند دقیقه ای که با دوستم اومدیم من پیش دوستم پیکسل اقامهدی باکری رو که رو لباسم بود بوسیدم گفتم جور کن بریم جمکران... بخدا که اون مسیر چند دقیقه هم نشد از دم ضریح تا کفشداری... که جانشین فرمانده رو جلو در دیدیم که به من گفتند برو به خانوما بگو عجله کنند قراره جمکران هم بریم....!!! دوستم مات مونده بود با تعجب که چطور!؟!؟!؟ و ما رفتیم جمکران. اونجا اتفاقی با یک خانومی اشنا شدم که کنارم نشسته بودند فهمیدم همسر و خواهر شهید هستند داستان کوتاهی از زندگی شون گفتن وقتی فهمیدن ما جنوب بودیم اینکه همسرشون تو عملیات الی بیت المقدس در سن سی سالگی شهید و مفقود شدند.... اینکه برادر شونم شهید شده اینکه دامادشونم که خلبان بوده شهید شده... اینکه دخترشونم در سن سی سالگی در اثر سرطان فوت شده... عکس اقامهدی رو که دید از ایشونم پرسید و منم گفتم ایشون کی هستند و چه عنایت هایی در حق من کردند که ایشونم گفتند اتفاقا خواهر شون چند وقت پیش اومده بودند کرمان برای سخنرانی بعد از مدتی گفت و گو ایشون عکس شهید رو بوسیدند و گفتند دعا کن و از ایشون بخواه حاجت منم بده😭💔 من نه شماره تماس گرفتم و نه حتی اسم شونو پرسیدم تو اون مدت گفت و گو دوستم زینب هم اومد کنارم ایشونو دید و رفت.! ده ماه بعد....  زینب عکس شهدای خانوم در حادثه بمب گذاری در سالگرد شهادت حاج قاسم رو فرستاد و گفت اینارو دیدی؟ گفتم خوب؟ گفت این خانوم(دور عکس خط کشیده بود) همون نیست که تو مسجد جمکران دیدیم؟؟؟ اون خانوم حاجتش رو به واسطه من از شهید اقامهدی باکری گرفت... روح همگی شون شاد. صلوات 🌱کانال شهید ذوالفقاری↯ 『@shahidzoalfaghari