#سید_ابراهیم_و_آقا_حسن
🌺يک خاطره زيبا از زبان شهيد مصطفى صدرزاده🌺
.
🎇تعريف ميکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذاو وسائل مورد نياز به گروهش ميرسوند .🏍
ما هر وقت ميخاستيم شبها به نيروها سر بزنيم با چراغ خاموش ميرفتيم .😒
يک شب که با حسن ميرفتيم غذا به بچه هاش برسونيم . چراغ موتورش روشن ميرفت .😳
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 😯
خنديد . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم 👊و گفتم مارو ميزنند . دوباره خنديد .😀 و گفت . مگر خاطرات شهيد کاوه رو نخوندى . 🙄که گفته. شب روى خاک ريز راه ميرفت . و تير هاى رسام از بين پاهاش رد ميشد🤔 نيروهاش ميگفتن . فرمانده بيا پايين . تير ميخورى . در جواب ميگفت . اون تيرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . 😊و شهيد مصطفى ميگفت . حسن ميخنديد و ميگفت نگران نباش اون تيرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . 😍
و به چشم ديدم که چند بار چه اتفاقهاى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسيد . .😔
🌹❤️🌹❤️🌹
#کانال_شهیدمحمودرضا_بیضایی
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#شهدا_راباذکر_صلوات_یادکنیم
@shahiedbaeyzae