باسلام وعرض ادب خدمت شما
دیروز قسمت شد از طرف همه شما نایب الزیاره مزار شهید آرمان علی وردی باشم
ازخود شهید خواستم کمک کنه و قسمت بشه وبتونیم سرمزار ایشون بریم چون وسط هفته بود و بچه مدرسه ای داشتیم واقعلا سخت بود و اینکه برای مادر دوستم که مادر شهید هستن قرار بود براشون پرستار بیاد یعنی ما وقت کمی داشتیم بریم و برگردیم
هرطوری بود قسمت شد رفتیم اولین بار بود که تونستیم سرمزار این شهید به راحتی بریم و بتونیم مدتها بشینم دفعه های قبلی انقدر شلوغ میشد که نمیتوانستیم نزدیکتر شویم
حس ارامش زیادی ازایشون گرفتیم
به لطف و عنایت این شهید وبه لطف وخادمی مزار شهدا که افراد رو جابه جا میکنند قسمت شد سرمزار شهید پلارک و شهید اوینی و شهید فهمیده و شهید ابراهیم هادی کلی شهید بریم .قصد رفتن و وقت رفتن هم نداشتیم ولی واقعلا خودشون طلبیدن
ما تصمیم گرفتیم سرمزار شهید حسین فهمیده برویم واز خادم مزار شهداخواستیم تا مارو ببرن
خانومی که سوار این ماشین برقی ها شدن گفتن خیلی دوست داشتم سرمزار شهید حسین فهمیده بروم ولی بلدنیستم وازخود شهید خواستم اگه عنایتی کنن قسمت باشه جوربشه برم
ماهم باخوشحالی گفتیم الان این ماشین مارو سرمزار ایشون میبرن
رفتیم و دوباره همین خادم سرراه ماقرار گرفت و گفتیم مارو نزدیک پارکینگ پیاده کنید خیلی دوست داشتیم سرمزار شهید اوینی هم برویم ولی همین خادم چون چندین بار همون روز مارو برده بود سرمزار چند شهید رومون نمیشد (هرسری همین خادم سر راه ما قرارمیگرفت) امدیم سوار بشیم یه عده خانم سوارشدن گفتن مارو میبرید سرمزار شهید اوینی خادمه گفتن سواربشید من این خانوم ها رو تا نزدیک پارکینگ ببرم بعد شمارو همسرمزار شهید اوینی پیاده کنم دوباره یکسری خانم امدند گفتن مارو ببرید سرمزار شهید اوینی خادمه گفتن الان ماشین پر هست چند دقیقه ای بایستید من خانوم هارو بگذارم برگردم . که باعث خوشحالی ماشد چون تاایشون برن و برگردن میتونستیم این شهید روهم زیارت کنیم ودوباره باایشون برگردیم طرف پارکینگ
زیارت کردیم و دوباره خادم مارو بردن طرف پارکینگ
انگار انروز خادم فرستاده خدا وشهدا شد وقسمت شد سرمزار بیشتر شهدایی که نرفته بودیم بریم وواقعلا برای اولین باراین اتفاق افتاد همه احساس خوبی داشتیم
واین از عنایت شهید ارمان علی وردی بود🥰
شادی روح همه شهدا و مخصوصا شهدای امنیت و شادی شهدای باغیرتمون ( مخصوصا شهید ارمان علی وردی ) 🌹صلواتی بفرستید🌹🙏التماس دعا
سلام
من قبلااصلاباشهداارتباط نداشتم تااینکه برادرزاده ام بایه کانالی آشناکردمنو کانال شهیدنویدصفری
ازوقتی توی کانالشون مطالب میخوندم خیلی مطالبش اثرگذاشت توی زندگی م یه نوع ارکباط عمیق وخاصی باشهیدپیداکردم که برای خودم خیلیی عجیب بود
تااینکه چله زیارت عاشورابه نیت شهیدنویدصفری شروع کردم چون درس میخوندم اکثراتانیمه های شب بیدارمیموندم یه شب که خیلی خابم گرفت تارفتم بخابم یادم اومدزیارت عاشورام نخوندم
نه حال داشتم ازجام بلندشم هم اینک دوست داشتم بخونم حتما برام مهم بودخیلی باخودم درگیربودم وشدیدخابم میومدکه نفهمیدم خابم برده
دیدم شهیدنویدخودشون اومدن بالاسرم بهم گفت تواول زیارت عاشورارو بخون من بقیه شو به جات میخونم 🥺 منم شروع کردم به خوندن دوخط اولش بعدکه برای سحری بیدارشدم یادم اومدزیارت عاشورام نخوندم تاچشمم افتادبه خط اول یادم ازخابی که دیده بودم افتادم که دقیقادرست خونده بودم بااینکه من اصلا یادنداشتم ازحفظ بخونم دقیق کلمات وحروف یادم چی خوندم 🥺🥺
خودمم باورم نمیشه شهیداوگده توخابم وبه من نگاهی انداخته
ولی شهداواقعاازنده اندوهستندبین ما
اینوواقعادرک کردم
گفتم اینوبزاریدتوی کانالتون شایدکسی به این باورهانیازداشته باشه مثل من که بهش رسیدم واقعا🥺🥺🥺
سلام.نماز و روزه تون قبول.ببخشید مشکلی دارم.گفتم اگر میشه تو کانال برام بگذاریدهرکس دوست داره به اندازه ای که می تونه و مشکل نداره.صلوات بفرسته که مشکل پسرم حل بشه و دوباره برود سر کارش مشغول کارش بشه.من یک مادر هستم.پسر ی دارم که ۵ سال در نیروی انتظامی کار می کرد.قرار دادی بود.وحالا که می حواست رسمی بشود اخراجش می کنند.پسرم خیلی کارش را دوست داشت.عاشق کارش بود.ما از نظر مالی ضعیف بودیم.خیلی کمک من و پدرش و برادرش بود.الان یک ماه هست گفتن برو خونه.فعلا نمی خواهیم.ولی فعلا تسویه نکرده.پسرم تمام عید تا حالا گریه می کند.تمام عشقش نظام و کارش بود.از زمانی که بچه بود تو بسیج بود.دیپلم که گرفت فوری رفت جذب نیروی انتظامی شد.حتی الان که تو نیروی انتظامی بود.زمانی که سرکار نبود.در بسیج محل کار می کر د.تو را به این شهدا قسمتون می دهم برای پسرم دعا کنید از کارش اخراج نشه.پسرم نابود میشه.الان خیلی ناراحته.خیلی گریه می کنه.الان سه هفته رفتیم مزار شهدا دربهشت زهرا من و خودش و پدرش.قسم دادیم کمکش کنن .شما هم در کانال بگید برای پسرم دعا کنند.ممنون
سلام وقت بخیر روزهاتون قبول
این از عنایات شهدا میگن پس چرا یکیش شامل ما نمیشه هرچی خدا را صدا میزنم امامان شهدا هیچ هیچه
از خدا یه پسر خواستم روشنی چشمم باشه تمام نور زندگیمو برد نمیدونم باهاش چیکار کنم بسیار بد اخلاق عصبی پر توقع نماز نخون درس نخون فقط جوری شده که به خدا میگم یا مرگ اونوبرسونهیا مرگ منو دیگه بریدم تورو خدا کمکم کنیداگهبه کارشناسان مذهبی دسترسی دارید تو را خدا کمکم کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از کرامات شهید سید کوچک موسوی🌹
که در گلزار شهدای شهر شیراز مدفون هستند و بدلیل کرامات فراوان به سردار شهید امام رضایی معروف هستند
سلام خدا قوت،لطفا پیام ینده ی حقیر رو هم داخل کانال شهدا بزارید برای من هم ان شالله دعا کنند، من یه خانوم پاکدامنم تو رو خدا ب این شهدا بگید ب من هم نظر کنن زندگیم خیلی سخت میگذره راضیم اما نه ب هر قیمتی ک والدین و اطرافیان اذیت بشن
قرار بود شهید گمنام به شهرمون بیاورند این را از گروه خوانده بودم ... ولی امیدی نداشتم که بتوانم بروم 😔
خودم که نمیتوانستم کسی هم که نبود ببردم امیدی نبود خیلی هم دوست داشتم بروم ولی چطوری نمدونم 💔 خداراشکر تا الان به زیارت شهدای گمنام چندباری توفیق شده بود بروم 🤲
ولی این شهید چون برای شهر ما نبود قراربود چند دقیقه ای مهمان ما باشد برای همین زمانی نبود 😪
رفتم روبه روی عکس (شهید عزیز ابراهیم هادی ) سه صلوات خوندم هدیه کردم به شهید🌾
و گفتم ابراهیم خودت مدونی من میخوام زیارت شهید گمنام بروم خودت درست کن که توفیق بشه برام🥀 صبح شد۰۰۰۰دخترم پیامم داده بود که ده بیست دقیقه دیگه آماده باش بریم زیارت شهید ❣
خیلی از این حس و حال خوشحال
شدم 🌹
🌷🌸🌷🌸🌷🌸
این که توانستم زیر جنازه هم بگیرم خداراشکر کردم 😘 کنار شهید هم نشستم 😇 شهید را به نماز خانه بردند چون در مدرسه بود بچهامون خیلی خوشحال بودند
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
باز ساعت ۴ نیم در همونجایی که جز خوانی بود قسمت شد دوباره کنار شهید باشم چه حس و حال خوبی داشت ☘
باور نکردنی نبود چون اصلآ قرار نبود شهید بیاورند
✨💫✨💫✨💫
از شهید عزیز ابراهیم خیلی تشکر کردم 🙏
واقعآ اگر از تمام وجود بخواهیم شهدا رو واسطه کنیم دیگه خودشون حل می کنند 🤝💕
خدایا سپاس💐
دوستان لطفا برای هم دعا کنیم
این کانال برای پیامهای عنایت شهداست نه التماس دعا گفتن اینجوری موضوع کانال از دست میره لطفا اینجوری پیام نفرستید که بزاریم کانال🌹🌹 انشالله حاجت روا شید
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
بنده ب شهدا خیلی اعتقاد و ارادت دارم مخصوصا ب شهید ""سیدمیلاد مصطفوی""
خونه ی ما شهر همدانه و این شهید عزیز و بزرگوار شهرستان بهار هستن
خیلی سر مزار ایشون میرفتم یا با خانواده یا با دوستانم
برای ازدواجم به ایشان متوسل شدم ولی خب جوابی نمیگرفتم هر بار اومدن خواستگار و هر بار نشدن
یک بار رفتم سر مزارشون خیلییییییی ناراحت بودم با گریه و ناراحتی گفتم تو چطور برادری هستی
چطور غیرتت اجازه میده هر بار ی نامحرم بیاد خونه ما یکساعت با من حرف بزنه و بره و جور نشه چرا کمکم نمیکنی
گفتم دیگه سر مزارت نمیام😭😭😭
بلند شدم با ناراحتی اومدم خونمون
چند وقت بعد یه شب خوابی دیدم که انتهای خواب حرم امام حسین علیه السلام بود فردای همون شب یه خانم برای خواستگاری برادرشون زنگ زدن و بعدش قرار و دیدار و بعدش الحمدالله قسمت شد و ازدواج کردیم
واقعا شهدا زنده هستن و ما رو میبینند بعد از اون با شرمندگی رفتم سر مزارش و پایین قبر شهید رو بوسه باران کردم که نگاهم کرد و نزاشت دور بشم ازش
خواهش میکنم برای ازدواجتون به شهدا متوسل بشین و از امام حسین علیه السلام بخواید ب حرمت شهدا بخت سفید و نورانی به روتون باز کنه
ان شااااااااالله هممون عاقبت بخیر بشیم
دختری از تبار همدان
🌹👌
به نام خدا
یه بار اتفاقی توفیق شد😌 رفتم دیدن مادر شهید خونشون روبه روی جایی بود که داشتم میرفتم روضه وقتی شنیدم که این منزل مادر شهید هست خوشحال شدم😍 وبرای دیدن مادرشهید به خانه اش رفتم
دخترش رو دم در دیدم اجازه 🤚گرفتم و رفتم داخل، خونه باحالی بود حس خوبی داشت🥰 مادرشهید عزیز دیگه پیر شده بود و فقط چیزهای قدیم یادش بود ولی زمان حال نه ،
باهاش حرف زدم دستش بوسیدم😘 و گفتم دعام کن 🤲
وقتی گفتم دعام کن دخترش هم گفت: مادر خانمی میگه دعام کن یهو گفتم حالا که قراره دعا کنه چی بگم🤔 یادم اومد که دخترم بچه 👩🍼میخاد گفتم دعاکن دخترم به خواست خدا بچه دار بشه دخترش هم به مامانش گفت چون مادر بیشتر زبان دخترش میشنوید خداروشکر زود حاجتمو گرفتم👌 و تصمیم گرفتم که دوباره بروم دیدنش و براش هم یک پارچه لباسی 👚بردم چون دل گرفتم که اگه حاجتم بگیرم یک چیزی برایش ببرم خدارو شکر جور شد رفتم در زدم درباز شد یه خانم بود که تعارف کرد رفتم داخل که بعدش فهمیدم که عروسشه خیلی عروس خوب و مهربانی بود☺️رفتارش نسبت به مادرشوهرش عالی بود👌 به عروسش گفتم بعدا برکاتش رو میبینی گفت حالا هم میبینم😌 دیدم عروس با معرفتی هست بامادرشهید حرف زدم التماس دعا گفتم دستش بوسیدم 😘 خدارو شکر کردم به خاطر این توفیق😊
از اول که داخل خانه اشان شدم تا آخرکه خدا حافظی کردم یک ارامش خاصی داشتم 😇 وقتی بلند شدم که برم ناراحت بودم 😔که دارم میرم چون این حس خوب این حال خیلی برام آرامش داشت منزلش خیلی شاد بود وقتی برگشتم فرداش رفتم تو فکر 🤔که این حال خوب چی بود؟ شاید خود فرزندش اونجا بود شاید خوشحال شده بود که رفتم به دیدن مادرش
خدایا شکرت خدایا باز هم توفیق دیدار خانواده شهدا رو به من و دیگران بده آمین🤲🤲
شهید مسلم عابدنیا🌹🌹
شادی روحشون صلوات
حضرت آیتالله خامنهای: یکی از ابزارهای توسّل و تقرّب به پروردگار، توجّه به ارواح مطهّر شهیدان است.
اگر میخواهیم توسّل بجوییم، تضرّع کنیم، دعای مستجاب داشته باشیم، بایستی از ارواح متعالی استشفاع کنیم، آنها را شفیع قرار بدهیم و یکی از این مجموعههای متعالی، همین شهدای عزیز ما هستند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/bisimchi10
بنده از یه شهید گمنام که تو محرم تو مسجد محله ما پیکرشون آوردن تو مراسم سید الشهدا ده محرم حاجت گرفتم تو مراسم مداح گفت یه مهمان ویژه داریم وبعد همه تو مسجد زیر تابوت شهید گمنام گرفته بودند ومن هم رفتم زیر تابوتش گرفتم وهمون جا نیت کردم وبرات کربلام از شهید گرفتم هنوز دوماه نشده بود رفتم خدمت ارباب بی کفن 🦋🌹
با سلام از شهدای گمنام که در اصفهان گلستان شهدا هستند با نیت ۵ تن و زیارت قبور شان و دعا برای مادر ام شفا ایشان را گرفت ام.بعد برگشتن به خانه متوجه شفای مادر شده و به خانم ام گه گله مند بود که کوجا بودی و چرا دیر اومدی خانه اعلام کردم که دیگه بریده بود ام و رفتم زیارت شهدا گمنام و در خواست کمک کردم بیا ببین مادر ام را شفا دادند به همین زودی😭😭😭😭 شهید نظر میکند به وجهل الله.
عنایت شهید 🥀 عنایت شهید بسیار گفتنی هاست که من حقیر هم از لطف ودستگیریشان بی نصیبی نبودم اما یک عنایت از شهید عرض میکنم که خداوند در قرآن فرمودند کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندارید بلکه آنان زنده اند ونزد خدا روزی میخورند 🌹از شهید نقی حاجیوند عزیز سه فرزند به یادگار مانده دو پسر ویک دختر زمان شهادت پدر فرزند ارشد شهید پانزده سال بودند وخواهر وبرادشان خردسال بودند که سایه مهر وحمایت پدر از سرشان پر کشید عنایت شهید مربوط به امر ازدواج یگانه دخترشون بود که خیلی این دخترشون دوست داشتند وهمیشه سر دخترش باید روی سینه پدر میبود این روایت از پسر ارشد شهید هست **** در تمام سالهای نبود پدرم تمام مسولیت زندگی به دوش پسری افتاد که فقط پانزده بهار از عمرش میگذشت ورویای پزشک شدنم برای پدرم یک باره فرو ریخت ومجبور شدم بعد دیپلم فعلا به فکر دانشگاه نباشم تا خواهر وبرادرم از آب گل در بیارم تمام سختی ها رو به عشق مادرم تحمل میکردم چون مادرم هم عطر پدرم داشت وکنارم بود تا اینکه یه جای زندگی دیگه واقعا کم آوردم ای کاش خود بابا بود وخودش تصمیم میگرفت چون خیلی سخت وسرنوشت ساز بود وهمه منتظر نظر من بودند که جای پدر گرفته بودم برای خانوادم ،،برای یگانه دختر بابام خواستگار میمود ومن هر دفعه ردشون میکردم اما اینبار قصه فرق داشت حس کردم خواهرم تمایل داره زندگی جدیدی شروع کنه واین داماد هم پسر خوب ومتینی بود دلهره ونگرانی شدیدی بهم غالب شده بود چه کارکنم قبول کنم ؟اگر بد از آب در بیاد بعدش چطور جواب بابام بدم اگر ردش کنم دل خواهرم شکستم که مهر این بنده خدا به دلش نشسته،، بابا کاش خودت بودی دخترتو میفرستادی خونه بخت** درمانده شده بودم جای خالی بابام بیشتر، بیشتر حس میکردم رفتم سر مزار بابا یه فاتحه خوندم و چشم دوختم به عکسش داشتم از بغض نداشتنش منفجر میشدم وشروع کردم به درد دل 🌹بابا یادت میاد همیشه دخترتو بیشتر از من داداشی دوست داشتی ومیگفتی باید مواظبش باشیم دختر لطیفه نازک زودتر میشکنه باید خوشبختش کنم دخترمو، حالا بگو من با ناز دونت چکار کنم؟ لطیفه میترسم مخالفت کنم بشکنه اگر موافقت کنم اگر این آقا خدای نکرده خوب نباشه خواهرم خوشبخت نکنه چی ؟ بابا ای کاش خودت بودی ومیگفتی چکار کنم بعدکلی درد دل بلند شدم آمدم خونه شام نخورده رفتم تو اتاق باهمون بغض خوابم برد شب خواب بابام دیدم آمد سمتم مثل همیشه با اون لهجه شیرینش صدام زد روله عزیزم چرا انقدر گرفته وناراحتی ** میدونم برای خواهرت نگرانی ودلهره داری اما پسرم نترس من همیشه کنارتون بودم الانم هستم از اول تا آخرش خودم مهمونی بر گزار میکنم دخترم میفرستم خونه بخت نگران نباش همین آقا مورد تأیید منه نگران نباش تو قبول کن بقیه اش با من ،وحتی در شب عروسی خواهرم پدرم به خواب خاله کوچکم آمدند گفتن آمد م عروسی دخترم مهمونارو بدرقه کنم،، هیچ وقت هر جای زندگی گیر افتاد به زندگیمون بدون عنایت پدرم نبودیم نه تنها من
حتی اقوام هم از پدرم عنایت ها دیدند وباور دارم پدرم زنده است با ما زندگی میکنه یادش گرامی باد🌹🌹
#عنایت
شهید محمدرضا ملایی زمانی از شهدای هویزه هستند که در جریان شکست حصر آبادان و هویزه با شهید حسین علم الهدی هفتاد ودوتن بودند که زیر چرخ های تانک بدون اسلحه دفاع از خود عربن عربا شدند بدون غسل وکفن مثل ارباب شهیدمان حسین (ع) 🥀روایت این داستان دانش آموز دختری است که تا آن زمان به حجاب پایبند نبود،قرار بود از هر کلاس چند نفری به مناطق جنگی جنوب اعزام شوند راهیان نور، من هم دوست داشتم که بیام وکلی با دوستانم خوش بگدرونم اما حجاب درستی نداشتم وشیطنت هام معلمین ومدیر کلافه کرده بود رفتم تو دفتر گفتم خانم اجازه میدید من بیام خانم مدیر گفت میدونی کجا میخایی بری؟ اونجا جای تو نیست اونم این شکلی ،😔 ناراحت شدم مدرسه تعطیل شد رفتم خونه دوستام فردا راهی میشدن جز من دلم شکست شب خوابم برد تو خواب یه آقایی دیدم یه چفیه همراش بودمن حجاب نداشتم گفت روسریتو سرت کن من هم سرم کردم وبعد جلو آمد چفیه اش دور گردنم انداخت و گفت از دوستانت تو کلاس چند نفر میان گفتم چهارتا گفت پنج تا میشن شماهم میایی گفتم من نمیام نمیشه گفت ما که بخواهیم میشه اگر آمدی سری هم به من بزن پرسیدم اسمت چیه ؟ گفت میفهمی بیا هویزه ردیف اول قبر هشتم فردا که بیدارشدم مدیر بهم گفت توام بیا انگار از حرفی که زده بود پشیمان شده بود وازم عذر خواهی کرد ومن هم راهی شدم وقتی رفتم هویزه تمام نشانه ها درست بود ومن از اون روز چادر ی شدم واین عنایت شهید در حق من بود 🌹🥀مصداق بارز زنده بودن شهدا وهدایت شهدا در خصوص مسئله #حجاب به عیان آشکار هست ما مدیون شهدا هستیم وکوچکترین تشکر ما از جان بازیشان رعایت حجاب ماست در جامعه 🥀
پسرم دیدیش سلام منم برسون بگو آمد یه سری به منم بزنه مهرش به دلم نشست ، داشتم دیونه میشدم گفتم مشتی کدوم قوم وخویش چی میگی ؟ گفت پسرم درسته پیر شدم ولی حافظه ام کار میکنه مثل ساعت همین که عکسشو بهت دادم مگه قوم وخویشت نیست که عکسشو داری همرات؟ بعد میگی من کسی نمیشناسم برو پسرم به زندگیت برس **وقتی چشم باز کردم دیدم همه دورم جمع شده بودند یکی بهم آب قند میداد مشتی گفت چی شد پسرم یهو بیهوش شدی ،تند بلند شدم دوباره پرسیدم مشتی جون بچه هات این عکس خوب نگاه کن همین بود آمد مغازه؟؟؟ گفت: پسرم من چه دروغی دارم بگم بهت خودش بود چطور مگه ؟بلند شدم یاد گله صبحم افتادم که از شهید کردم شرمنده شدم از خودم سریع رفتم سمت مقر تا برسم دعا دعا میکردم که هنوز پیکرش ستاد نبرده باشن وقتی رسیدم رفتم تو چادر، افتادم رو پیکرش به پهنایی صورت اشک میریختم وبلند بلند گریه میکردم مدام میگفتم شرمنده حلال کن، من ببخشید، من خاک پای شما م ،ما تا آخر عمر خادم شمام ،شفاعتم کنید ،همه دوستان ریختن تو چادر معراج شهدا با تعجب نگاهم میکردند داستان چیه ؟ بعد این داستان نه تنها از تفحص دست بر نداشتم بلکه ارادتم بیشتر بیشتر شد به شهدا ودیگه به مشکل مالی نخوردم یا اگر ایجاد میشد با عنایت شهید حل میشدو راهی برام باز میکرد وقتی نتیجه اهراز هویت شهید رسید فهمیدم ایشون معلم شهید مرتضی دادگر اعزامی از مازندران بودند ومن با تمام وجود باورکردم معنی آیه شریف ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون یعنی همین شهدا 🌹🌹
شهید مرتضی دادگر زاده سال 1345 در مازندران محل شهادت شلمچه 1365🥀شهید مرتضی دادگر شهیدی هستند که به یکی از خادمین شهدا عنایت داشتند این داستان از زبان خادم الشهدا منصور حسینی نقل شده ** به خاطر ارادتم به شهدا در گروه تفحص شهدا خدمت گزاری میکردم وتقریبا تمام وقت مرا به خود اختصاص داده بود با علاقه به منطقه میرفتم یک روز قرار بود منطقه را جستجو کنیم ومقر مورد نظر رو حفاری کنیم به امید خدا شروع کردیم تقریبا منطقه را جستجو کردیم که به پیکر پاک یک شهید بر خوردیم با سلام وصلوات شهید را از زیر خلوارها خاک بیرون کشیدیم وطبق قرار به سمت چادر معراج شهدا بردیم خیلی خوشحال بودیم که خدا عنایت کرد وعزیزی را به خانواده چشم انتظارش میرسانیم وقتی شهید رو به چادر انتقال دادیم برای اهراز هویت شهید به ستاد اطلاع رسانی کردیم بین وسایل شهید یک قطعه عکس نظرم را جلب کرد به عکس نگاه کردم عکس یک جوان رشید وزیبا بود اما نمیدانستیم متعلق به خود شهید است یا عکس برادری یا دوست صمیمی از رفقای جبهه از شهید ،،به فکر فرو رفتم که صدام کردند آقا منصور" تلفن با شماست .عکس ناخاسته تو جیبم گذاشتم رفتم پشت خط همسرم بود 🌱 احوال پرسی کردم که همسرم با صدای گریانی گفت امروز مهمان داریم اما هیچ چیزی نداریم تدارک ببینم به مغازه مشتی رفتم بهم گفت : حسابتون چوب خطش پر شده شرمنده دیگه جنس نسیه نمیدم بیا خونه زودتر ببینیم چکار میشه کرد آبرومون میره مهمونا برسن 😔 خیلی بهم ریختم با دست خالی چکار کنم مشتی هم حق داشت* برگشتم پیش بچه ها دستم به کار نمیرفت حال خوبی نداشتم فکرم مشغول بود خدا هیچ مردی شرمنده زن وبچه نکنه 😓 رفقا از حالم فهمیدن؛ بهم گفتن اگر مشکلی داری بگو برادر خنده زورکی کردم و گفتم نه برادر حالم خوب نیست" فرمانده مقر گفت برو خونه ما هستیم. منم تشکر کردم امدم سمت معراج شهدا رفتم داخل چادر چشمم به پیکر شهید افتاد با گله گفتم حالا چه خاکی به سرم کنم تمام عمرم گذاشتم تو این خاک پی گشتن یه تکه نشونه از شما ها اما حالا چی نه سرماییه ای نه آینده ای همیشه بدهکار مردمم با دلخوری زدم بیرون 🥀🌱 نمیدونم چطور رسیدم خونه حالا با چه رویی برم تو خونه با جیب خالی😔 حق داشت همسرم اینم زندگی بود براش ساختم همیشه بی پولی بدهکاری به خاطر عشق خودم باید کنارش کار دیگه هم دست وپا میکردم که نکردم 😔 کلید انداختم رفتم تو دیدم همسرم تو آشپزخونه بود رفتم دیدم داره غذا درست میکنه با تعجب نگاه کردم دیدم همه چیز بود از شیر مرغ تا جون آدمیزاد تعجب کردم پرسیدم اینارو از کجا آوردی ؟ برگشت سمتم گفت سلام آمدی بعد تلفن زدنم به تو نیم ساعت نشده بود که در زدن رفتم در باز کردم دیدم مشتی بود با کلی اقلام وجنس ،گفت دخترم اینا برای شماست از این به بعدم پیش خودم بیایید وبعد رفت نمیدونم فکر کنم دلش سوخت برامون این بارم آقای کرد، حالا برو تا مهمان ها نیومدن باهاش حساب کتاب کن ببین چقدر شده پولشون ، رفتم سمت مغازه مشتی با شرمندگی وارد شدم سلام کردم مشتی پشت دخل بود منتظر بودم هر لحظه یقه ام بچسبه دیدم خیلی گرم جوابم داد گفتم مشتی شرمنده میدونم حسابم پر شده ممنونم که امروز م مردونگی کردید خدا عوضتون بده اما حساب دفتری تون بیارن بدونم جنس های امروز چقدر شده چقدر بدهکارم حلال کن تو اولین فرصت دستم باز بشه تسویه میکنم ،دیدم از پشت دخل امد بیرون دفترم دستش بود امد سمتم نزدیک شد دفتر نا غافل از دستش افتاد زمین، خم شدم برش دارم که عکس شهید از جیبم افتاد زمین عکس شهید با دفتر برداشتم مشتی نگاهی کرد وگفت :چه حسابی شما حسابی ندارید مومن همش امروز تسویه شد گفتم مشتی حالم خوب نیست تعارف کنار بگذارید لطفا بگید چقدر بدهکاریم شده خندید گفت :گفتم بدهکارم نیستی اینم دفتر بیا ببین نگاه کردم دیدم تمام حسابم خط زده گفتم مشتی میگی داستان چیه ؟ من که پولی ندادم به شما همسرم هم که نداده قوم خویشم که بعید میدونم ؟مشتی سر به سرم نزار ** عکس تو دستم گرفت گفت :نگفته بودی پسر عموی به این گلی و آقایی داری چقدر مودب مومن اهل دل واقعا خدا حفظش کنه لذت بردم از هم کلامی باهاش همین چند دقیقه یه دنیا محبت بود که حس میکردم از این جوان با خدا بهم میرسه واقعا خدا د حفظش کنه دوباره نگاه عکس کرد گیج شدم گفتم :مشتی از کی حرف میزنی من نمیفهمم واضح تر بگید لطفا من آمدم از قرضم میگم شما از پسر عمو ی من ؟😳 من که پسر عمو ندارم میگید داستان چیه مشتی نگاهم کرد وگفت امروز یه جوان خوش سیرت وصورت آمد دم مغازه سلام کرد وگفت من پسر عموی فلانیم بهش بدهکارم آمدم بدهیشو بدم بعدم کل حسابتو تسویه کرد وسفارش اقلام داد وگفت بیارم دم خونت گفت از این به بعد هوای پسر عموی مارو بیشتر داشته باش حالا شما میگی پسر عمو ندارم ،چه فرقی داره پسر دایی یا هرکی ولی قدر این این جوان رعنا رو بدون، من که واقعا از هم کلامی باهاش لذت بردم معلومه چقدر آقا ست
باسلام وعرض ادب ادب خدمت شما
بنده دیشب خواب شهید آرمان علی ودردی رادیدم که در گوشه بالای یک پشت بامی بودن که فقط دونفر جای ایستادن داشت و اطافشون وسایلی بود مثل بلند گو بنده از داخل منزل ایشون رو وقتی دیدم گفتم شهید ارمان علی وردی و بالای پشت بام خودمان رفتم که ایشون رو ببینم وایستادم وایشون رو نگاه میکردم ایشون بایکی ازدوستانشون بودن بنده تنها کسی بودم که ایشون رو میشناختم وتنها کسی که بود صدای ایشون رو بشنوه چون کسی ایشون رو نمیشناخت که بخواد بیاد و به حرفهای ایشون گوش بده شهید ارمان علی وردی که میخواستن بابلند گو چیزی رو بگن متاسفانه توی خواب دوست ایشون انگار نمیدونستن چکارکنن مثل ادم کم سن وسالی که سرگردان بودو بلند گوها خراب بود وشهید ارمان علی وردی خیلی ناراحت و عصبانی بودن از دست ایشون وکاری هم ازدستشون برنمی امد
نه دوست زرنگ و دست و پاداری نه کسی باشه که صدای ایشون رو بشنوه و ایشون رو بشناسه نه بلند گوی درستی
ایشون باصدای بلند چیزی میگفتن ولی بنده هم متوجه نمیشدم😔معمولا وقتی در رزمنده ای شهید میشد دوستان و اطرافیان از وصیت نامه و اخلاق وکردار اون شهید همه جا سخن میگفتن و صدای شهید بودن ولی متاسفانه درحق شهید این اتفاق زیاد نیفتاده
بنده احساس میکنم هم دوستان ایشون در حق این شهید کم کاری کردی وما
درحق معرفی ایشون واینکه بتونیم خصوصیات اخلاقی این شهید رو به گوش همه جوان ها برسونیم واین خواب تلنگری بود بیشتر در مورد این شهید بدونیم و به دیگران هم تعریف کنیم
😔حتی شده یک نفر چون چنین جوانهایی بسیار اندک هستن و برای ما حقی از طرف ایشون و شهدای امنیت هست که بتونیم حقشون رو ادا کنیم
برای شادی همه شهدا مخصوصا شهید آرمان علی وردی و شهید زبر جدی صلواتی ذکر کنید🙏⚘
🍎🍏شهید علی جهان یاری که علاقه خاصی به سیب خوردن داشتن وجای مزار خود را با باقی مانده سیب که در زمینی انداخت نشان داد ایشان بسیار مهربان ودلسوز و غیرت خاصی رو حجاب داشتن .پیکر این شهید بعد ۱۳ سال سالم به وطن برگشت .
برای گرفتن حاجت از این شهید ایشون رو واسطه قرار بدید بین خدا و خودتون وتعداد خاصی سیب نذر کنید به نیت ایشون برای گرفتن حاجتتون التماس دعا⚘🍎🍎🍎🍎🍎🍏🍏🍏🍏🍏
شهید هدایت اله اکبری
سلام و درود بی پایان به همه شهدا از صدر اسلام تاکنون.
خواستم خاطرهای از شهید هدایت اله اکبری بیان کنم که برای خودم اتفاق افتاده.
سال1384بودومن از چند سال پیش دچار آسم شدید شده بودم وبارها بیمارستان بستری شده بودم ولی هیچ تأثیری نداشت .نفس تنگی توانم را بریده بود و باردار هم بودم دائم حالت خفگی ومرگ داشتم ،پزشکان بالاتفاق از من خواسته بودند بچه را برای نجات خودم سقط کنم ولی من به حضرت ابوالفضل علیه السلام توسل جستم واین عذاب شدید را بجان خریدم.شبی درمانده ونالان و با حال خراب بدرگاه خداوند استغاثه کردم گفتم بارالها تو مرا آفریدی واین جنین در شکمم را خودت خواسته ای وبمن عطا کردی قسمت میدهم اجازه نده بیشتر از این عذاب بکشم یا مجبورم کنن سقط کنم تا از مرگ نجات پیدا کنم خودت یکی از بزرگان را اذن بده در خواب راهنماییم کند که چاره من چیست.
آنشب مرحوم مادر بخوابم آمد مادرم را تازه از دست داده بودم در زمانی که بستری بودم و به وداعش نرسیدم،مادرم را با لباسی زیبا وچهره ای جوان حدود سی خورده ای سال در خواب دیدم زیبا وبا نشاط ،من در خواب حال بدی داشتم مادر بوسه ای بصورتم زد وحالم را پرسید من با اشک وناله گفتم مامان دارم میمیرم دارم خفه میشم دعا کن از خفگی نمیرم خیلی سخته.مادر سرم را روی پاش گذاشت ودلداریم داد ومن همینطور اشک میریختم گفتم مامان چکار کنم ؟مادر عزیزم گفت مادر چرا نمیری خدمت هدایت اله اکبری ،ناگفته نماند یک دکتر آسم هم در شهرمان به همین نام هست،گفتم مامان دکتر اکبری که خوب نیست خیلیا ازش ناراضین ،ایشان گفت نه مادراون نه هدایت اله اکبری چمیون هست ،منظور چمیان اون موقع دیگه شده بود شهید آباد،فردا از راه رسید من خوابمو برای تک تک بچه ها تعریف کردم واونا هم با غم ونگرانی زیاد بمن فقط خیره شدن.ساعت پخش اخبار استان بود اول خبر مجری گفت پیکر پاک شهید هدایت اله اکبری بعد از چند سال دوری (دقیقا یادم نیست چند سال گفت)به زادگاهش روستای شهید آباد منتقل شد وبخاک سپرده شد.
خودمو پرت کردم جلو تلویزیون دیگه هیچی نشنیدم فقط بهت زده به صفحه تلویزیون خیره ماندم .یا للعجب این چی بود مادر بمن گفت والان این خبر ومن فقط میتونستم اشک بریزم واین رویا برایم شد یک آرزو ،دیدن مزار شهید هدایت اله اکبری.
برایم آن سال مهیا نشد به زیارت شهید بروم ولی پسرم بر خلاف نظر همه پزشکان سالم و زیبا بدنیا آمد ومن بعد از چند سال حدود ده سال بلطف خدا ونظر جدم و یاری روح پاک شهدا و شهید اکبری بعد از گذراندن دوران طاقت فرسا ی بین مرگ وزندگی بهتر و بهتر شدم .ولی هنوز ایشان را زیارت نکرده بودم ای بسا اگر مرا برده بودن نزد این جوان خونین گفن من ده سال مرگ را مرتب بچشم خود نمیدیدم بهر حال قسمتم نشدتا دوسال پیش در راه برگشت از تهران بسمت شیرازوقتی تابلو روستای شهید آباد رودیدم داشتم بلند گفتم من بالاخره میمیرم وشهید را زیارت نکردم همسرم ناراحت شدوخودش منو به زیارت برد بر سر مزار شهید حسی عجیب داشتم .حسی عجین شده از غم وشادی حس حضور شهید در کنارم با چهره ای نورانی حس دست یافتن به زیارت یک قدیس ومن آنچنان زار میزدم از خوشحالی که قابل وصف نیست .بعد از چندین سال در حالی که دایم فکروذکرم شده بود این خواهش که منو ببرید برسر تربت شهید اما موفق نمیشدم.حال تشنه ای که بالاخره سیراب میشد .ایشان را زیارت کردم وخدا را شکر .حال عجیبی بود دوستان کسی که در خواب بدون آشنایی بمن معرفی شده بود ومن اکنون فقط با اشک وذوق بالاخره به پابوسش رفتم. برای شادی روح مادرم وهمه اموات وشهدا صلوات.
هدایت شده از عنایات شهدا 🌷
شهید هدایت اله اکبری
سلام و درود بی پایان به همه شهدا از صدر اسلام تاکنون.
خواستم خاطرهای از شهید هدایت اله اکبری بیان کنم که برای خودم اتفاق افتاده.
سال1384بودومن از چند سال پیش دچار آسم شدید شده بودم وبارها بیمارستان بستری شده بودم ولی هیچ تأثیری نداشت .نفس تنگی توانم را بریده بود و باردار هم بودم دائم حالت خفگی ومرگ داشتم ،پزشکان بالاتفاق از من خواسته بودند بچه را برای نجات خودم سقط کنم ولی من به حضرت ابوالفضل علیه السلام توسل جستم واین عذاب شدید را بجان خریدم.شبی درمانده ونالان و با حال خراب بدرگاه خداوند استغاثه کردم گفتم بارالها تو مرا آفریدی واین جنین در شکمم را خودت خواسته ای وبمن عطا کردی قسمت میدهم اجازه نده بیشتر از این عذاب بکشم یا مجبورم کنن سقط کنم تا از مرگ نجات پیدا کنم خودت یکی از بزرگان را اذن بده در خواب راهنماییم کند که چاره من چیست.
آنشب مرحوم مادر بخوابم آمد مادرم را تازه از دست داده بودم در زمانی که بستری بودم و به وداعش نرسیدم،مادرم را با لباسی زیبا وچهره ای جوان حدود سی خورده ای سال در خواب دیدم زیبا وبا نشاط ،من در خواب حال بدی داشتم مادر بوسه ای بصورتم زد وحالم را پرسید من با اشک وناله گفتم مامان دارم میمیرم دارم خفه میشم دعا کن از خفگی نمیرم خیلی سخته.مادر سرم را روی پاش گذاشت ودلداریم داد ومن همینطور اشک میریختم گفتم مامان چکار کنم ؟مادر عزیزم گفت مادر چرا نمیری خدمت هدایت اله اکبری ،ناگفته نماند یک دکتر آسم هم در شهرمان به همین نام هست،گفتم مامان دکتر اکبری که خوب نیست خیلیا ازش ناراضین ،ایشان گفت نه مادراون نه هدایت اله اکبری چمیون هست ،منظور چمیان اون موقع دیگه شده بود شهید آباد،فردا از راه رسید من خوابمو برای تک تک بچه ها تعریف کردم واونا هم با غم ونگرانی زیاد بمن فقط خیره شدن.ساعت پخش اخبار استان بود اول خبر مجری گفت پیکر پاک شهید هدایت اله اکبری بعد از چند سال دوری (دقیقا یادم نیست چند سال گفت)به زادگاهش روستای شهید آباد منتقل شد وبخاک سپرده شد.
خودمو پرت کردم جلو تلویزیون دیگه هیچی نشنیدم فقط بهت زده به صفحه تلویزیون خیره ماندم .یا للعجب این چی بود مادر بمن گفت والان این خبر ومن فقط میتونستم اشک بریزم واین رویا برایم شد یک آرزو ،دیدن مزار شهید هدایت اله اکبری.
برایم آن سال مهیا نشد به زیارت شهید بروم ولی پسرم بر خلاف نظر همه پزشکان سالم و زیبا بدنیا آمد ومن بعد از چند سال حدود ده سال بلطف خدا ونظر جدم و یاری روح پاک شهدا و شهید اکبری بعد از گذراندن دوران طاقت فرسا ی بین مرگ وزندگی بهتر و بهتر شدم .ولی هنوز ایشان را زیارت نکرده بودم ای بسا اگر مرا برده بودن نزد این جوان خونین گفن من ده سال مرگ را مرتب بچشم خود نمیدیدم بهر حال قسمتم نشدتا دوسال پیش در راه برگشت از تهران بسمت شیرازوقتی تابلو روستای شهید آباد رودیدم داشتم بلند گفتم من بالاخره میمیرم وشهید را زیارت نکردم همسرم ناراحت شدوخودش منو به زیارت برد بر سر مزار شهید حسی عجیب داشتم .حسی عجین شده از غم وشادی حس حضور شهید در کنارم با چهره ای نورانی حس دست یافتن به زیارت یک قدیس ومن آنچنان زار میزدم از خوشحالی که قابل وصف نیست .بعد از چندین سال در حالی که دایم فکروذکرم شده بود این خواهش که منو ببرید برسر تربت شهید اما موفق نمیشدم.حال تشنه ای که بالاخره سیراب میشد .ایشان را زیارت کردم وخدا را شکر .حال عجیبی بود دوستان کسی که در خواب بدون آشنایی بمن معرفی شده بود ومن اکنون فقط با اشک وذوق بالاخره به پابوسش رفتم. برای شادی روح مادرم وهمه اموات وشهدا صلوات.