معجزه ی اسحاق اسحاقی ودست خط مهشید
👆👆
یکی بودیکی نبوددختری بودکه دائم خواب جوانی رامیدید و ونمی شناخت؟!
تااینکه باپرس وجو
دراینترنت فهمیدجزوزنده هانیست!
رفت سراغ رفتگان ..
بلاخره یک روزفهمید کسی که خوابش رامی بیند جزوشهداست
واسمش اسحاق اسحاقیه ...
ازبنیادشهیدشماره خانه مادرش پیداکرد وزنگ زد.
مادرش که خانم خوش روومهربانی بوداورابه خانه اش دعوت کرد.
امااومیخواست به مشهدبرود
درراه دائم به روزی فکرمیکردکه برگردد وبتواند مادرآن جوانی که به خوابش میامدراملاقات کند..
امادرمسیرمشهد
ماشینی جلوی آنها پیچیدوماشین چپ کرد وازماشین بیرون افتاد.☄⚡️
دوماشین به هم چسبیده بودند
واو هم درحال افتادن ازدره بودکه....😳
(در ذهنش مرورمیکردخاطرات اسحاق را🌥
وباخودش میگفت :
چقدرمن بی لیاقت بودم که نتوانستم قبل ازمرگم خانواده شهیدراببینم)😔🌷
ناگهان شهیدرا می بیند✨
که بادستش اشاره میکنه ودوتاماشین ازهم جدامی شوند.✨✨
حال دخترخوب می شود
واز آن جوان باالتماس می پرسد: توروخدابگوکی هستی ؟
جوان :من اسحاق اسحاقیم🕊🌹❤️
وخانه ماصفاشهرکوچه ....پلاک ...بروبه مادرم سربزن✨💔
سلام یه خاطره از کانال کمیل
شاید هم بهتر بگم از شهید ابراهیم هادی
به نام خدا
کمکم رسیدیم به کانال کمیل ماداشتیم میرفتیم داخل ولی گروه دیگری بودند و آخرهای
حرفهای راوی بود وقتی رفتم داخل گوشی استادم تا راه باز باشه برای کاروان که داشتند میرفتند
راوی گفت تا شما خارج میشوید صدای ابراهیم هادی هم میگذارند گوش کنید
صوت ابراهیم بود من به دیوار تکیه داده بودم
مردم داشتند میرفتند
حال عجبی بود
سال قبل که اومده بودم سرزمین نور کتاب ابراهیم هادی خریده بودم و حالا یک سال بود که با ابراهیم آشنا شده بودم
حالا صوتش توکانال کمیل دارم میشنوم
یه لحظه نمیدونم چی شد فقط بگم شاید چشم دلم بود که باز شده بود ابراهیم رو قشنگ حس میکردم او رو کنار کانال ایستاده حس عجبی بود. او داشت کلماتش تموم میشد من داشتم فکرش میکردم بروم جلو تا ابراهیم رو ببینم
همون قسمت که ایستاده بودم ابراهیم هادی جنب من بود
خواستم بروم روبه روش تا ببینم چون شلوغ بود میخواستم خلوت تر بشه تا با نامحرم برخورد نکنم
ولی همه چی شاید تو چند ثانیه اتفاق افتاد و دیگه صوت زیباش تموم شد من هم حس قشنگم دیگه تموم شد
دیگه هروقت یادش میفتادم
باخودم میگفتم خدایا من حاضرم همه چی مو بدم یک بار دیگه
این اتفاق خوب برام پیش بیاد
ممنونتم ابراهیم هادی خدایا دوباره توفیق زیارت شهدا قسمتم کن
آمین
#ارسالےهمسنگرے👇👇
سلام
وقت تون بخیر
یه عنایت از شهید همت
ما یه همسایه داشتیم که ماشین سنگین داشت از این بنز پنج تنی ها نارنجی
زمان جنگ زیاد به جبهه میرفت و مخلصانه کمک رسانی میکرد
۹ تا بچه قد و نیم قد داشت
خانمش زیاد بهش میگفت که نرو جبهه اگه خدایی ناکرده اتفاقی برات بیفته من چطوری توی این شهر غریب ۹ تا بچه رو بدون پدر بزرگ کنم. که البته واقعا درست و منطقی بود حرفش
حرف خانم همسایه همه جا برای آقای همسایه حجت بود الا اینجا که تیغش برشی نداشت.
آقای همسایه عاشق کار خدا پسندانه بود.
و توی هشت سال دفاع مقدس ماه های زیادی رو در جبهه فعالیت می کرد.
بالاخره
جنگ تموم شد
سالها گذشت
آقای همسایه پیر شد
یه روز شنیدیم که سکته مغزی بسیار بدی کرده
همه شواهد پزشکی خبر میداد که برگشتش به حال قبل فقط یه معجزه میخاد
ما به سهم خودمون دست به دعا شدیم
سه روز بعد با کمال تعجب شنیدیم اقای همسایه ، با پای خودش برگشت خونه ش
وقتی برای عیادتش رفتیم
خانمش تعریف کرد
( شب اول بستری کردنش سر سجاده خیلی خدا و شهدا رو صدا زدم گفتم شوهرم عاشقتون بوده از ما می گذشته برای شما ،
حالا ازتون توقع دارم اگه حق هستید و زنده اید و معرفت دارید
الان وقتشه سری بهش بزنید)
خانم همسایه میگه یهو بین خواب و بیداری دیدم یه آقای با لباس پاسداری و پوتین استوار و محکم اومد خونه مون
رفت سمت پنجره اشپزخونه و با دستش تنطیف پنجره رو پاره کرد و گفت این توری قدیمی شده حشره میاد داخل
براتون مزاحمت ایجاد میکنه بجاش یه تنظیف نو نصب میکنه
خانم همسایه میگه
بهش گفتم ببخشید شما کی هستید
میگه وقت رفتن سرش که پایین بود گفت :« من ابراهیم همت هستم . شهید همت منم. »
ورفت
خانم همسایه تعریف کرد یهو بیدار شدم وخیلی گریه کردم
و درست شاید سه ساعت بعد حوالی ساعت ۹ صبح همون روز بچه ها بمن زنگ زدن که مامان ، بابا داره توی بخش راه میره و حالش خیلی خیلی خوبه ....
@enayate_shahidhemat
سلام
رفته بودیم حرم آقا امام رضا(علیه السلام)
برای نماز و زیارت اونشب قرار بود برگردیم یزد
خودک بود و همسرم و دامادم و دخترم و بچه هاشون
نمیدونم دلم خیلی شکسته بود خیلی گریه میکردم میخواستم هنوز باشم برنگردم
گفتم یا امام رضا اگر میشه یه جایی برای من بذار یه اتاقی که بمونم بقیه برن من میخوام یک شب دیگه باشم دوست داشتم باز فرداشبش بیام خیلی اشک میریختم نمیخواستم برگردممنزل بعد مراسمات بود داماد و همسرم و بقیه میخواستن برگردن دیدم من حال برگشتن هم ندارم گریه کردم گفتم نمیشه یخورده دیگه باشیم دیدم اذیت میشن بعد دامادم گفتن که شما باشید یکی از نوه هام که پسر بود ماندیم و به امام رضا گفته بودم میخوام یه شب دیگه باشم آقا قبول کرد
بعد از زیارت یککم دیگه موندیم و برگشتیم منزل پیاده اومدیم یخورده راه بود ولی راه رو بلد بودیم
رسیدیم خونه و اونا نشسته بودن وبعد کمی که گذشت دیدم همسرم یک کلید بهم نشون داد
گفت اگر گفتی این چیه گفتم نمیدونم
گفت این کلیده یه بنده خدا داده که یزدی هست یه خونه تو مشهد داره گفته این خونه خالیه اگر میخواهید مشهد بمونید میتونید چند روز هم میتونید باشید
تو دلم یه ذوقی کردم گفتم یا امام رضا من گفتم میخوام بمونم جا برامون جور شد
دامادمون هم باید میرفت سرکار میخواست برگرده دیگه بعد فردا رفتیم اونجا
اونجا هم خیلی دور نبود از حرم
من از امام رضا خواسته بودم یکشب دیگه جا میخوام همون یک شب هم شد اجازه داده بودن بیشتر بمونیم ولی همون یک شب دیگه موندیم بعد جایی که بودیم رو خالی کردیم دامادم هم یک روز دیگه مرخصی گرفت
همسرم بهم گفت اگر میخواهی. ما بیشتر بمونیم دامادمون و خانوادش برگردن ما خودمون برمیگردیم دیگه من همونجوری که از امام رضا خواسته بودم همونجوری شد واقعا از امام هرچی بخواهی بهت میده من هرچی خواستم بهم داده
سلام دورود خدا بربندگان خوب و صالحش
با همسرم رفتیم رواق پایین حرم
وقتی خواسیتم بریم بالا رسیدیم جایی که فقط پله برقی بود برای بالا رفتن
هیچ راهی یا پله ای نبود راستی نگفتم من از پله برقی خیلی وحشت دارم نمدونم قبلا باهاش میرفتم یکی دوبار برام
اتفاقی افتاد که دیگه ترسیده شدم هرجا پله برقی هست من خودم با پله ثابت میرم یا با آسانسور
اونجا دیگه هیچ نبود حالا خودم و همسرم که داشت اصرار میکرد بیا کمکت میکنم کاری نداره یه خادم آقا هم اونجا ایستاده بود وفتی شاهد حرفای همسرم شد ایشون اومد وگفت کاری نداره مادر پات و بگذار داشت من و راهنمایی میکرد که من از خجالت داشتم زمین فرو میرفتم دیگه خیلی گیر کردم یه خانم دوتا مرد دارند به من فشار میارند وای نمیدونم چی شد یک لحظه پله برقی ایستاد و خادم هم نگاه کرد گفت خراب شد ببین ایستاد حالا برو
از خوشحالی میخواستم بال در بیارم
گفتم قربونت امام رضا(ع) کار من رو تو درست کردی واقعا که امام رضا(ع) من رو اونجا نجات داد
خدایا سپاس که همه وقت و همه جا
هوامون داری،
ای کاش این بزرگیت وعظمتت رو درک
کنیم،
یه واقعیت
من یه کارت هدیه داشتم که روش نوشته بود۲۰۰ تومان تو این زمان که مردم خیر که کم هم نیستند
آستین بالا زدند برای کمک من هم تصمیم گرفتم کارتم بدم به موسسه خیریه
چون برای کمک مشیتی بسته درست
میکردند،
ولی چند جا دیگر هم به کمک نیاز بود
من هم دوست داشتم که کمک کنم چون یه جا بچیه ای که یه عمل باید روی صورتش که سوخته بود و پدرش هم یه کارگر خرج هم زیاد بود جای دیگر هم
بسته جمع آوری میکردند
یه خونواده باپنج فرزند و پدر ناتوان
برای این بود که زمان میگذشت
ومن نمدونستم با ۲۰۰ تومان به چه دری بزنم برای این چند روز گذشت فکرم اشغال شد باخودم گفتم خدایا چه سری هد من که برای کمک این جور نبودم
چرا جور نمیشه شاید دل بهش بستم
نه من دل به چیزی نمیبندم پس چرا
تا اینکه چند کیسه برنج
خریدیم برای کمک کسایی که میشناختم
بچه ها هم مقداری پول داده بودند
دخترم کارت خودش و کارت هدیه من قرار شد ببرد
مغازه به خدارو شکر که از یکی دیگه دخترم فهمیدیم که فقط ۱۵ تومان ته کارت هد
اون موقع که میخواستم
با این با این کارت فقط ۱۵ تومان تیش بود کمک بکنم خدارو شکر میکردم که خدا چقدر به فکرمون هد تا شرمنده نشیم و آبروهمان هفض شود خدارو سپاس میگفتم
اگر داده بودم که چند جا فکرش کرده بودم و نشده بود😔
خدا یا کمکمون کن که
قدر این بزرگیت و مهربانیت بدونیم
منم هم تجربه وعنایت شهید شامل حالم شده گرچه این زندگی دین وناموس وهرآنچه داریم مدیون همین عزیزانیم ولی همان طور که میدانیم شهدا زنده اند وعنایتشون هنوز به ما میرسه
لطف بزرگ شهیدی که دستم روگرفت شهید بزرگ حاج قاسم سلیمانی هستند این عزیز بزرگی که بعد از شهادتشون چراغ روشنی شدن وراه رابرای خیلی ها روشن کردن، از جمله بنده حقیر که بعد از شهادت ایشون متحول شدم وبه لطف الله تونستم ازکارهای گذشتم دست بکشم ،وهمیشه یه داغی توی سینم وقتی بیادشون میافتادم احساس میکردم تااینکه یه شب توی خواب حاج قاسم رودیدم وایشون داشتن رفتاری رو که سالها درمن بود وبه اون گناه میشه گفت اعتیاد داشتم رواز وجود من بیرون میکشیدن ودور میکردن وخدا روشکر بعد اون شب من اون گناه روکنار گذاشتم و روح وجسمم آزادشدوتونستم به خداوند نزدیکتر بشم وآرامش زیادی رو در زندگیم احساس کنم
☘ان شاالله این هفته هم قصد داریم برای رفع مشکلات و قبولی حاجات همه شما عزیزان بساط آش رشته ناب هادی رو راه بیندازیم
☘قرار ما این هفته راس ساعت ١۶ در محل یادمان شهید ابراهیم هادی
☘منتظرتون هستیم
☘هر کی میخواد توی این مسیر با ما همراه باشه و برای تهیه آش و و تامین امکانات قرارگاه کمکی انجام بده
☘با هر توانی که میتونی اسمت رو در لیست محسنین و دوستان قرار عاشقی این هفته ما ثبت کن
☘خداوند عزت بده به اونهایی که در این امر بزرگ شرکت میکنند
☘و ان شاالله خداوند صدبرابر رو جبران میکنه
شهدا بدهکار کسی نمیموند
5041721077145895
✅قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی
بسم الله
✅با این وضعیت نت ها مجبوریم کنفرانسها رو در روبیکا ارائه بدیم
کانال روبیکا مون بسیار عالیه
انواع و اقسام کلیپهای روشنگری توش ارسال میشه
حتما حتما عضو بشید تا همدیگه رو گم نکنیم
https://rubika.ir/efshagari57
اگر در رابطه با #پخت_آش سوالی داشتید از این آیدی بپرسید👇
@fadaeysaidali
خاطره #عنایت_شهدا هم به این آیدی بفرستید👇
@Modafeaneharaam_ad
خدایا دلم گرفته چرا؟
چون چند روزی هست آرتین عزیز که کنار پدر ومادر و برادرش بود تیرهای خشمگین به جان مادر، پدر و برادر افتاد او ماند شاید برای این ماند که روزی قصه ی زندگی اش رو برای
نسلهای بعدی بگوید که چرا در حرم جایگاه فرشتگان عده ای را به رگبار کشیدن تا به هدف شوم خودشون که بی بند و باری،بی ایمانی وخیلی چیزها که قرار هست به گور ببرند برسند
آرتین جان خوب شد که ماندی تو خیلی کار داری بمان و غصه نخور که همه ملت ایران و مردم خوب دنیا با افتخار مادر وپدرت میشوند
آرتین عزیز وقتی که روی تخت بیمارستان دیدمت حس مادریم گل کرد
دلم میخواست اونجا بودم و دستت را می فشردم،دستی بسرت میکشیدم
وقتی نگاه معصومانه ات را دیدم حال دلم خراب شد
گفتم آیا میشه اورا بیاورم و کنار خودم برایش مادری کنم آرتین جان این فقط من نیستم که میگویم یک ملت پشتت هست وقتی صداتو شنیدم گفتم چطور یک کودک اینجور بزرگ میشود
آرتین اجازه دارم برای یک بار هم شده بهت بگویم فرزندم
غصه نخور این گرگها روزهای آخرشون هست ولی تو ماندگاری دوستت دارم مثل یک مادر
ولی وقتی دیدم خواهرت آمده بالای سرت خوشحال شدم که گرچه مادر و پدر و برادرت از پیشت رفتند ولی خداروشکر خواهر عزیز داری
سلام
من یه چادری هستم ولی قبلا موقع رانندگی چادرم کنار دستم بود وقتی پیاده میشدم چادر میپوشیدم
ولی الان حتما حتما موقع رانندگی هم با چادر هستم
یا اینکه قبلا وارد باشگاه میشدم با پوشش کامل میرفتم چون از ماشین تا باشگاه چند قدم بود
ولی الان با چادر وارد باشگاه میشم
قبلا تو مسافرت هام با پوشش کامل ولی بدون چادر بودم مثلا کنار دریا جنگل کیشو قشم
ولی دیگه هرگز بدون چادر مسافرت نمیرم
بارها و بارها تصمیم گرفته بودم برای دل امام زمان هرگز لحظه ای بدون چادر نباشم ولی باز یه جاهایی سختم بود نمیپوشیدم
ولی اتفاقات اخیر باعث شد حتی لحظه ای بدون چادرم نباشم
فکر میکنم اینروزها علم دین چادر من باشه...
من عنایتی ازطرف شهید مدافع حرم مرتضی کریمی برایم پیش امد 💫
من اخرین باری که بهشت زهرا رفته بودم حدود ۱۰ سال داشتم
از نزدیکی بهشت زهرا یا جایی که مردگان معمولی دفن بودن رد میشدم حالت خیلی بدی بهم دست
میداد فشاری داخل قلبم بی حس شدن دست وپام نیازی نبود باچشم ببینم دراین نزدیکی یا دراین چند کیلو متری دفن شدگانی هست هروقت درداخل ماشین این حالت بهم دست میداد سرم رو بلند میکردم میدیدم از کنار قبرستان عبور میکنیم ولی در جایی که شهید یا امامزاده ای دفن بود این حس درمن نبود
حدود ۲۷سال بود اصلا قبرستان نرفته بودم حتی پدرم هم فوت شد نتوانستم برم خیلی اصرار داشتم در امامزاده ای دفن شوند تا بتوانم سر مزارشون برم ولی متاسفانه قسمت نشد
تا اینکه چندسال پیش تکه ای از پیکر ایشون رو خواستن دفن کنن و مراسمی برای ایشون در منطقه خودشون گرفتن بنده نیز در مراسم ایشون شرکت کردم
بعد قرار شد ایشون رو درمزار شهدا دفن کنن .
من اصلا مزار شهدا هم نرفته بودم چون احساس میکردم باید از داخل قبرستان عبور کنم تا به مزار شهدا برم حالم خیلی بد شد باخودم گفتم برم حالم بد بشه چکارکنم همینطور که داشتیم میرفتیم پاهام شروع کرد به سست شدن بادوستام قرار شد سوار ماشین بشیم موندم بهشون چی بگم بگم نمیام تا اینکه دیدیم ماشین ها پرشد برای من جا نبود ازشون خداحافظی کردم و گفتم جا نیست من میرم خونه
چند متری که رد شدم برادرم وسط میدان ایستاده بود همه جاپر جمعیت
برادرم تنها ( انگار خواست خدا وشهید بود ایشون درجایی بایستند که کسی اطرافشون نباشه )که همدیگه رو بتونیم ازدور ببینیم دستی بهم تکون دادن . اشاره کردن به ماشین گفتن خالیه سوارشو بریم احساس کردم انگار قسمت شده برم ناراحت بودم که پدرم فوت شده دوسال شده هنوز سر مزارشون نرفتم گفتم پدرم ناراحت میشن از شهید خواستم کمکم کنه بتونم برم سر مزارایشون حالم بد نشه
خداروشکر وقتی وارد بهشت زهرا شدم اصلا حالم بد نشد احساس خیلی خوبی داشتم انقدر حالم خوب بود که به برادرزاده ام پیشنهاد دادم که سر مزار پدرم هم برم برای اولین بار بدون هیچ حس بدی واین حالت رو از عنایت این شهید بزرگوار میدانم 💫سالروز شهادت حضرت رقیه و روز تشییح شهید مدافع حرم مرتضی کریمی مساوی شد بارفتن بنده بعد چندین سال به بهشت زهرا و مخصوصا سر مزار پدرم 💫
برای شادی روح شهدا صلوات🌹
باسلام وعرض ادب
وقتی من مطالب کانالتون رو میخوندم غبطه میخوردم به کسانی که درعالم خواب از شهدا هدیه ای دریافت کرده بودن یاشهیدی باهاشون هم کلام شده بود من بااینکه شهدا رو خیلی خیلی دوست دارم عنایاتی ازشون در عالم واقعیت دیده بودم ولی هدیه ای درخواب نگرفته بودم
تا اینکه باخبرشدم فردی به اسم آرمان علی وردی رو به طرز فجیحی به شهادت رسانده بودن سرچ کردم و متوجه شدم یک جوان بسیار باایمان ودرس حوزوی خونده بودن
خیلی خیلی ناراحت شدم وبه ایشون غبطه میخوردم با اون همه شکنجه و ناسزاهایی که به ایشون وارد شده بود چطور تحمل کرده وباایمان کامل به شهادت رسیده بودن البته ناراحت هم شدم بابت کسانی که ایشون رو اینطور بی رحمانه شکنجه دادن چون ازمردم وطنم همچین چیزی رو توقع نداشتم الان هم نمیتونم باور کنم همچین بلایی سر جوانی اوردن که مدافع امنیت بوده
هرشب برای ایشون صلواتی یا سوره ای هدیه میکردم
تااینکه بعد یکی دوهفته خواب یک جوان مرتب و باحیا نورانی رو پشت یک میز دیدم ایستاده ۵نفر بودیم ایشون سربند میدادن
من هم که تا به حال ازشهیدی چیزی نگرفته بودم وخیلی دوست داشتم من رو هم مورد عنایت قرار بدن
رفتم جلو گفتم میشه به من هم بدید ایشون باادب و احترام بدون دوتا سربند یازینب ع رو به من دادن ویک بسته جدا پارچه ای بود که داخلش یک چیز سنگین شاید تربت بود وخوشحال بودم ازاینکه برای اولین بار من هم تونستم از شهدا هدیه ای درخواب بگیرم
)البته میدونم عنایت شهدایی بوده که داخل این کانال بوده همچنین غبطه ای که خورده بودم به کسانی که ازشهدا هدیه ای گرفته بودن🌹
من همسایه مادر شهید هستم
دخترایشون صبح روزی که خواب دیدم تماس گرفتن که مادرایشون تنها هستن چند تا خانم میخوان برن دیدن ایشون خواستن من برم پایین بنده هم رفتم
۳ خانم امده بودن ازمسجدمحل برای دیدن مادر شهید شیرینی و تابلوی کوچکی که بایک سربند بسته شده بود جالب اینجا بود که بنده ومادر شهید و ۳ خانم باهم شدیم ۵ نفر
ویاد خوابم افتادم متوجه شدم که شهدا ما۵ نفر رو مورد عنایت خودشون قرار دادن وخواستن از ما ۵ نفر قدردانی کنن هرچند درحد دیدن مادر شهید و خوشحال کردن ایشون بوده
واقعلا شهدا زنده اند وبه ما توجه دارن
ذکر صلوات برای شادی روح شهدا و خانواده های شهدا⚘⚘⚘
سلام و عرض ادب من دیروز خواب شهیدی رو دیدم که اصلا اسمشهم به گوشم نخورده بود. به نام علیکفایی صبح گوگل کردم و خوندم ایشون چه فداکاری کرده. شب خیلی از نظر روحی حالم بد بود صبح انگار ارامش داشتم. انگار ارامش به قلبم اومده بود. خواهش میکنم اگر این پیام رو میخونید براشون فاتحه بفرستید چون برایمن که خیلی غریب بودند. اصلا اسمشون رو یک بار هم نشنیده بودم
سلام. من همه شهدا رو دوست دارم. و ارزش خیلی بالایی برام دارن. من حوصله درس خوندن ندارم. ولی لیسانسمو گرفتم. خدا خواست که من حافظ کل قران بشم. چیزی که همین الان هم خودم باورم نمیشه. . فامیلی استادم خانم راهبه هست. حالا میخوام میخوابمو تعریف کنم. من و دوستام ده نفریم که تقریبا همه حافظ قرآن هستن. ولی از بین اینا فقط 4 نفریم که حافظ کل شدیم. خواب دیدم که ما ده نفر تو یه اتاق خوابیدیم. ولی من خوابم نمیبرد یه اسم اومده بود تو ذهنم به نام (پرتو). حتی نمیدونستم که این پرتو کیه.خیلی فکرمو مشغول کرده بود. یکی از دوستام که کنارم خوابیده بود گفت چرا نمیخوابی.؟گفتم تو کسی به نام پرتو میشناسی؟ جوابم داد گفت آره. چطوره که تو نمیشناسیش.این یه آدم معروف و نخبه بوده که برای ایران یه کار خیلی خیلی بزرگ انجام داده. گفت بیا تا بریم نشونت بدم. دست منو گرفت دوتایی پرواز کردیم. وارد شهر تهران شدیم.نشستیم روی یه نیمکت که مثلا صبحانه بخوریم. کسیم دوروبر ما نبود. یهود دیدم سه تا آقا که لباس بسیجی پوشیده بودن اومدن پیش ما. میدونستم که این سه تا شهید شدن. یکی از اون سه تا اسم منو صدا زد و گفت شما از گردان راهبه هستید. منم همون موقع یاد استادم که اسمش راهبه بود افتادم گفتم آره. به من گفت شهید پرتو میخواد بیاد ببینتت. و شهید پرتو از شهدای گمنامه.بعد اون سه تا شهید رفتن. خیلی زود یه پسر حدود 19 ساله اومد و گفت من شهید پرتو هستم. من خیلی گریه میکردم و از خوشحالی تو بغل گرفته بودمش. انگار اون یه تیکه از وجود من بوده و سالها از من فاصله گرفته بود. به شدت احساس میکردم دوستش دارم. اون خودشو معرفی کرد گفت من پرتو هستم از گردان راهبه.. خیلی التماسش کردم که تنهام نزاره و پیشم بمونه ولی گفت باید بره و نمیتونه بمونه. احساس کردم اونم منو خیلی دوست داره.. ولی تعبیر خوابمو نمیدونم
سلام وقتتون بخیر
من همین الان خیلی اتفاقی با کانالتون آشنا شدم خواستم بگم اگر میشه اگر هم گروهای عزیز و مخصوصا شهدا بخوان برام دعا کنن اتفاقی برام افتاده که دلم خیلی شکسته و حال روحیم اصلا خوب نیست😔😔😔
من شنیده بودم شهدا خیلی حاجت میدن و یه مشکل خیلی بزرگ داشتم شنیده بودم شهید ابراهیم هادی و شهید سعید سامانلو خیلی حاجت میدن بهشون متوسل شدم ازشون خواستم یه معجزه کنن مشکلم حل بشه نذر کردم اگر حاجتمو بگیرم تا سال دیگه حتما حتما برم سرخاک ابراهیم هادی به شهدای زیادی متوسل شدم برا ۴۰تا شهید ختم صلوات برداشتم و یه جا توی یک گروه متنی در مورد معجزه شهید سید محمدعلمدار دیدم و بهشون متوسل شدم سه بار تا ۴۰روز براشون هرشب صدتا صلوات میفرستادم تا چهل روز ولی متاسفانه مشکلم حل نشد😔 شاید من لیاقت دعا پیش شهدارو ندارم شاید اصلا من لیاقت دعا کردن رو ندارم😔 میخوام شما اگر میشه پیام منو توی گروه بزارید و از هم گروهای عزیز بخواهین برام دعا برام دعا کنن پیش شهدا که یه گوشه چشمی بهم بندازن و یه معجزه ای کنن😔😭
سلام وقتتون بخیرمن یکی ازاعضاکانالتون یک مشکلی دارم میخام اگرامکان داره از اعضاکانال بخواهیدبرام دعاکنند وتوسل بخوانند