💔
همه روی حرف همسرم حساب باز می کردند و حتی علی رغم اینکه جواد تحصیلات دانشگاهی نداشت ولی به دلیل #دید_باز و #بصیرت_بالایی که داشت،
همه افراد خانواده و آنها که از نظر سنی بالاتر از جواد بودند از او در کار و زندگی مشورت می گرفتند؛
زیرا می دانستند جواد همه جوانب کار را در نظر می گیرد و به نتیجه مطلوب فکر می کند و می توان گفت که
#جواد، هدایتگر و آرام کننده جوانان در کشاکش مشکلات بود.
راوی: همسر صبور #شھیدجوادمحمدی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
ما را بسوخت روضه ی شام بلا،ولی
باید برای هفت صفر خون بپا کنیم
#غریب_مادر
#غریب_مدینه
#بقیع
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
#کریم_اهل_بیت
#هفتم_صفر
#آه...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد...
#اللهُم_َّعَجِّل_ْلِوَلِیِّک_َالْفَرَج
#آه...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_هفتم اوایل مهر بود. یک روز از سرکار برمیگشتم.به سر کوچه
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_هشتم
از ماشین پیاده شدم.
او عصبانی بود و حقش نبود که این حال رو داشته باشه!گفتم:
_ بخدا من وقتی ساکو واست آوردم هدفم یه چیز بود.پشیمونی! دلم میخواست همه ی اینا رو همون موقع بهت بگم ولی میترسیدم از عکس العملت.تو خیلی خیلی خوب بودی..در حق من خیلی محبتها کردی..نمیتونستم به همین راحتی در حقت بدی کنم.
اوخنده ای عصبی کرد و سرش رو با تمسخر تکون داد.
_آره آره میدونم…! آخه اونموقع نوبت صید جدیدت بود! فقط یک چیزی رو من نفهمیدم.اونم این بود که مگه اون آخونده چقدر وضعش از من بهتر بود؟!!
🍃🌹🍃
مقابلش ایستادم.
سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم.
گفتم:
_دیگه🔥 مسعود 🔥چه اراجیفی بهت گفته؟؟ من هیچ اطلاعی از مال ومکنت اون روحانی ندارم…
_لابد بهش علاقه هم نداری هاااان.؟؟؟
لبم رو گزیدم. با عصبانیت گفتم:😡
_آره اصلا من یه عوضی یه کلاه بردار.. یک بازیگر…حالا میخوای چیکار کنی؟!! تو که کارخودتو کردی وانتقامتم گرفتی. حالا دردت چیه؟؟
او با عصبانیت گفت:
_انتقاااام؟؟؟
صدام میلرزیدگفتم:
_آره!! با مسعود رفتی مسجد پیش حاجی آبرومو بردید. توی محل وساختمونم برام حرف درست کردید..پامو از مسجد بریدید.. تو در ازای این خطام آبرومو ازم گرفتی بی انصاااف..بدون اینکه یه لحظه فکر کنی شاید واقعا پشیمون باشه وتوبه کرده باشه.حالا بعد چندماه سروکلت پیداشده که مثلا چیو ثابت کنی!
🍃🌹🍃
به سمت ماشین رفت
و آرنجش رو روی سقف ماشین گذاشت.
باصدای آروم تری گفت:
_من آبروت رو پیش کسی نبردم فقط نمیخواستم آخونده هم مثل من خامت بشه.همسایه هاتم به من چه مربوط؟
من با اونا کاری ندارم.
باید میفهمیدم اونها از کجا فهمیدند که من حاج مهدوی رو دوست دارم.پرسیدم:
_چی موجب شده به این نتیجه برسی که من با اون حاج آقا صنمی دارم؟! برای حرفهات اثباتی هم داری یا فقط تحت تاثیر اراجیف مسعود قرار گرفتی؟!
سکوت کرد.پرسیدم:
_جواب ندادی….اینطوری بهم علاقه داشتی؟! هرکی هرچی میگه باور میکنی؟
او به سمتم چرخید.
_تند نرو باباااا تند نروووو..نمیخواد بااین جمله ها خامم کنی! کلی مدرک دارم. یکیش سروشکلت..دومیشم دنبال اون ملا راه افتادنت..من حتی میدونم که با اون رفتی جنوب..
🍃🌹🍃
آب دهانم رو قورت دادم:
_خب؟؟! خودت با چشم خودت اینا رو دیدی یا کسی بهت گفته؟!
او اخم کرد:
_کاش نمیدیدم…اون وقت شاید باور نمیکردم..
باید به حرف میاوردمش!گفتم:
_دروغ میگی ندیدی..
گفت:
_دیدمت..همون شب وفتی از ماشینش پیاده شدی دم خونت..دلم میخواست اون موقع بیام جلو و مچ هردوتونو بگیرم ولی دندون رو جیگر گذاشتم..
باورم نمیشد…
گفتم:
_داری دروغ میگی! تو اونجا نبودی..تو اصلا آدرسمو نداشتی..
دوباره با لگد زد به خاکها..
_از مسعود گرفتم.. و از بخت بدم همون شب که با آخونده برگشتی دم اپارتمانت زیر نظرت داشتم..! اخه از وقتی ساک و دادی دستم عین خل وچلا میومدم سر کوچه تون تا ببینمت..هه!!، چه احمق بودم!! فک میکردم دنیای واقعی مثل آهنگهاییه که میخونم!! نگو خانوم سرش گرم جای دیگه بود.
با ناراحتی یک قدم جلو رفتم:
_تهمت نزن..✋درباره ی من میتونی هرچی خواستی بگی ولی اون مرد واقعا شریفه…
با طعنه گفت:😏
_چون رسوندتت تا دم خونت اونم اون وقت شب شریفه؟! یا دلایل دیگه ای داری؟؟
🍃🌹🍃
من از این شرایط بیزار بودم..
از اینکه او مقابل من بایسته و منو متهم کنه یا به اون مرد تهمت بزنه و من خودم رو به آب و آتیش بزنم تا از خودم دفاع کنم بیزار بودم.به سمت اتوبان رفتم. میدونستم هیچ ماشینی برام توقف نمیکنه ولی این حرکت نشونه ی اعتراضم به رفتار کامران بود.او دنبالم دوید.نفس زنان گفت:
_کجا؟!!! جوابمو ندادی..
با غیض گفتم:
_قرارمون پنج دیقه بود…از طرفی تو که در هرصورت باور نمیکنی پس بهتره وقتمونو تلف نکنیم! برو خداروشکر کن که قبل از هر اتفاقی دستم برات رو شد و از این به بعد حواستو جمع کن کسی سر کیسه ت نکنه!!
کامران با دستش بهم دستور توقف داد.
_من فقط دنبال جواب سوالم هستم..بگو چرا اینکارو باهام کردی؟!؟
با اشک و عصبانیت گفتم:😡😭
_غلط کردم..خریت کردم..فقط از روی بیچارگی و تنهایی …همین!! چوبشم به فاطمه ی زهرا خوردم..وحاضرم هرکاری کنم تا حلالم کنی…حالا دیگه ولم کن برم…
با چشم گریون راه افتادم .ناگهان حرفی زد که تمام بدنم خیس عرق شد..
_زنم شووو…
برگشتم نگاهش کردم.او به زمین نگاه میکرد.گفت:
_مگه نمیخوای حلالت کنم؟! زنم شو تا حلالت کنم.😠✋
خدایا او چه نقشه ای در سرش داشت؟!’
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 #حلوای_عروسی داستان غریبی از یک مادر و پسر قهرمان است... #مادر، شیرزنی است که هیچ
💔
📚 #معرفی_کتاب
📝 #رمان_احضاریه، داستانی است خیالی از فردی که برای رفتن به پیاده روی اربعین در گرداب شک و تنبلی گرفتار است و بالاخره با اتفاقاتی و بر اثر رودربایستی!! به این سفر می رود
مراسم پیاده روی اربعین دست مایه ای می شود تا نویسنده برای واکاوی هدفی که در کتاب دارد، در مسیر پیاده روی به وقایع تاریخی نیز اشاره داشته باشد.
📗بخشی از کتاب
گفت: «اینقدر واقعی بود که... آمده بود نشسته بود همینجا لب تخت و دست گذاشته بود روی شانهام.
توی خواب فکر میکردم برایم مهمان آمده و باید خودم را به زور بیدار کنم.
چشم که باز کردم، دیدمش. میدانستم اوست. میشناختمش. روی مقنعه و چادرش گرد و خاک نشسته بود... زیاد... گرد و خاکی که حتی با شستن هم از بین نمیرود. گرد و خاکی که جزء تار و پود شده... الهی بمیرم... لبهاش مسعود... لبهاش ترک خورده بود... از عطش...
⭐️برگزیده سومین دوره کتاب سال عاشورا تابستان 1398
🔸موضوع کتاب: پیاده روی اربعین
🔸ناشر: اسم
🔸مولف: علی موذنی
🔸قیمت 29000 تومان / 20% تخفیف
🔸شماره جهت سفارش: 02166976871
🔔20 عدد به قیمت قدیم 14000 تومان موجود است. برای خرید چاپ قدیم روی لینک زیر کلیک کنید
https://bookroom.ir/book/68861
#اربعین
#عاشورا
#امام_حسین_علیه_السلام
#حضرت_زینب_سلام_الله_علیه
#مطالعه
#کتابخوانی
#کتاب_خوب_بخوانیم
💕 @aah3noghte💕
4_611287435220877329.mp3
7.98M
💔
روایتگری حاج حسین یکتا
👈 بچه ها لشکرکشی دشمن هرروز داره تکمیل تر میشه..
ناتو داره کاملتر میشه..
جبهه داره پیچیده تر میشه..
#حاج_حسین_یکتا
💕 @aah3noghte💕
💔
سازمان اطلاعات سپاه چگونه نخبه ایرانی در استرالیا را آزاد کرد؟
رضا دهباشی چگونه به جای واشنگتن از فرودگاه تهران سردرآورد؟!🤔
رضا دهباشی کیوی، دانشجوی مقطع دکترا در دانشگاه کوئینزلند استرالیا حدود ۱۳ ماه پیش به اتهام نقض تحریمهای ایران بازداشت شد.
در استرالیا گفته شده بود که تجهیزات راداری پیشرفته نظامی که برای شناسایی موشک و رهگیری جنگندههای رادارگریز استفاده میشود را خریداری و از طریق دوبی به ایران ارسال کرده است.😏
این در حالی بود که دولت آمریکا طی چند ماه گذشته فشار زیادی به استرالیا وارد کرده بود که این نخبه ایرانی را تحویل نیروهای امنیتی آمریکا بدهند و دولت استرالیا نیز پذیرفته بود که این اقدام را انجام بدهد.
اما...
پس از چندی از انتشار این اخبار بود که به یکباره اعلام شد که دو زن استرالیایی-بریتانیایی و یک مرد استرالیایی در ایران دستگیر و بازداشت شده اند.
در بیانیه وزارت خارجه استرالیا در آن مقطع ضمن اشاره به هویت اتباع بازداشت شده در ایران از دو تن از آنها به عنوان مارک فیرکین و جولی کینگ نام برده و تصریح شده بود که فرد دوم تابعیت دوگانه استرالیایی - بریتانیایی داشته اشت.
در همین حال، رسانهها گفته بودند که این دو به اتهام #به_پرواز_درآوردن_یک_پهپاد بدون مجوز بازداشت شده و مبادرت به عکسبرداری از مناطق نظامی و ممنوعه کردند که این عکسها در حافظه دوربین کشف شده و وجود دارد.
اما طی روزهای اخیر اعلام شد «جولی کینگ» زن بریتانیایی-استرالیایی و «مارک فرکین» نامزد استرالیایی او، آزاد شدند.
از سوی دیگر تقریبا همزمان با آزادی این دونفر نیز رضا دهباشی دانشجوی نخبه ایرانی که 13 ماه پیش توسط دولت استرالیا به بهانه واهی دستگیر و زندانی شده بود، آزاد شد.
موضوعی که نشان می دهد که پای یک معاوضه درکار بوده است. یعنی آزادکردن در برابرآزادکردن!
موضوع زمانی جالبتر می شود که بدانیم، #رئیس_سرویس_امنیتی_استرالیا شخصا به ایران آمده و برای معاوضه اقدام کرده است.
اتفاقی که نشان میدهد که در یک بستر کاملا اطلاعاتی این معامله مهم امنیتی صورت گرفته شده است.
از سوی دیگر زمان دستگیری اتباع استرالیایی نشان میدهد که چندماه پس از بازداشت نخبه ایرانی، عملیات دستگیری متهمین استرالیایی صورت گرفته است.
یعنی پیش از این دستگیریها در مرحله دیپلماسی عملا اتفاق موفقیت آمیزی که منجر به آزادی تبعه ایرانی بشود، انجام نشده است.
اما با توجه به دستگیری اتباع استرالیایی توسط سازمان اطلاعات سپاه، طبیعی است که کل این فرآیند با مدیریت مستقیم این سازمان اطلاعاتی رقم خورده است. فرآیندی که توانسته رضا دهباشی، نخبه ایرانی به جای واشنگتن از فرودگاه تهران سردربیاورد!
✍️ مهدیجهانتیغی
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
💔
#اربعین واسه رسیدن به کربلا کدوم مسیر رو انتخاب کردی؟؟
یکی مثل جواد،
و بقیه شهدای مدافع حرم
مسیر سوریه رو انتخاب کردن،
و میگن خیلی نزدیکه به حسین!
#شھیدجوادمحمدی
محمدامین
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 دستم را نمےگیری طبیب؟! #آھارباب #آھ_ڪربلا #اربعین #هرشب_یک_دل_نوا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_ال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
سعی کنید گرایشهای هنری محض و چیزهایی که معمولاً برای هنرمند جالب
است -شهرت و مانند آن- آن صفا و صمیمیّت هنر انقلابی را از شما نگیرد.
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن
💔
#اربابم_حسین❤️
چیزی نمانده است دگر تا به اربعین
یعنی مرا پیاده حرم می رسانیام؟؟
#حراره_فی_قلوب ♥️
#حب_الحسین_یجمعنا
#آھارباب
#آھزینب
#آھ_ڪربلا
#اربعین
#جامانده
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_هشتم از ماشین پیاده شدم. او عصبانی بود و حقش نبود که ای
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
💔
#قسمت_صد_و_نهم
اشکم رو پاک کردم.
به جزییات صورتش دقت کردم تا شاید در حالاتش چیزی دستگیرم شه.پرسیدم:
_تو ..دنبال چی هستی؟! منو کشوندی اینجا بهم میگی آشغالم..و هزار یک حرف نامربوط درموردم میزنی اونوقت الان میگی زنت شم؟؟هدفت از این مسخره بازیا چیه؟
صورتش رو به سمت دیگه چرخوند.و پشت سر هم آب دهانش رو قورت میداد. .شاید واسه اینکه بغضش نترکه..
بعد از مکثی طولانی گفت:
_پای آبروم وسطه..😒 مادرم کل فامیل وخبر کرده که کامران میخواد زن بگیره..با کلی آب وتاب..تو دقیقا موقعی که مطمئنشون کردم هدفم قطعیه همه چی رو ریختی به هم..تو این چندماه یک آب خوش از گلوم پایین نرفته..همه جا دنبالتم..تو کوچه..تو مسجد، خیابون..
با کنایه گفتم:😏
_البته تنها نه!! با مسعود.!!
تا خواست چیزی بگه گفتم:
_بیخودکتمان نکن که دیدمتون باهم..😠✋ و در مورد درخواستت..ظاهرا تو فقط بخاطر مامانت میخوای ازدواج کنی..خب حرفی نیست.ازدواج کن..ولی باکسی که دوسش داری و بهش اعتماد داری!! تو داری خودتو بدبخت میکنی واسه اینکه آبروت پیش مامانت نره؟؟ تو داری منو بازی میدی نه؟؟؟ اونروزم بهت گفتم تو که این قدر خواست مادرت برات مهمه برو یه دختر و که مادرت پسند کرده عقدش کن و باهاش خوشبخت شو.
گفت:
_مامانم دست میزاره رو این دخترایی که تو هییت ها وروضه ها هستن..یکی عین خودش! که از صبح کله ی سحر تا بوق سگ به بهونه ی عزاداری ومولودی این ور اون ور ولو باشن! من دنبال این دخترا نیستم.
🍃🌹🍃
اوچقدر طرز فکرش با من فرق داشت! فاصله ی او با من بسیار بود.پرسیدم:
_دوست نداری زنت هیئتی باشه؟؟
با کلافگی چونه اش رو فشارداد.گفت:
_جوابمو ندادی!!..
_من شبیه زن دلخواه تو نیستم..تو دنیات خیلی با من فرق داره کامران..
پوزخند زد و با حرص گفت:
_خیلی دلم میخواست بدونم اگه کس دیگه ای رو زیر نظر نداشتی باز اینو میگفتی یانه.
نشست روی خاکها زانوانش رو بغل گرفت.باد موهاش رو به زیبایی حرکت میداد! شبیه عکس خوانندگان روی بیلبوردها شده بود..
_دوستت دارم…میدونم عین خریته ولی دوستت دارم..😞🙆♂❤️
🍃🌹🍃
قلبم تیر کشید..
این جمله ی کامران تیر خلاص بود.حالا باید چیکار میکردم؟ ذهنم هیچ فرمانی بهم نمیداد..!زیرلب اسم🌸حضرت زهرا🌸 رو صدا زدم ..
به اندازه ابدیت سکوت بود وسکوت!
کامران احمق بود یا من احمق بنظر میرسیدم؟! چرا باید کامران سی و اندی ساله با وجود اینهمه اتفاقات بازم بهم میگفت دوستم داره؟!
خودش سکوت رو شکست.
_نمیدونم چرا نمیتونم بی خیالت بشم.با اینکه داری پسم میزنی. آره! خونواده وآبروم بهونست..واقعا بدون تو عین دیوونه هام.. مسعود میگفت تو کارت اینه..اصلا به مردها به چشم طعمه نگاه میکنی نه دوستی! ولی من هربار میبینمت باخودم میگم نه..این دختر چشماش پراز معصومیته..اصلا شبیه چشمهای اونای دیگه نیس..
نزدیکش شدم.او همچنان مثل یک پرتره ی زیبا منظره ی خوبی مقابل چشمانم رقم زده بود.گفتم:
_مسعود دیگه درمورد من چه چیزایی بهت گفته؟؟!
او با خشم نگاهم کرد:😠
_چرا هرچی حرف میزنم فقط میگردی دنبال یه ردی از حرف مسعود؟!
دندان به هم ساییدم.
_چون برام قابل هضم نیست که اینا رو بهت گفته باشه و تو باز باهاش رفاقت کنی.!!
بلندشد وخاک لباسش رو تکوند.حالا رخ در رخ همدیگر ایستاده بودیم.پرسید: _منظورت اینه که باید میزدم تو دهنش که پشتت بد نگه.؟؟!!
🍃🌹🍃
دیگه داشت باورم میشد که خودش رو به حماقت زده.با کلافگی گفتم:
_اونا بودن منو به این خط آوردن..جرم اونا اگه از من بیشتر نباشه کمترم نیس! چطوری میتونی باهاش رابطه داشته باشی؟!
او مثل یخ وا رفت..😧گفت:
_چی.؟؟؟! تو چی گفتی؟؟😡😳
سرم رو با ناراحتی تکون دادم.
_پس حدسم درست بود.بهت همه چیو نگفته! عجیبه که میگی هیچکی بهت رکب نزده.!! من میگم تو کل زندگیت از همه رکب خوردی ولی خودتو به اون راه زدی نسوزی! مثل همین حالا
او با عصبانیت قدم زد.
_باور نمیکنم.اون چرا باید باهات همدست باشه مگه تجارته؟؟؟
از اصرارم درمورد آگاه کردن کامران نسبت به مسعود پشیمون شدم.او مثل ببر وحشی این ورو اونور میرفت و داشت فکر میکرد.
لحنم رو مهربون کردم.
_کامران! تو خیلی خیلی خوبی !!به خداوندی خدا راست میگم..حیفی..برو به زندگیت برس.خیالتم راحت..من لیاقت تو رو ندارم چه برسه که بخوام امیدوار به وصال اون روحانی باشم.من …باید کامل پاک بشم..نمیدونم اون حرفهای احساسیت از ته دلت بود یا دلیل دیگه ای داشتی..فقط میدونم که من و تو سهم هم نیستیم.من گناه کردم وباید تاوان گناهانم رو پس بدم.الانم دارم پس میدم..نمیدونی چه برزخی شده زندگیم! ولی امید دارم به بخشش!!😔
ادامه دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕