شهید شو 🌷
💔 #آداب_زیارت #اربعینیها_یادتان_باشد... تصویر باز شود👆 #ادامه_دارد #آھ_اے_شھادت... #نسئل_ال
💔
#آداب_زیارت
#اربعینیها_یادتان_باشد...
تصویر باز شود👆
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@MeysamMotiee_irکنار_قدم_های_جابر،_سوی_نینوا_رهسپ.mp3
زمان:
حجم:
8.5M
💔
کنار قدم های جابر، سوی نینوا رهسپاریم (واحد فارسی و عربی)
حاج #میثم_مطیعی
#اربعین
💕 @aah3noghte💕
💔
تسبیح دلم
با نگهت دانه به دانه
صد بار به هم ریخت
ولی باز...
#تو را خواست...
سر سفره ارباب، یادمون باش...
#شھیدجوادمحمدی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
#ارباب_جانم حسین❤️
هوای شهر غریب و...
هوا هوای شماست
در این زمان، وطن انگار... #کربلای شماست
#حراره_فی_قلوب ♥️
#حب_الحسین_یجمعنا
#آھارباب
#آھزینب
#آھ_ڪربلا
#اربعین
#جامانده
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
شهید شو 🌷
💔 #آداب_زیارت #اربعینیها_یادتان_باشد... تصویر باز شود👆 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھد
💔
#آداب_زیارت
#اربعینیها_یادتان_باشد...
تصویر باز شود👆
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 طی#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_یازدهم گفتم: _کامران مرد خوبیه.ولی واسه کسی که #فقط د
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ضربان قلبم💓 تند شد.گفتم:
_به خانوم بخشی گفتم..دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنه ی مذهب باشم.
گفت:_بنظرجوون خوبی میاد.
با تعجب پرسیدم:
_ولی شما خودتون اونشب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید.
_بله هنوزهم میگم ولی بنظرم طبیعیه.. اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها وحدیثها و به تبعش اون حادثه ی تلخ صحبت کردم.ایشونم دلایل خودشو داشت.مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده.بنده ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست.
حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه ست.محکم و راسخ گفتم:
_نه حاج آقا..من دلایل خودم رو دارم.که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه.. خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید.
حاج مهدوی خنده ی متعجبانه ای کرد وگفت.
_فاصله بگیرم؟!
حرف خوبی نزدم..با شرمندگی گفتم:_ببخشید!
او مکثی کرد و گفت:
_خدا ببخشه.....پس جوابتون منفیه! بسیارخب.در پناه خدا.
خداحافظی کردم.مکث کرد..
انگار میخواست قبل از قطع تماس چیزی بگه ولی منصرف شد. بعد از چندثانیه قطع کرد.نمیدونم چرا ولی نگران بودم.
🍃🌹🍃
پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟!
بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم والهام کمی حلوا درست کردم و با هول و ولا به در خانه ی همسایه ها رفتم.
چندنفر اونها در و باز کردند
ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند.دلم شکست.😔💔
ولی پا پس نکشیدم.اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد.همان آقایی که وقتی زباله اش رو بیرون میگذاشت منو بی کس وکار معرفی کرد.او یک نگاه سرد به من وچادرم کرد و گفت:
_بفرمایید.
سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم:
_خیرات امواته.بفرمایید.
او در حالیکه در رو میبست گفت:😠
_ما قند داریم ممنون.فاتحشم میفرستیم.
قلبم تیر کشید.خواست در رو ببنده گفتم: _خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس وکارمه.گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون.
او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت:😠
_خب خدابیامرزتشون! بسلامت
و دررو بست.
🍃🌹🍃
با دلی شکسته به خانه برگشتم.
داشت فکرهای بد ومایوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم.تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم.
همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم ونا امیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم.و هر روز به همسایه هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم.
با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم.روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود میگفتند..
سال گذشته همین موقع ها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد میرفتم.😊
خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم.یک امتحان جدید مقابلم قرار داد!
🍃🌹🍃
یک شب در مسجد،
چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه ونفرت بی اندازه میکردم.
مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد.بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم.آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصد صحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟!نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟
از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد:_رقیه جان؟😢
برنگشتم.مقابلم نشست.چشمش خیس بود.گفت:😭
_سلام.تو روخدا ازم رو برنگردون..
نمیدونم چرا ولی چشمهاش اینقدر غمگین بود که منم گریه م گرفت. دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه.
او اشکهاش آهسته پایین میریخت.با گوشه ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت:
_میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟
با طعنه گفتم:
_کدوم خونه؟! خونه ی من تو این محل نیست.
او با التماس گفت:
_تو روخدا اینطوری نکن..اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #آداب_زیارت #اربعینیها_یادتان_باشد... تصویر باز شود👆 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء
💔
#آداب_زیارت
#اربعینیها_یادتان_باشد...
تصویر باز شود👆
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕