💔
می درخشد بارگاهش تا فراسوی زمان
ریزش باران رحمت بر کویرستان دل
حافظ آیات حق و ناقل علم حدیث
روحبخش اهل ایمان، حضرت عبدالعظیم
ولادت حضرت عبدالعظیم حسنـی(؏)مبادک
👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
أَلْسَّلٰاْمُ عَلَیٖکَٔ یَاْبَنَ أَلْسّٰاْدَةَ أَلْاَطْهٰارْ
أَلْسَّلٰاْمُ عَلَیٖکَٔ یَاْبَنَ أَلْمُصْطَفّیٖنَ أَلْاَخْیٰارْ
أَللّهُمَّ صَلِ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم _ناقابله خانوم.☺️من تعریف شما رو واسه مادرم خ
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم.
درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد☝️ او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم.
از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد. من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم. من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه.
🌷 #باخدامعامله_کردم:::من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن🌷
نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم:
_نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم..
با کلافگی و صدای تو دماغی گفت:
_ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟!
گفتم:
_چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت.
او پوزخند زد:😏
_وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیزاره..
بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم.
🍃🌹🍃
زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل!
گوشی حاج کمیل خاموش 📵بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بودند.
نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم.
نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه.
دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت:
_کلاس هستم بعد تماس بگیرید.
دستپاچه گفتم:
_کارم واجبه حاجی..
گفت :
_ پیام بدید یاعلی
نوشتم:
📲سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش. اشکالی نداره؟!
دقایقی بعد نوشت:
📲 سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید.
نوشتم:
📲ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم.
گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم.
🍃🌹🍃
حدود ساعت دوازده🕛 بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم.
پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم.زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت:
_واقعا تو کوچه ای؟!
از خوشحالیش خوشحال شدم!پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد.
وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد.😥
توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم.
🍃🌹🍃
صدای موزیک🎼 آرومی از خونه ش به گوش میرسید.در زدم.
نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود.
با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:
_میدونستم هنوز معرفت داری..
و منو در آغوش گرفت.
فضای خونه خفه بود.🌫بوی سیگار 🚬🍷و الکل دماغم رو آزار میداد. همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم:😣
_چقدر خونت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟
او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو میبست گفت:
_حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن. چیکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟
بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت:
_تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد.
🍃🌹🍃
نگاهی به اطراف خونه کردم.👀😥
تابلوهایی که نماد فراماسونی ☯و شیطون پرستی داشتند☣✡ تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم.
نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:
_از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده!باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم.
من 💚تسبیحم💚 رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر ✨افوض امری الی الله..✨
او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود 🍹🍹کنارم نشست!
به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود.ناخواسته گفتم:
_چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟
او اهی کشید و گفت:
_هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل..
در حالیکه چـــ👑ـــادرم رو از سرم در می آورد گفت:
_بده اینا رو آویزون کنم برات.
امتناع کردم:
_نه نمیخواد.باید برم..
گفت:
_عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت.
و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت.
🍃🌹🍃
از دور با تمجید وتعجب گفت:
_به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست.
🍁🌻ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
آخرین #بسیجی...
عمری شعار دادیم«ما اهل #کوفه نیستیم #علی تنها بماند»اما در وقت معرکه ۸۸از ترس شکستن سرمان به دست سنگهای عده ای جاهل در خانه هایمان پناه گرفتیم آن گاهی که شما مقابل ظلم ایستاده بودید ما فقط شعار میدادیم...
#شهدا_شرمنده_ایم، وقتی شما #جانتان را پای #ولایت دادید اما ما ترسیدیم سرمان بشکند...
#شهدا_شرمنده_ایم، وقتی شما برای #امنیت و #آسایش ما رفتید اما جلوی #چشمان ما #امنیت و #آسایش کل کشور را بهم ریختند و ما ساکت ماندیم...
#شهدا_شرمنده_ایم، که #علی را تنها گذاشتیم...
#شهدا_شرمنده_ایم، که پشت سر تان هزار حرف زدند ولی ما از ترسمان دم نزدیم...
#شهدا_شرمنده_ایم، که عده ای جاهل از #خدا بی خبر قصد براندازی نظام را داشتند...
#شهدا_شرمنده_ایم، که #حجاب خواهرانمان آنطور که شما میخواستید نشد...
#شهدا_شرمنده_ایم ...
*تصویر
#مدافع_حرم
#دانشجوی_مجاهد
#شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی
با پیراهن #جانم_فدای_رهبر در حماسه مقابله با فتنه ۸۸
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
🔴فعال شدن دوباره سران فتنه
🔹میرحسین موسوی پیامی داده و در آن اتفاقات رخ داده بعد از سهمیه بندیِ نابخردانه بنزین توسط دولتِ روحانی را با حادثه تلخ میدان ژاله در زمان حکومت پهلوی مقایسه کرده و آن را نه از چشم دولتِ روحانی بلکه حاصل عملکرد نظام دانسته است.
شنیده بودم میرحسین آلزایمر گرفته ولی این پیام اخیرش تایید میکند که او واقعا فراموشی گرفته آن هم از نوع شدیدش!
میرحسین، خاتمی و هاشمی حامیان اصلی دولت روحانی بودند و اگر میرحسین در کودتای ناموفق ۸۸ رییس دولت میشد، ۹۰٪کابینهاش همینکابینه پیروخستهی روحانی میشدند.
پس باید به میرحسین گفت تو سلبریتی نیستی که گَندِ حمایت از روحانی را با یک پست اینستاگرامی و یک ببخشید بپوشانی؛ بِایست و هزینه حمایت غلط خود را بده!
مردم به مانند تو "آلزایمر" ندارند.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
و کافر خواهد گفت:
"یالیتنی کُنتُ ترابا"
بی شک حسرت میخورد
بر اینکه از تو دوری جسته
ابوتراب...
#استوری
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
https://instagram.com/Istgahedel
#انتشارحتماباذکرلینک
سلام همسنگری ها
لطفا از دو تا کانال روبیکا حمایت کنین😊👇
اولی در اولویته😉
https://rubika.ir/Javad_mohammady_110
https://rubika.ir/aah3noghte
💔
شما را نصیحت میکنم به سه مطلب:
اول' نماز را با قرآن خواندن ترک مکن
دوم' پدر و مادر را دعا کن
سوم' در زندگانی خود، قناعت کن....
دستنوشته #شهیدسیدحسن_مدرس
#سالروزآسمانےشدن🕊
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#تلنـگر
گاهۍتلنگرمۍتواندهمینباشد
ڪهحرفۍاز شهیدےگفتهشود
وآناینباشدڪه ↓
[ماڪهازحلالشگذشتیم
شماازحرامشنمۍتوانیدبگذرید؟! ]
#واۍازگناهۍڪهدورڪند مارا
#ازرسیدنبهخوبی ها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
🔸دست نوشته شهید حججی:
✒الهی نه طمع بهشت را دارم و نه نعمت های آن را ...
#و_او_روسفید_شد!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
زبان حال فرزندان شهدا
شب ڪه می آید
تو را در پیشِ خود حس میڪنم ،
چون ڪه در رویایِ خود
تا صبح در پیش توأم ...
#شھیدجوادمحمدی
#شهید_مدافع_حرم_آلالله
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھزینب
#آھڪربلا
#حجاب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#ایهاالارباب
این بار را بیا و ضرر کن و مرا بِخَر؛
کُن رو سفید، جنس به انبار مانده را...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#آھارباب
#آھزینب
#آھ_ڪربلا
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
💔
حاج اسماعیل دولابے فرمود:
"حر بن ریاحے"اولین ڪسے بود ڪه
آب را به روے امام بست و اولین
ڪسے شد ڪه خونش را براے او داد.
"عمر سعد" هم اولین ڪسے بود ڪه به
امام نامه نوشت و دعوتش ڪرد و اولین
ڪسے شد ڪه تیر را بهسمت او پرتاب ڪرد!
وقتے حال خوبے دارے يادت نرود
"عاقبت به خيرےات"را بطلبے...🤲🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
مٰادَری
قرآن میخوانَد
هـَمـه ی شـــُـهدا
گوش میدَهند ...
#مادران_شهدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حس
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_شصت_و_ششم
عصبانی😠 شدم.گفتم:
_قبلا گفته بودم دوست ندارم نسبت به حاج کمیل حرف اضافه ای بزنی؟! تو تاحالا تو عمرت پای دوتا منبر نشستی که حرف میزنی؟ کی منبری ها میگن خودتونو خشگل نکنین؟!
خدا خودش عاشق زیباییه ولی خشگلیتو باید #محرمت_ببینه نه هر #چشم_هرز_و_ناپاکی! تو فکر کردی روحانیون و منبری ها از پشت کوه بیرون اومدن؟ اتفاقا اونها خیلی هم خوب زیبایی و مد رو میشناسند. ولی از راه حلالش.. با محرمشون.پس دیگه هیج وقت هیچ منبری یا روحانیت رو زیر سوال نبر.😠✋
او دستش رو بالا آورد:
_بابا شوخی کردم چقدر حساسی تو..معلومه خیلی خاطرشو میخوایا..
جای جواب دادن به سوال معنی دارش به اطراف نگاهی کردم و پرسیدم:
_پس مامانت کو؟ هنوز نیاوردنش؟
او آه کشید.اونم میاد.
_الان دوباره به بابام زنگ میزنم ببینم کی مرخص میشه.
بلند شد و تلفن همراهشو📱 از روی دکور برداشت و شماره رو گرفت.چند دقیقه ی بعد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد و پرسید:
_پس کی میاین؟؟ عسل اینجاست. منتظره.
صدای نامفهمومی از پشت خط می اومد.
🔥نسیم🔥 گفت:
_نه نه اون موقع خیلی دیره.زودتر..
بعد در حالیکه مقابل من رژه میرفت و با چشم و لبش ادا و اطوار در می آورد با لحن خاصی ادامه داد:
_ای بابا!! معلومه که نمیشه.ایشون مثل من بیکار که نیست.زندددددگی داره. شوهههههر داره!! بعد یه وقت شوهرش اوفش میکنه. …آفرین دمت گرم پس زود بیاین.سی یووو..
🍃🌹🍃
من متعجب از طرز صحبت کردن او پرسیدم:
_با کی حرف میزدی؟😳😟
او گوشیش رو روی میز گذاشت و با خونسردی گفت:
_بابام دیگه!!
چشمم گرد شد.😳
_واقعا تو با پدرت اینطوری حرف میزدی؟ فکر میکردم باهاش قهری!
او در حالیکه شربتش رو هم میزد گفت:
_نه بابا وقتی از بازداشتگاه درم آورد با هم آشتی کردیم.تازه کلی هم با هم لاو میترکونیم.
لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم:☺️
_خب این که خیلی خوبه! واقعا برات خوشحالم.
او سینی شربت رو به سمتم هل داد.
_بوخور خنک شی..
🍃🌹🍃
نگاهی به لیوان شربت انداختم.
یاد حرف پدرشوهرم افتادم.این بچه👶 امانت بود.و اموال نسیم قطعا از راه حلال به دست نیومده بود.گفتم:
_ممنون من نمیخورم..✋
او با تعجب نگام کرد.
_عههه چرا لوس میکنی خودتو بخور..
به ناچار دروغ گفتم:😒
_نمیتونم روزه ام.
او با کف دستش به سرم زد ولیوان شربتش رو روی میز گذاشت:
_ای خااااک!!! مگه تو باردار نیستی که روزه ای؟ اونم وسط این روزهای به این بلندی..میخوای تا نه شب گشنه بمونی؟
گفتم:
_آره میتونم.
او با تاسف سری تکون داد:
او با تاسف سری تکون داد:
_واقعا خیلی شورشو درآوردی!
🍃🌹🍃
دوباره چشمم👀 افتاد به تابلوهای روی دیوار.دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد!پرسیدم:
_ببینم تو معنی این ☯تابلوها☣ رو میدونی زدی رو درو دیوار خونت؟
او لیوان🍹 شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و میخورد گفت:
_پ ن پ همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکسها رو تو بدونی من ندونم.؟!
گفتم:
_پس اگه میدونی واسه چی این ♋️نمادهای شیطانی ☣رو در ودیوارته.
او درحال نوشیدن شربت خندید وگفت:
_چون باحاله! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه ش رفتم و اومدم.اعتقادات باحالی دارن.وقت شد بهت میگم..
گوشهام دوباره کوره ی آتیش شدند.با ناراحتی گفتم:😰😧
_تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست.
او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت: _خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم.
لبم رو گاز گرفت وگفتم:😨
_استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره.
یک لحظه خوف به دلم افتاد!😰 این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟او دوباره خندید.
🍃🌹🍃
حالاتش طبیعی نبود.
بیشتر از این نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی👀 به ساعت دیواری انداختم وگفتم:
_ببین من دیرم شده باید برم.
او خمیازه ای کشید وگفت:
_تو تازه الان رسیدی کجا؟
بلند شدم.گفتم:😥
_بی زحمت 💎چادر💎 و روسریمو بیار.الان وقت اذانه.✨میخوام برم خونه.
او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت:
_مگه خونه ی من نماز نداره؟
نگاهی به درو دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم:
_نه نداره.تو اصلا یک سجاده داری تو خونه ت؟!
او بلند شد و مقابلم ایستاد.گفت:
_اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا.میخوای منو پیش مادرم دروغ گو کنی؟
حق با او بود.گفتم:
_آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که.بزار یه روز دیگه میرم دیدنش تو بیمارستان.
او با عصبانیت😠 دور تا دور اتاق رژه رفت.
ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت. دستهامو گرفت و با بغض گفت:
_ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یک کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم.درد دل کنم.
خدایا باید چه کار میکردم؟!گفتم:
_باشه.😥
با حالتی معذب😣 نشستم روی مبل.گفتم:
_پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن.
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
🔴#کاریکاتور/ کاری که دولت لیبرال و غربزدهی بنفش با سفرهی مردم کرد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#امام_خامنه_ای:
میرزا کوچک مرد تنهایی بود
که به دو قدرت بزرگ آن روز دنیا
یعنی روس ها و انگلیسی ها
یک #نه بزرگ گفت
#میرزا_کوچک_خان
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
نمیدونم ما عاشق شهداییم یا شهدا عاشق ما؟
اما می دونم ....
#تصویربازشود
#گلستان_شهدای_اصفهان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕