eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 خیال روی تو در هر طریق همره ماست نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست ببین که سیب زنخدان تو چه می گوید هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بخت پریشان و دست کوته ماست ... 💕 @aah3noghte💕
💔 : ‏ساعت‌هایمان‌راکوک‌کنیم! یٰا‌صٰاحِبَ‌الزْمانْ‌اَدْرِکنٰا‌وَانْظُرْإِلَیْنَا‌نَظْرَةً رَحِیمَة... 💔 پویش‌همگانی ⁦♥️⁩‎ ( دعای ‎ )🍃 به نیت تعجیل در فرج امام زمان (عج) و رفع گرفتاری از مردم از سه شنبه ۲۰ اسفند رأس ساعت ده شب به مدت چهل شب 🌃 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 ای خدا،ای بخشنده،ای مهربان،ای بردبار، ای کریم،ای بزرگ،ای باشکوه،ای زیبا،ای سرپرست ای کارگشا،ای پناه ده،ای آگاه،ای روشنی بخش،ای نابودکننده،ای والا مقام،ای چرخاننده،ای دگرگون ساز،ای توانا،ای بینا... جا موندیم😔 بخشی از دعای ام داوود ... 💕 @aah3noghte💕
4_5848011291091796654.mp3
9.58M
💔 حاج مهدی رسولی پیشنهاددانلود با شهدا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خاطره ای از سردار دلها❤️ زمانی که در جنوب شرق ماموریت داشتیم شب به یک پاسگاه ژاندارمری که روستا بود رفتیم و قرار بود صبح برای شناسایی حرکت کنیم. آن شب به دلیل کمبود جا، باید حدود ۱۴ نفر در یک اتاق می خوابیدیم در حالی که فقط یک تخت سربازی در اتاق بود. من به گمان اینکه سردار حاج قاسم سلیمانی برای استراحت به اتاق دیگری می رود، قبل از ورود بقیه روی تخت دراز کشیدم. زمانی حاج قاسم را در حال ورود به اتاق دیدم از جا بلند شدم اما حاج قاسم آمد داخل همان اتاق و از من خواست سر جایم دراز بکشم.😓 من با اصرار خواستم ایشان به جای من روی تخت بخوابند اما خطاب به من گفت: " من فرمانده تو هستم و به تو امر می کنم همانجا بخوابی."☝️ آن شب حاج قاسم با وجود کمبود جا زیر تختی که من خوابیده بودم با سختی خوابید😔 او به ما درس های بزرگی داد...☝️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🥀 وه! که چه واژه ی زیبایی... دل هر عاشقی از شنیدن نام آن آب می شود و برای وصل آن به تپش می افتد؛ وه که چه شرین است! جان باختن در راه دوست و فدا شدن در راه معبود و جان دادن در راه عقیده؛ وه که چه شرین است نوشیدن شربت گوارای شهادت و رسیدن به وصال دوست. (منبع:شهدای نخبه) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ادامه دارد تصویر بالا: خوزستان، محور عین خوش/زبیدات، اعزام موتورسوارها برای تصویر پائین: رزمایش موتورسوارهای مدافعان سلامت، برای ... اصفهان ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 8⃣5⃣ چهره های جذاب نيم ساعت بيشتر بود که نشسته بودم و پ
✨ بسم الله النور قسمت 9⃣5⃣ حال گرفته من جا خورده بود اما نه اونقدر که انتظارش رو داشتم ... دستش رو جمع کرد و با حالتي گرفته و جدي پشت سرم راه افتاد ... آقاي تادئو و همسرش با ديدن من به سرعت اومدن سمتم ... حالت شون به حدي گرم و با محبت بود که از اين حس، وجود خالي من پر مي شد ... - کارآگاه ما واقعا متاسفيم ... نمي خواستيم مزاحم شما بشيم اما گفتن براي اينکه بتونيم وسائل کريس رو بگيريم به امضاي شما نياز داريم ... لبخند زدم و رفتم سمت افسر بخش اسناد و فرم ترخيص رو ازش گرفتم ... - زحمتي نيست ... بيکار بودم ... به هر حال کمک به شما بهتر از بيکار گشتنه ... همين طور که قلم رو از روي ميز برمي داشتم نيم نگاهي هم به ساندرز انداختم ... ساکت گوشه راهرو ايستاده بود ... آقاي تادئو متوجه نگاهم شد ... - يه امانتي پيش کريس داشتن ... نمي دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر کنن يا همين که ما پر کنيم همه وسائل رو مي تونيم بگيريم ... نگاهم برگشت روي برگه ها ... پس دليلش براي اومدن و خراب کردن بقیه روزم این بود ... - نيازي به حضورش نبود ... درخواست شما کفايت مي کرد ... با همون يه درخواست مي تونيم تمام وسائل رو آزاد کنيم ... البته چيزهايي که به عنوان مدرک پرونده ضبط شده غيرقابل بازگشته و بايد بمونه ... فرم رو امضا کردم و دادم دست افسر بايگاني ... فضاي سنگيني بين ما حاکم شده بود ... جوي که حس حال من از ديدن ساندرز درست کرده بود ... خودشم ديگه کامل فهميده بود من اصلا ازش خوشم نمياد ... و فکر کنم آقاي تادئو هم اين رو متوجه شده بود ... يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ... و هر چند لحظه يک بار نگاهش رو از روي يکي از ما مي گرفت و به ديگري نگاه مي کرد ... بالاخره تموم شد و افسر با پاکت وسائل کريس اومد ... همه چيزش رو جزء به جزء ليست کرديم ... و آخرين امضاها انجام شد ... اونها با خوشحالي دردناکي وسائل رو تحويل گرفتن ... ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ... آقاي تادئو از بين اونها يه دفتر چرمي رو در آورد ... ساندرز با ديدن اون چند قدمي به ما نزديک شد ... زير چشمي نگاهي به من کرد و جلو اومد ... دفتر رو که گرفت ديگه وقت رو تلف نکرد ... بدون اينکه بيشتر از اين صبر کنه از همه خداحافظي کرد و اونجا رو ترک کرد ... چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حرکت کردم ... اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پيش بقيه ... رفتم سمت سالن ورودي تا از اداره خارج بشم ... در حالي که به قوي ترين شکل ممکن حالم گرفته بود ... و هيچ چيز نمي تونست اون حال رو بدتر کنه ... جز ديدن دوباره خودش توي سالن ... منتظر من يه گوشه ايستاده بود ... سرش پايين بود و داشت نوشته هاي دفترش رو مي خوند ... اومدم بي سر و صدا ازش فاصله بگيرم از در ديگه سالن خارج بشم ... که ناگهان چشمش به من افتاد ... - کارآگاه منديپ ... ⏪ ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 9⃣5⃣ حال گرفته من جا خورده بود اما نه اونقدر که انتظارش
✨ بسم الله النور قسمت 0⃣6⃣ معادله چند مجهولی چند بار صدام کرد ... اما گذاشتم پاي فاصله زياد و سرعتم رو بيشتر کردم ... از در خارج شدم، از پله ها رفتم پايين و بي توقف رفتم سمت پارکينگ ... پشت سرم دويد تا خودش رو بهم رسوند ... بي توجه ... برنگشتم سمتش و کليد رو کردم توي قفل ... - مي خواستم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ... سرم رو آوردم بالا و محکم توي چشم هاش زل زدم ... - آقاي ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف کردن داريد من سرم شلوغ تر از اين حرف هاست ... کليد رو چرخوندم ... اومدم در رو بکشم سمت بيرون تا بشينم ... که دستش رو با فشار گذاشت روي در ... دستش سنگين تر از اين بود که بتونم بدون هل دادنش در ماشين رو باز کنم ... پوزخند معناداري صورتم رو پر کرد ... انگار شيطان درونم منتظر چنين فرصتي بود ... - جلوي افسر پليس رو مي گيري؟ ... مي تونم به جرم اخلال در امور، همين الان بازداشتت کنم ... - شنيدم که به خانواده تادئو گفتيد الان در حین انجام وظیفه نیستید ... فکر نمي کنم در حال ايجاد اخلال توي کار خاصي باشم ... در نيمه باز ماشين رو محکم کوبيدم بهم ... و رفتم سمتش ... - براي من توي اداره پليس قلدر بازي در مياري؟ ... فکر کردي چون توي قسمت بچه پولدارهاي شهر خونه داري و ... وکيل چند هزاردلاريت با یه اشاره ... ظرف چند ثانيه اينجا ظاهر ميشه، ازت حساب مي برم؟ ... اشتباه مي کني ... هر چقدرم که بتوني ژست جسارت و شجاعت به خودت بگيري ... می تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون کنم ... اومد جلو ... تقريبا سينه به سينه هم قرار گرفته بوديم ... نفس عميقي کشيد ... و خيلي جدي توي چشم هام زل زد ... محکم تر از چيزي که شايد در اون لحظات مي تونست بهم نگاه کنه ... - من توي يه تريلر يه وجبي کنار بزرگراه ... زير پل بزرگ شدم ... توي جاهايي که اگه اونجا صداي گلوله بلند بشه ... هیچ کس جرات نمی کنه پاش رو اونطرف ها بزاره ... و نهایتا پليس فقط براي جمع کردن جنازه ها مياد ... جسارت توي خون منه ... اينکه الان آروم دارم حرف ميزنم به خاطر حرمتيه که براي خودم و براي شما قائلم ... و فقط ازتون مي خوام چند لحظه با هم صحبت کنيم ... نه بيشتر ... فکر نمي کنم درخواست سختي باشه ... خوب مي دونستم از کدوم بخش هاي شهر حرف مي زد ... و عمق جسارت و استحکام رو مي تونستم توي وجودش ببينم ... ولي يه چيزي رو نمي تونستم بفهمم ... چشم هاش ناراحت بود اما هنوز آرامش داشت ... در حالي که اون بايد تا الان باهام درگير مي شد ... چطور چنين چيزي ممکنه بود؟ ... افرادي که توي اون مناطق زندگي مي کنن ياد مي گيرن وسط قانون جنگل از خودشون دفاع کنن ... اونجا تحت سلطه گنگ ها و باندهای مافیایی و خیابونیه ... بعد از تاريکي هوا کسي جرات نداره پاش رو از خونه اش بزاره بیرون ... توي خونه هاي چند وجبي قايم ميشن و در رو چند قفله مي کنن ... بچه ها اکثرشون به زور مدرسه رو تموم مي کنن ... جسور و اهل درگيري ... و گاهي وحشي بار ميان ... با کوچک ترين تحريکي بهت حمله مي کنن و تا لهت نکنن بيخيال نميشن ... هر چند بين خودشون قوانيني دارن اما زندگي با قانون جنگل کار راحتي نيست ... جايي که اگه اتفاقي بيوفته فقط و فقط خودتي که مي توني حقت رو پس بگيري ... اونم نه با شيوه هاي عصر تمدن ... يا کمک پليس ... اون آرام بود ... ناراحت بود ... اما آرام بود ... چند لحظه بي هيچ واکنشي فقط بهش نگاه کردم ... چه تضاد عجيبي ... - اگه هنوز نهار نخوردي ... اين اطراف چند تا غذاخوري خوب مي شناسم ... هميشه حل کردن معادلات سخت برام جذاب بود ... رسيدن به پاسخ سوال هايي که مجهول و مبهم به نظر مي رسيد ... و اون آدم يه معادله چند مجهولي زنده بود ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.