eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 یگانهـ ڪَردۍاَش به جَهـان‌و جَھـانیان هَر دِل ڪھ گَشٺـْ بٰا ٺو دَمیٖ آشِنٰا حُسِینْ 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 حاجی خیلی دلمه دوست داره !🙃 برایش دلمه درست کردم و آش جو؛ دوست داشت. گفتم: از این دلمه‌ها بخور، ببین خوش‌مزه شده‌اند یا نه. نخورد؛ گفت اول می‌برم برای حاج قاسم. حاجی خیلی دلمه دوست داره. هر قدر گفتیم برای حاجی هم می‌گذاریم که بعد ببری، قبول نکرد. همان موقع زنگ زد خانه‌شان، گفت: حاجی ناهار نخور؛ برات دلمه و آش‌جو میارم... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 از جهاد اکبر تا جهاد اصغر☝️ «رضا» در کار خود جا افتاده بود و اموالی از این راه به دست آورده بود اما آرام آرام کارش را رها کرد... دل کندن از کار برای او آسان نبود اما این این جهاد اکبر مقدمه‌ای بود برای جهاد اصغر👌 باید همه چیز را رها می‌کرد تا به قافله مجاهدین بپیوندد. از سوی دیگر گرفتن رضایت از مادر برای پیوستن به مقاومت برای «رضا» آسان نبود زیرا او تنها پسر، بهترین دوست و همراه او بود اما سر انجام قلب مادر هم نرم شد و راه برای جهاد هموار...🙃 «رضا» با همان روحیات همیشگی در مقاومت نیز خدمتگزار رزمندگان بود؛ لباس‌هایشان را می‌شست، برایشان غذا آماده می‌کرد و در تأمین نیازهایشان تا آنجا که برایش میسر بود، کمک می‌کرد. «رضا» بیشتر وقت خود را صرف کسب مهارت‌های نظامی می‌کرد. هر زمان که با دوست شهیدش، «علاء سجد» بود و همنشین او می‌شد، روحش آرام می‌گرفت. خواسته هر دو آن‌ها شهادت بود. تا اینکه «علاء» به شهادت رسید رضا» با اینکه به فرزندش «علی» بسیار دلبستگی داشت و منتظر تولد فرزند دومش بود، به دفاع از حرم رفت. در این میان، روزی تصویری از حرم حضرت زینب (س) برای همسرش ارسال کرد؛ به پیوستِ عکس پیامی هم ارسال شده بود. «رضا» به همسرش خبر داد که به حضرت زینب (علیها سلام) متوسل شده تا شفاعت کند و دعای شهادت او قبول شود. و عاقبت، نذر حضرت زینب سلام الله علیها شد. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_13 وامانده و متحیر از آن خانه خارج شدم، راستی چقدر فضایش سنگین بود.
☕️ عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم. یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر میشد که دانیال را دفن کنم، آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟😔 عثمان اشتباه میکرد. دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمیشد. او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد، چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر! محال است.☝️ پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر. چند روزی با خودم فکر کردم. شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند. اصلا شاید آن دختر آلمانی، اجیر شده بود برای دروغ گفتن🤷‍♀ ولی هر چه میگشتم، دلیلی  وجود نداشت محض دروغ و اجیر شدن.. باید دل به دریا میزدم. دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود.. اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود اما این پیش فرض نگرانترم میکرد. اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟؟ چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که …. چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛ کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر.. و بیچاره مادر.. که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛ که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش، دانه های تسبیح  را ورق میزد.😔 و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نفهمید.. شاید هم اصلا، هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛ عدم علاقه به جگرگوشه ها  بود.. نمیدانم، اما هر چه که بود، یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد.😔 تصمیم را گرفتم. و هر روز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش، خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان میشد، من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما، محضِ پهن کردن تور و صید برادر. هر روز متحیرتر از روز قبل میشدم.😳 خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود.. دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری.😏 چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد. روزانه در نقاط مختلف شهر، کشور و شاید هم جهان؛ افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند. تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد. و این وسط من بودم و سوالی بزرگ.. که اسلام علیه اسلام؟؟؟🤔 مسلمانان دیوانه بودند.. و خدایشان هم.. از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان، گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی ست که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟؟؟ در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان، به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام می کرد ...                                                              📌ادامه دارد... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🥀✨زمانی میشه از ابهت دنیا نجات پیدا کنیم، که پی به بزرگی خدا ببریم، و در سایه این شناخت خود حقیقی مون بفهمیم؛ خودی که انتساب به ربِ اعلی و عظیم داره. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 باهاش زندگےكن ايمان بـيار بهش بهش تكيہ كن ايشون اخلاقش اينجوريـہ :) ميبره تا مرز نااميـدی بگو قاطے نميكنم قاطے نکن بلده! باهاش معاملہ کن باورش‌ڪن! هرچے بخوای هسـت نمـيده!! عمداً نميـده ميخواد عڪس‌العمل تورو ببينہ..! ... ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 حر جبهه‌ها سردار الله کرم: "شب عملیات بود و من هم فرمانده گردان عملیاتی، داشتم آخرین تذکرات را به رزمندگان می‌دادم که در میان صحبت‌هایم دیدم شهید «علی جنگروی» کفش‌هایش را درآورده و به سمت گردان می‌آید شهید جنگروی را صدایش کردم و گفتم: «تو مسئول تبلیغات تیپ هستی، چرا به این‌جا آمدی؟ تو بایستی به رزمندگان قرآن آموزش بدهی» شهید جنگروی که پشت لباس نوشته بود«یا جنگ، یا زیارت»؛ گفت: «وقتی سر بریده سیدالشهدا(ع) بر سر نی قرآن خواند، تو می‌خوای جلوی رفتن یک قرآن خوان به جنگ را بگیری؟» گفتم: «حالا چرا کفش‌هایت را درآوردی؟» گفت: «من می‌خواهم «حُرّ» امام حسین(ع) باشم و جز شهادت چیز دیگری نمی‌خواهم» گفتم: «چرا حر را انتخاب کردی؟» گفت: «مسئله هر کسی با خودش است، من می‌خواهم امشب این‌گونه به شهادت برسم» لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چشمانی پاک داشت رفقایش مےگفتند به یاد نداریم محمد به کسی خیره نگاه کرده باشد... بعضےها عجیب خواستنے هستند وقتی زندگےشان را نگاه مےکنیم متوجه مےشویم همین کارها که در نظر ما خُرد و کوچک است، چقدر به چشم خدا آمده است...👌 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 می گفت: خواب بود، ولی همه چیز واضح و روشن و طولانی .... می گفت: رزمایش بود، محمودرضا هم بود با لباس رزم؛ کلی باهم حرف زدیم، کلی ...‌. آخرش محمود گفت "چیزی میخوای ازم"؟ گفتم: محمودرضا هیچی‌‌... فقط... تو رو خدا بهش زیاد سر بزن.... نگاهم کرد و صورتمو بوسید و گفت "بلند شو بریم پیشش" اومدیم تو یه خونه متروکه.‌‌، اومد ... بدو همدیگرو بغل کردن بغلش کرد و بوسیدش ما سه تا کنارهم بودیم..... . گفت: زود بلند شد ؛ رو زانوهاش نشسته بود.... گفت : "بچه ها! به خدا ... پیش شما هستم...‌ شما چرا نمیدونین که من کنارتونم"....؟ گفت: "هم نوازشمون کرد، هم غفلتمون رو به رومون آورد"... ✍چقدر بعضی خوابا حرف دارن... بهتره بگم بعضی خواب ها اصلا حرف ندارن، تڪِ تکن👌 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چشم هایت اوج عشق است، باورمیکنی؟ زندگی با تو بهشت است، باور میکنی؟ خنده هایت، خنده هایت خنده هایت محشر است!👌 عاقبت با تو بخیر است... باورمیکنی! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 خدایا،دلبرا،عزیزا❤️ 🌸 از تو به تو شفاعت می‌جویم و از تو به تو پناهنده می‌شوم... با امید بسیار به احسانت به‌سوی تو آمدم😭 به خوبی‌هایت که بر من منّت گذاری دل‌بسته‌ام😔 به فراوانی کرمت تشنه‌ام... خشنودی‌ات را خواهانم🌟🥀 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پسر بزرگوار : درماموريت آخر يكي از دوستان بابا خاطره اي تعريف كرد كه به بخشي از آن اشاره ميكنم (وقتي كه ازبيروت برگشتند، به اقامتگاه رفتند تا استراحت كنند، آقايان طارمي، مظفرنيا و زماني نیا به زيارت حضرت زينب(س) ميروند حاج قاسم درحال استراحت و بابا با دوستش مشغول صحبت بودند (بابا بيدار بود که اگر حاجي كاري داشت انجام دهد.) بچه ها اومدند، (بابام) رو به آقاي طارمي كرد و گفت: زيارت قبول آقاي طارمي گفت: سلامت باشید اما متاسفانه كفش هايمان را دزد برد. دوست بابا گفت: خوب چرا بيخيال هستين شما كه شب بايد بريد ، دوست بابا سریع یكي را فرستاد همراهشون و كفش خريدند. ساعت ده شب به فرودگاه رسیدند، شلوغ بود، با جمعيت سوار هواپيما شدند. دوست بابا ميگفت: برای اولين بار بابات من را بغل كرد و گفت منو ببخش و اين مدت اذيتت كردم، با هم خداحافظي كردیم. داخل پرواز حاجي به بابا میگوید: من ميخواهم استراحت كنم و به مهماندار بگو هيچي واسه من نيارن كسي كه تا فرودگاه بغداد همراهيشون میكرد، میگه: بابا تا اونجا بيدار بود و با هم صحبت ميكردند (باز هم بابا بيدار بود تا اگر حاجي كاري داشت انجام بده) موقعي كه هواپيما ميشينه، بابا به كسي كه همراهشون بود دو تا انگشتر ميده و ميگه حاجي داده، يكي واسه خودت و ديگري واسه خانمت، ما را هم حلال كن. از هواپيما كه پياده شدن سريع سوار ماشين ميشن و میرن به سمت قتلگاه... شايد وقتي كه به مقصد ميرسيدند، بابا استراحت ميكرد. ولي بابا دیگه خوابيد... براي هميشه خوابيد. 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ما را خدا براۍ ابد آفریده استـــ مشتاق روے ماه #تو در روز محشرم #اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌
💔 لحظه ی مرگ ندارم ز کسی هول و هراس شوق دارم که نظر بر رخ ارباب کنم.. پ.ن: دم احتضار همه ی دلبستگی هات میاد جلوی چشمت.. یکی از زن و بچه ش نمیتونه دل بکنه یکی از مال و اموال.. ولی بعضیا راحتن.. راااحت.. به حسین دل بستن.. به حسین وابسته ن.. منتظرن تا اربابشون بیاد..😍 ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 روحانی: در ۶ ماه اخیر استراحت نکرده‌ام! جناب پرزیدنت ، ماهم از فردای ریاست جمهوری شما نخوابیدیم تو دویدی و من دویدم .. 👈تو برای نابودی کشورم ، من برای نان شب‌ ‌‌‌... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_14 عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم. یعنی نمی خواستم که بشنوم.
☕️ بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند و این خوبی و توجه بیش حد، او را ترسوتر جلوه میداد. اما در این بین فقط دانیال مهمترین اهم زندگیم بود.. و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم.. به شدت پیگیر بودم چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم.✌️ مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم (مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله .. از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..  برقرار حکومت واحد اسلامی) مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟؟ یعنی همه باید مسلمان، آنهم به سبک داعشی باشند؟؟🤔  و برشورهایشان را میخواند.. (زندگی راحت برای زنان😏 استفاده از تخصص و دانش .. داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش.. پرداخت حقوق.. داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال..  آب و برق و داروی رایگان.. امنیت و آسایش.. ) همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش.. چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت.. این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟ در ظاهر همه چیز عالی بود.. بهترین امکانات، و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه، آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود.. مذهب، مزحکترین واژه.😏 با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید.. همه چیز، بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود. اما در برابر، تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود.. باید بیشتر میفهمیدم.. مبارزه با چه؟؟ اسم شیعه را سرچ کردم.. فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت، آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا..  خون و خون و خون.. بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند.. یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟😳 یعنی این بریدگی های ، در بدن پدر و مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد. درد و خون ریزی، محض همدردی با مردی در هزار چهارصد سال پیش؟😒 انگار فراموش کردم که  مادر یک مسلمان ترسوست.. در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند.. در مقابل، شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند..   عجب دینی ست، اسلام…😏 هر چه بیشتر تحقیق میکردم، به اسلامی وحشی تر میرسیدم.. درداااا…. چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم.. وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛ مردی با این نام را از یاد برده بودم.. روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم.. و هر روز دندان تیزتر میکردم  برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود. آن صبح، مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزد که کسی را در نزدیکم حس کردم  📌ادامه دارد ... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 [ اگه جوونیمو هدر بدم آخرش روی قبر مینویسن جوون ناکام.. اگه با خدا باشم.. مینویسن شهید.. مینویسن خادم الحسین.. "کسی که با حسین باشد ناکام نیست.." روز مرگمون مشخصه حالا "باید شکلشو عوض کنیم.." رفقا فرصت کمه.. عجله کنید..] ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 🌿🌸غصه ها مال خودِ جمادی یا گیاهی یا حیوانیه، خودِ حقیقی و فطری ما اصلاً غصه دار نمیشه! پس اگه دیدی غم و ناراحتی های این بخش ها دارن دردسر درست میکنن! به وسیله نماز و با مهارت پیدا کردن در استفاده از این وسیله باید حال مونو خوب کنیم.🌿🌸 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تلخی برخورد صادقانه را بر شیرینی رفتار منافقانه ترجیح میدهم! (شهید بهشتی) ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: "فقر فخر من است..." [ فقر فخر است؛ ولی تا وقتی انتخاب شود و اظهار نشود وقتی که اظهار شود، هم فقر است و هم ضعف.. ] .. ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی _کجا میری؟!! + بگم.... جیغ و داد راه نمیندازی؟ _بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو ده
💔 همسرم شهید کمیل خیلی با محبت بود💟 مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد..🙃 یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم "من به گرما خیلی حساسم" خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده😓 و متوجه شدم برق رفته... بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه.. دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک شم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی..😴 شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم دیدم کمیل هنوز داره محلفه رو مثل پنکه روی سرم میچرخونه تا خنک بشم.. پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی؟ خسته شدی!😕 گفت خواب بودی ‌و برق رفت و چون تو به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد..💖 ... 💞 @aah3noghte 💞