eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ﺍﮔﺮ ﺑﻨﺎﺳﺖ ﺩﻣﯽ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻋﻤﺮﻡ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻤﯿﺮﻡ.... ﻧﺒﯿﻨﻢ ﺁﻥ ﺩَﻡ ﺭﺍ 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ماجرای بازگشت سینه سُرخان خانطومان چیست.... در پی دستور مکتوب بود که پیکر برخی شهدای مدافع حرم از جمله پیکر شهید جواد الله کرم در این منطقه کشف شده و بعد از سال‌ها به کشور و آغوش خانواده بازگشت. سردار ابوالقاسم شریفی، رئیس اداره ایثارگران سپاه پاسداران با حضور در منزل شهید الله کرم در برنامه بدون تعارف صدا و سیما، ضمن تقدیر از خانواده این شهید برای نخستین بار به اشاره کرد و از دغدغه او نسبت به پیگیری وضعیت مفقودین سخن گفت. در پایان این دیدار سردار شریفی با اهدای تابلوی لباس شهید الله کرم در هنگام شهادت که با پیکر مطهر او تفحص شده است، یاد این شهید را زنده کرد. ... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اولین تصاویر از پیکر مطهر شهید مدافع حرم، علی جمشیدی ⚘ زندگی کرد عاشق شد رفت جنگید شهید شد گمنام شد استخوان هایش برگشت.. و ما مشغول بازیچه های خودمانیم.. و ما مشغول خودمانیم.. و ما مشغولیم..😔 ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_18 صدای عثمان سکوتم را بهم زد ( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه
صدای آرام عثمان بلند شد (کمی صبرکن صوفی..) و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت. ( بخورید.. سارا داری میلرزی..) من به لرزیدنها عادت داشتم.. همیشه میلزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد.. وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد.. وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم.. وقتی مسلمان شد.. وقتی دیوانه شد.. وقتی رفت..  پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟ صوفی زیبا بود.. مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه رنگش، چشم را میزد.. چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید.. چرا چشمانش نور نداشت؟؟  شاید.. صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد.. فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم.. گرمایش زود گم شد.. و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه  بخار گرفته ی کنارم، بود.. و باز صوفی (صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم.. فقط خرابه و خرابه.. جایی شبیه ته دنیا.. ترسیدم.. منطقه کاملا جنگی بود.. اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند، و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف  از کنارت رد میشدن ، فهمید.. اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.. اما نبودم.. تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب.. یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود. رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم. خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه.. حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود. منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن.. اولش همه چی خوب بود.. یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود..  هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که، برای این مبارزه انتخاب شدم.. کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت.. افتخار میکردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم.. از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم.. دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم. اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم.. و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمیکرد.. هر روز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده.. ) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_19 صدای آرام عثمان بلند شد (کمی صبرکن صوفی..) و دو فنجان قهوه ی د
باز دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر.. و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.. و گرمی دستانش که میجنگید با سرمای انگشتانم.. و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش ( طلاق غیابی).. دنیا روی سرم خراب شد.. نمیتونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود.. تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..  و باز خام شدم. اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم.. اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم.. چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره.. اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره.. اما نه.. فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره.. و من هاج و واج مونده بودم خیره، به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بود. یه چیزایی از اسلام سرم میشد، گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده  نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه.. اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم.. گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی.. اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام. ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرای.. و باز نرم شدم. و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم.. پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم.. بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟ من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم.. و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن.. و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو، وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم.. همین.. بعد از اون، هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه.. و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد.. لعنت به تو دانیال..لعنت.. حالم از خودم بهم میخورد.. حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره.. هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق.. دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم و این رو نمی فهمیدن، اون سربازان شهوت.. مدام  به همراه زنان و دختران جدید الورود از منطقه ای به منطقه ی دیگه انتقالمون میدادن.. حس وحشتناکی بود. تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود از طرف شوهرانشون به سربازان داعش.. شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن.  مسیحی.. یهودی.. بودایی..و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان..و.و.و بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور.. یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود، که... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بار مجموعه‌های درمانی را سنگین نکنیم 🔻رهبر انقلاب: توفیقات کشور ما در مسئله‌ی مبارزه‌ی با کرونا در دنیا منعکس شده، این اول کار بود. حالا آن مجاهدت اولی سست شده از سوی بعضی از مردم و مسئولین. من نگرانی‌ام از این است که مجموعه‌های درمانی خسته بشوند. بایستی ما کاری کنیم که بار روی دوش اینها این قدر سنگین نباشد. خدای ناکرده اگر اینها خسته بشوند از کار، وضع بدتر خواهد شد... ❤️ ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 فرزند: فضل الله متولد: 1335/07/10 محل تولد: آبادان تاریخ شهادت: 1360/10/26 محل شهادت: شوش محل دفن: کازرون بهشت زهرا توضیحات: این شهیده والا مقام بر اثر واژگونی آمبولانس و خون ریزی داخلی به شهادت رسیده است. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_مرضیه_شیروانی فرزند: فضل الله متولد: 1335/07/10 محل تولد: آبادان تاریخ شهادت: 1360/10/26 م
💔 زندگینامه شهید: اروندرود در کشاکش دشت می خرامید و شور سرودن داشت. مردم آبادان نهال سبز صفا را دردل ها می کاشتند تا یکرنگی و یگانگی فراوان تر شود و گلدان ها را از گل محبت می انباشتند تا هم دردی و همدلی رونق بیشتری گیرد. مرضیه نیز از بطن زمان می آمد تا در سال1335 و در جنجال و غوغای کشتی و سرخی آفتاب ساحل متولد شود. اکنون خانواده ی مذهبی و تلاش گر شیروانی مقدم دومین فرزند را گرامی می دارند و زمینه را برای تعلیم و تربیت او فراهم می کنند. مرضیه تحصیلات ابتدای خود را در آبادان آغاز می کند و با هوش خدادادی که دارد، جزو دانش آموزان موفق به شمار می رود و پشتکار و جدیت او سبب می شود که با رتبه ی بالا دوره ی متوسطه را به پایان رساند. او پس از اخذ مدرک متوسطه، به حرفه ی شریف پرستاری علاقه مند می شود، به توان و استعداد خود در این رشته پی می برد و وارد سازمان شیر و خورشیدسرخ آن زمان می شود و پس از3 سال آموزش مداوم و کسب مهارت های لازم، حرفه ی مقدس و دشوار پرستاری را آغاز می کند مرضیه که از دوران کودکی، صبر و صبوری و مهر ورزیدن را آموخته بود و خلق و خویی پسندیده داشت، در درمان دردمندان و برای شفای بیماران با تعهد و اخلاص، تلاش می کند و با مهر، مرهم جسم و روحشان می شود. او بارعایت نکته های مهم روحی و روانی در درمان بیماران، به زودی نمونه و الگو می شود و از دیگر همکاران خود پیشی می گیرد. سپس مرضیه به بندر دور افتاده و محروم چابهار سفرمی کند و در آن جا با کمترین و سیله و امکانات زندگی به مدت یک سال، صادقانه به پرستاری و مداوای مردم بیمار آن منطقه می پردازد و هرگز شرایط سخت زندگی در چاه بهار، براصالت کار و حرفه اش اثر نمی گذارد. در آستانه ی پیروزی انقلاب اسلامی به شهرستان شوش منتقل می شود و با آغاز جنگ تحمیلی، درآنجا و در شهر شهیدان گمنام، بار دیگرخدمت خالصانه ی خود را باشور و شوق بیشتر ادامه می دهد. مرضیه که کمتر به مرخصی می آمد، تصمیم می گیرد برای استفاده از مرخصی استحقاقی خودبه مدت15روز در کانون گرم خانواده زندگی کند، اما دل بی تابش مانع از آن می شود که یاد جبهه و مجروحان را حتی در اندک مدتی فراموش کند، او در این مدت پیوسته تکرارمی کند: «من باید در بین رزمندگان باشم و خدمت کنم...» و با همین انگیزه ی مقدس است که پیش از به پایان رسیدن زمان مرخصی، به محل کار خود می شتابد. مرضیّه روز26دی ماه 1360، داوطلب می شود تا تنی چند از مجروحان دفاع مقدّس را که به مقصد دزفول اعزام می کنند همراهی کند. او با آگاهی از این که جاده زیر آتش مستقیم دشمن است و هرلحظه امکان دارد، حادثه ای به وقوع بپیوندد قبل از عزیمت، غسل شهادت را به جا می آورد و آنگاه رهسپار سفر می شود، تا وظیفه ی خطیر خود را به انجام رساند. باران گلوله و آتش هم چنان ادامه دارد؛ مرضیّه چون پروانه برگرد جمع مجروحان می گردد. او آرام و قرار ندارد و قامت سفیدپوش او در آفتاب می درخشید. ناگهان خمپاره ای درکنار آمبولانس آنها منفجرمی شود. خون گرم مرضیّه، برسپیدی جامه، جاری می شود... منبع: خبرگزاری دفاع مقدس ... 💞 @aah3noghte💞
💔 👈 دولت همه چیز را مهیای یک تابستان داغ می‌کند ♨️ دولتی‌ها دلار را به نزدیک بیست هزار تومان می‌رسانند. ♨️ هم‌اکنون قیمت دلار با بیش از نوزده هزار تومان معامله می‌شود. پ.ن: سال 96 و 97 مهمترین دلیل اعتراضات گرانی کالا به دلیل گرانی دلار بود. گرانی دلار، گران شدن ناگهانی گازوئیل در آینده توسط وزارت نفت و اختلال در بورس زنگ خطر مهمی است. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تابوتتــ را به روی دستـ می‌گیـرم سـرم را بـه آسمان بلند می‌کنــم.. و با همان حســـرت همیــشگی میـــگم ازتـــ جاموندم‌ رفیق!!! ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🌿🥀هوس رفتن حج فقرایی کردم هوس پنجره فولاد و گدایی کردم هوس اذن دخول از سوی بست طوسی و خروج از طرف شیخ بهایی کردم هوس خوردن آب یخ سقاخانه داخل کاسۀ برّاق طلایی کردم🥀🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 میگویند اگر کسی تنها گوشه ای مینشست و حرفی نمیزد.. میرفتی کنارش رفیقش میشدی.. آقاجواد..! جز شما رفیق ندارم.. در این دنیا گوشه نشین شدم منتظرم بیایی و بگویی چته رفیق..! من هم آغوشت را بهانه ی اشکهایم کنم آنقدر زار بزنم که تو هم به من بگویی "حلش میکنم نگران نباش" در این تنهایی دلم میخواهد.. ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 💞 🌟🌸ای آن‌که باریافتگان بر کریم‌تر از او بار نیابند و قصدکنندگان مهربان‌تر از او را نیابند ای بهترین کسی که شخص تنها با او خلوت کند و ای مهربان‌ترین کسی که انسان رانده به‌جانب او روی آورد❤️ به‌سوی گستردگی عفوت دست گدایی دراز کردم و به دامن کرمت چنگ آویختن🙏 مرا سزاوار حرمان مکن و به ناامیدی و زیان دچار مساز😭 ای شنوای دعا، ای مهربان‌ترین مهربانان ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پُر کن از زخمِ مقدَس تن ما را یـــا رَب! تا نه با چنتِه‌ی خالی به قیامَت برسیم ... ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🏠زینتِ خانه کتاب علمی است که در طاقچه است، نه مجسمه سگ و گربه و... خانه شما باید کتابخانه باشد.📚 (هزار و یک نکته، ص ۵۴۱) 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_20 باز دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر.. و ب
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا ناگهان سکوت کرد.. تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟؟ من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی.. چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن.. دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش.. به صورتم زل زد (ازدواج کردی؟؟) سر تکان دادم که نه.. لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت.. هوا زیادی سرد نبود؟؟ ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان (فکر کردم با هم نامزدین.. آنقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟) عثمان اخم کرد.. اخمی مردانه (من دانیال نمیشناسم، اما سارا رو چرا.. و این ربطی به نامزدی نداره.. یادت رفته من یه مسلمونم؟؟ اسلام دینِ تماشا نیست..) رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد (اسلام؟؟😏 کدوم اسلام؟؟ منم قبلا یه مسلمون زاده بودم، مثل تو.. ساده و بی اطلاع.. اما کجای کاری؟؟ اسلام واقعی چیزیه که داعش داره اجرا میکنه.. اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه.. تو چی میدونی از این دینِ، جز یه مشت چرندیات که عابدهای ترسو تو کله ات فرو کردن.. اسلام واقعی یعنی خون و سربریدن..) صوفی راست میگفت.. اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد.. خدا، بزرگترین دروغ بشر برای دلداری به خودش بود. عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن یه چشمان صوفی زل زد ( حماقت خودتو دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز.. اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اماد وقتی مریض شد، رفت به عیادتش.. اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن.. اسلام یعنی، علی که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود، روزه اشو باز نمیکرد.. اسلام یعنی حسن که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد.. من شیعه نیستم، اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم.. تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟؟) صوفی با خنده سری تکان داد (خیلی عقبی آقا.. واسم قصه نگو.. عوضی هایی مثه تو، واسه اسلام افسانه سرایی کردن.. تبلیغات میدونی چیه؟؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن.. چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخوون، خیلی چیزا دستت میاد.. مخصوصا در مورد حقوق زنان.. خدایی که تمام فکر و ذکرش جهنمه به درد من نمیخوره.. پیشکش تو و احمقایی مثله تو..) پدر من هم نوعی داعشی بود.. فقط اسمش فرق داشت.. مسلمانان همه شان دیوانه اند.. صوفی به سرعت از جایش بلند شد.. چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش.. و من هراسان ایستادم (صوفی.. خواهش میکنم، نرو..) چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید.. اما رفت ....  ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_21 ناگهان سکوت کرد.. تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟؟ من دیدم، در
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم.. و صدای عثمان که میگفت (مراقب باش.. صبر کن خودم برمیگردونمش..) اما نمیشد.. صوفی مثل من بود.. و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد.. چقدر تند گام برمیداشت (صوفی.. صوفی.. وایستا.. ) دستش را کشیدم.. عصبی فریاد زد (چی میخواین از جون من.. دیگه چیزی ندارم.. نگام کن.. منم و این یه دست لباس..) دلم به حالش سوخت.. مردن دفن شدن در خاک نیست، همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.. صوفی چقدر شبیه من بود.. اسلام و خدایش، او را هم به غارت برد..و بیچاره چهل دزده بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی.. (صوفی.. وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد، خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد.. منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم.. میبینی؟! عین هم هستیم.. هر دو زخم خورده از یک چیز.. فقط بمون، خواهش میکنم..) چقدر یخ داشت چشمانش( تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟؟) سر تکان دادم ( نه.. نیستم.. هیچ وقت نبودم.. من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم..) خندید، بلند.. ( چقدر مثله دانیال حرف میزنی.. خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات، آدمو خام کنید..) راست میگفت، دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت، درست مثله زندگی من و صوفی.. پس واقعا او را دیده بود.. با هم برگشتیم به همان کافه ومیز.. عثمان سرش پایین و فکرش مشغول. این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم. هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم. و عثمان با تعجب سر بلند کرد.. عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود.. پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد (براتون قهوه میارم..) نگاهش کردم. صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت. صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد ( دوستت داره؟؟). و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند.. ( عثمانو میگم.. نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم..) نگاهش کردم( خب من دوستشم..) اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم. صاف نشست و ابرویی بالا انداخته (هه.. به دانیال نمیخورد که خواهری به سادگی تو داشته باشه.. فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا.. فقط چون دوستشی؟؟) او چه میگفت؟؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آقا مهدی به تبعیت از ولایت فقیه خیلی تأکید داشت و چون حضرت آقا به دفاع از مردم سوریه، یمن و عراق توصیه داشتند، او هم دوست داشت جزو کسانی باشد که حرف رهبر را اطاعت کرده‌اند. می‌گفت دوست دارم با رفتن به جنگ، آل‌سعود عصبانی شوند. شهید به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد و هر جا به مسافرت می‌رفتیم تا صدای اذان را می‌شنید توقف می‌کرد و در مسجد همان محله نماز می‌خواند و بعد ادامه مسیر می‌داد. به رعایت حجاب هم توجه و تأکید بسیاری داشت. قبل از اعزامش با هم به کربلا رفتیم، به هر کدام از حرم‌های مطهر که می‌رفتیم، گریه می‌کرد و می‌گفت من آمده‌ام تا امضای قبولی شهادتم را از اهل بیت(ع) بگیرم. ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌿✨هیچ وقت خواب آلوده 😴 یا بی حال😩 یا شتابان😲 یا بازیکنان😃 نماز نخونیم!  باید با آرامش😊و وقار☺ در مقابل پروردگار مون حاضر بشیم. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 رفاقت شهید مجیدی با شهید چیت سازیان: شهید مصیب مجیدی، یار و رفیق روزهای سخت شهید علی چیت‌سازیان بود و آنقدر این دوستی عمیق و ریشه‌دار بود که علی چیت سازیان روزها از فراق دوست گریست. در روز تشییع جنازه معاونش در باغ بهشت همدان پشت تریبون رفت و با صدایی بغض‌آلود گفت: «مصیب، فرزند گلوله ها، ترکش‌ها، خمپاره‌ها، فرزند گرسنگی‌ها، تشنگی‌ها، خستگی‌ها و مالک اشتر زمان بود». سایت حر زمان ... 💞 @aah3noghte💞
عباسعلی فتاحی.mp3
1.96M
💔 روایتگری حاج محمد احمدیان از بچه های تفحص پیرامون ‌‌‌‌... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتگری حاج محمد احمدیان از بچه های تفحص پیرامون #شهید_عباسعلی_فتاحی #پیشنهاددانلود ‌‌‌‌#آھ_ا
💔 💠ماجرای تکان‌دهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبونش رو باز نکرد تا عملیات لو بره‼️ عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊 عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳 تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔 اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔 یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭 💔شادی وروح شهدا صلوات💔 ✍راوی: محمد احمدیان از بچه های تفحص ‌‌‌‌... 💕 @aah3noghte💕
💔 شـب آخـر، ابتـدا بـا همکارانش به زیارت سامرا می‌روند و سپس حدود ساعت یازده شب به من زنگ می‌زند. صدایش را که شنیدم، به گریه افتـادم. دست خـودم نبـود. داشت دلداری‌ام می‌داد که صدای خمپاره‌ای شنیدم. از او پرسیدم: «این صدای چی بود؟» گفت: «چیزی نیست… باور کن جای‌مان امنِ امن است». همان شب وقتی که صحبتش با من تمام شد، خمپاره دیگری می‌زنند و او به شدت مجروح و به بیمارستان منتقل می‌شود. سرانجام در ساعت ۲ بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزیزش، آرام می‌گیرد و به لقاءاالله می‌پیوندد. ... 💞 @aah3noghte💞