eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهید شو 🌷
33.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد.... دعای فرج با صدای علی فانی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 در گوشه‌ای در میان خادم‌ها ایستاد 🔻 سردار شهید بیشتر اوقات پایین ضریح (ع) می‌نشست و از همان مکان عرض ادب و ارادت خود را نشان می‌داد. زمانی هم که در کنار ضریح قرار می‌گرفت، بسیار متواضعانه رفتار می‌کرد. 🔸 یک بار در مراسم خطبه‎خوانی در صحن انقلاب اسلامی حرم مطهر رضوی، در حالی که لباس خادمی به تن داشت، اصرار دیگران مبنی بر قرار گرفتن در جایگاه مسؤولان، مدیران و علما را در این مراسم نپذیرفت و در گوشه‌ای بین ۴۹ هزار خادمی که حضور یافته بودند، با متانت تمام و آرام ایستاد. 👤 راوی: مدیر امور خدمه آستان قدس رضوی ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_31 هرچه صوفی بیشتر می گفت.. مانور درد در وجودم بیشتر میشد.. حالا د
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که بار کنم. با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم.. ( چرنده.. مزخرفه.. تمام حرفات مزخرف بود.. امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده.. شما مسلمونااا همه تون یه مشت روان پریش هستن..) صوفی نگاهم کرد.. سرد و یخ زده ( بشین سرجات بچه.. من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات؛ از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم..اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟؟ بابای میلیاردر داری؟؟ یا شخصیت مهم سیاسی ؟؟ چی با خودت فکر کردی کوچولو؟؟ اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای  دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته.. اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش، میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشه اتو پیدا کنه، خوده خوده جهنمه.. و شک نکن که برادرت یکی از مامورهای عذابشه.. اصلا به فرض که همه چیز در مورد برادرت دروغ بوده.. اصل ماجرا چطور؟؟ اونا رو میتونی انکار کنی؟؟ با یه تحقیق کوچیک میتونی خیلی بیشتر از جنایتهای که من تعریف کردم رو پیدا کنی.. اصلا دانیال فرشته.. با مبنای وجودی این گروه، که به هوایِ داشتن برادرت؛ میخوای عضوش شی چیکار میکنی؟؟ بریدن سر.. آواره کردن مردم.. تجاوز به زنان و دختران.. کشتن زن و بچه.. با اینا چجوری کنار میای؟؟ فکرکردی میری و اونا یه گروه ویژه با تمام امکانات میذارن در اختیارت که بری، پیداش کنی؟؟ نه.. باید سرویس بدی.. مثه همه اون بدبختایی که دارن سرویس میدن، چه داوطلب، چه گول خورده مثه من.. میدونی فلج شدن یعنی چی؟؟ ایدز یعنی چی؟؟ سقط جنین یعنی چی؟؟ اینکه ندونی کدوم یکی از اون سربازا، پدرِ بچه ی تو شکمتِ یعنی چی؟؟ تو اردوگاهی که بودم اکثر زنها از فرط جهاد نکاح دیگه توانایی راه رفتن نداشتن.. فلج شده بودن.. روز و شب از درد به خودشون میپیچیدن و ضجه میزدن.. اما هیچکس دلش نمیسوخت.. عفونت و نکبتی سرتاسر وجود اهالی رو گرفته بود.. فکر میکنی سرآخر چی شد؟؟ یه فرمانده ی جدید اومد واسه بازرسی و گفت (مردان جنگ، زنان تازه نفس میخوان.. اینا به دیگه به درد نمیخورن..) یه عده که وضعشون بهتر بود رو بردن واسه درمان.. یه عده رو که پشیمونی شونو فریاد میزدن، سر به نیست کردن.. موندن یه گروه که انقدر حالشون وخیم بود، که ارزش درمان یا حتی کشتن رو هم واسشون نداشتن. حدس بزن باهاشون چیکار کردن؟؟ با یه ماشین بردن بیرون از سوریه و ولشون کردن. وسط بیابون.. منم یکی از همونام.. تب داشتم.. میلرزیدم.. مدام بالا میاوردم.. اما بر خلاف خیلی از اون زنها زنده موندم.. چون انگیزه داشتم.. واسه زنده موندن، کشتنِ دانیال بزرگترین انگیزه ی ممکن بود.. میدونی تا خودمو برسونم به مرز،چقدر پیاده روی کردم؟؟ چقدر زمین خوردم؟؟ چقدر ترسیدم؟؟ چقدر اشک ریختم و جیغ زدم؟؟ چقدر لرزیدمو درد کشیدیم؟؟ اما هر طور بود زنده موندم.. بعد از چندین روز گرسنگی و راه رفتن بالاخره به مرز ترکیه رسیدم.. اونجا دستگیر شدم. بعد از کلی بازجویی وقتی فهمیدن از کجا اومدم، با خودشون گفتن ما هم بی نصیب نمونیم.. واسه چند ساعت با اون همه درد و عذاب، شدم برده جنسیِ چندتا آشغال مثله برادرت.. خلاصه زندگی یه لطف کوچیک در حقم کردو به بیمارستان منتقل شدم که بعد از کلی آزمایش متوجه شدن که ایدز دارمو حامله ام.. خوش بختانه بعد از چند روز به خاطر خونریزی، بچه سقط شد.. اما ایدز نه.. همیشه همراهمه.. و قرار نیست تا جون برادرتو نگرفتم، جونمو بگیره.. هر چند تو اصلا نمیفهمی، چون جای من نبودی.. دیدی، واسه ملاقات با برادرت باید این همه بها بدی.. من که میگم ارزششو نداره، حتی اگه دانیال هیچکدوم از اون کارها رو نکرده باشه و من در موردش بهت دروغ گفته باشم.. چون در هر حال، ماهیت این گروه عوض نمیشه..) کمی روی میز به ستم خم شد(اینو واسه خاتمه میگم.. اون برادر حیوونت.. واسه تو هم نقشه داشت.. یه شب تو مستی از رستگار کردنت، حرفایی میزد.. اما نمیدونم هنوز واسه انجام این ماموریت الهی زنده س یا نه..) از فرطِ گیجی توانایی حرف زدن نداشتم. صوفی ایستاد. کلاهش را روی سرش مرتب کرد و کیفِ قهوه ایی رنگ را روی دوشش انداخت ( من امشب از اینجا میرم.. خیلی چیزها رو واسه عثمان تعریف کردم. سوالی داشتی ازش بپرس..) یک قدم برداشت، اما ایستاد و برگشت (راستی اگر دانیالو دیدی.. بهش بگو اگه فقط یه نفس، به زنده بودنم، مونده باشه.. زندگیشو میگیرم..) رو به عثمان پوزخندی صدا دار بر لب نشاند (راستی ، اگه خدا رو دیدی، سلام منو بهش برسون.. بگو به اندازه تمام اشکهایی که ریختم ازش متنفرم.. بگو حتما انتقامِ التماسهایی که واسه نجات از  دست اون حرومزاده، بهش کردم رو ازش میگیرم.. ) و رفت.. با چکمه های بلند و پاشنه دارش.. عثمان به موهایش چنگ زد و من به معده ام.. ↩️ ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_32 نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که بار کنم. با تمام ت
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم.  ذهنم همچون، شکمِ زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظمِ جنینِ افکارم بود. نمیدانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم.. دانیال.. صوفی.. داعش.. پیوستن به گروه.. پیدا کردن برادر.. جنایت.. و یا حتی مادر.. تمرکز نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود. گرمایِ دست عثمان را روی شانه ام حس کردم (سارا خوبی؟ بازم درد داری؟) خوب نبودم.. هیچ وقت خوب نبودم.. اصلا حالِ خوب چه مزه ایی داشت؟ به جایش تا دلت بخواهد خسته بود. به اندازه تمامِ آدمهای دنیا.. انقدر که اگر میخوابیدم ، اصحاب کهفی دیگر، رقم میخورد در تاریخِ آینده دنیا.. عثمان که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. سرم را روی دستانم به سمت شیشه باران خورده چرخاندم. چقدر آدمها از پشتِ این شیشه های خیس و بخار گرفته، واقعی تر به نظر میرسیدند. پر پیچ و تاب، درست عینِ  ذاتشان.. صدای عثمان را شنیدم، از جایی  درست بالای سرم ( واست جوشنده آوردم.. بخور.. اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر.. انقدر از کنار خودت ساده نگذر.. وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری.. انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟)  گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم ( بلند شو سارا.. بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره..) سرم را بلند کرد. یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی.. عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید.. مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟ عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش ( چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود.. خودش خواست.. خودش، تو رو رها کرد.. اون دیگه برادرِ سابقِ  تو نیست.. صوفی رو دیدی؟ اون خیلی سختی کشیده.. خیلی بیشتر از منو تو.. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده.. دانیال عاشقِ صوفی بود.. کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن.. با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی.. چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه.. نشنیدی.. نمیدونی.. سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم. زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن. اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن .. اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان.. حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی.. فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه.. سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت.. توام بگذر..) خیره نگاهش کردم ( تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ ) فقط در سکوت نگاهم کرد.. حتی  صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت.. سکوتش طولانی شد (عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟) چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم ( راهی جز گذشتن هم دارم؟؟) راست میگفت.. هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم.. و من، دلم چقدر بهانه جو بود.. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت.. سلاخی اش کرد.. و مرده تحویل زمین داد.. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود.. الحق که خواهری شرقیم.. عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه، رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم.. خانه که نه.. سردخانه ی زنده گان. در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت.. حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد. همان گریه هایی که هرگز برای مهم نبود.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 👈اگر آفت های نماز رو ازش نگیریم. نماز نمیتونه ما رو حرکت بده.🍃 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بعضی وقتها چای یا شکلات تعارفش می‌کردم، می‌گفت: میل ندارم. یادم می افتاد که امروز دوشنبہ است یا پنجشنبه، اغلب این دو روز را می گرفت.😉 چشـم هایـش نافـذ و پـرنور بود✨ همہ گردان می‌دانستند محسن اهـل و شبـانـه اسـت. 📚 ... 💞 @aah3noghte💞
30.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 دهه شصتیامون با این آهنگ، خاطره دارند حالا دوباره این آهنگ با شعری جدید، بازخوانی شده این بار برای فرزندان شهدای مدافع حرم❤️ لی لی لی حوضک علی کوچولو، این مرد کوچک...😍 شعرهای ارزشی به کودکانمون یاد بدیم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ ؛ ای همسفر ایمانی ؛ پند یوسف نبی بشنو ؛ را را ؛ را را ؛ را را گم نکنی ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 همین الان
💔 به این عکس، با مکث نگاه کن... می شناسی اش؟ نه؟... کمی بیشتر دقت کن اصلا بگذار خودش بگوید... ”سلام رفقا، منو نشناختین؟ بابا خوش معرفتا... کاظمم کاظم اخوان هنوز نشناختین؟ منم با حاج احمد بودم دیگه، یکی از ۴دیپلمات ربوده شده... آباریکلا... درست شد... خوب ما رو از یاد بردینا... لوطی فقط ۱۴ تیر که میشه یاد ما میفتین؟ حالا باز گلی به جمال حاج احمد، از ما معروفتره😬 سالگرد تولد هم براش میگیرین اما منو دو تا داداش دیگمونو اگه خیلی حواستون باشه، سالی یه بار یاد میکنین🙃 امروز اومدم بگم رفقا! شاید بعضیا دوست نداشته باشن ما برگردیم، یا منافعشونو در خطر ببینن ولی ما برای حرف رفتیم و هر وقت خدا صلاح بدونه برمیگردیم فقط شما حواستون به آقا باشه، از همون جوونیش خیلی مظلوم و البته مقتدر بود تنهاش نذارین ما هم اینجا (بهشت یا دنیا) دعاتون میکنیم رفقا! دلتنگ تک تک شمائیم و دعاگوی همه تون رفیقی که ۳۸ ساله فراموشش کردین: کاظم“ 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 گاهی باید خواند از چشمانی که پر از حرفند... مثل تو که نگفته مےدانی بغض گلوگیرم را که فقط باید بنشیینم پای مزارت و چشم در چشم عکست فقط ببارم... ... راستی چه خوب است تو این دردها را مےبینی چه خوبتر اینکه تو قضاوت خواهی کرد میان این و دل های سخت و سنگی که سنگ رفاقت با تو را بر سینه مےکوبند... ولی بامرام... بگویمت که هم حدی دارد و وای به حالِ زارِ من، اگر هوای این دلِ تنگِ بےطاقت را نداشته باشی.. 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 💞 الهی❤️ چه عزتی دارد اینکه بنده تو باشم و چه فخری بالاتر از اینکه تو خدای من باشی😍 تو آنگونه خدایی هستی که من دوست دارم پس از من ان بنده ای را بساز که تو دوست داری🙏✨ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ناگفته‌های جدید از افراد دخیل در ترور سردار سلیمانی «نوری المالکی»، نخست وزیر اسبق عراق: می‌توانم بگویم که ترور سردار سلیمانی به یک باره اتفاق نیفتاد و این حادثه برنامه ریزی و از قبل هماهنگ شده بود.☝️ به من خبر دادند به سرنخ‌هایی دست یافته اند که تأثیر مستقیمی در عملیات ترور شهیدان حاج قاسم و ابومهدی المهندس داشته است. برخی از افراد مرتبط با موضوع که باید از آنها تحقیق شود، متواری شده اند و شماری نیز هنوز در کشور هستند ✍ مگر می شود یک مرد جنگ را یک شبه و بدون برنامه ریزی شهید کرد؟ محال است... همانطور که گروهی نشستند و برنامه ریزی کردند و هم قسم شدند که علیه السلام را به شهادت برسانند، بی شک گروهی هم برای شهادت تو نقشه کشیدند و محال است بگذاریم خون تو پایمال شود ما گرچه در اخلاص و ایمان همچون ، ، و دیگر یاران خالص مولا علی نیستیم اما از مکر ها و معاویه صفتان هراسی به دل نداریم و پیمان می بندیم تا پای جان از انتقام خون تو کوتاه نیائیم 💔 ... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 پاشید پاشید برای یه روزِ خوشگل تصمیمهای خوشگل بگیرید😍😍 پاشو رفیق صبح شده❤ 🍃🍃🍃🍃🍃 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 علت آتش سوزی در مشکل ایمنی ساختمان اعلام شده و مسئولین آتش نشانی گفتن که 4 بار در سال گذشته به مالک هشدار داده بودیم! یادش بخیر یه زمانی وقتی از این اتفاق ها می افتاد اصلاح طلبا یکصدا می گفتن ولی الان صدا از دیوار در میاد ولی از اینا در نمیاد! ✍احمد کارامد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 پدر و مادر عزیزم! شما نور چشم من هستید✨ اما امام، قلب من است❤️ بدون چشم مےشود زندگی کرد اما بدون قلب، نمےتوان زنده ماند... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_33 درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم.  ذهنم همچون،
فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا سرگشته که باشی،حتی چهارچوب قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم. مثل خودم. بعد از آخرین ملاقات با صوفی،گرمای جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ای شعله ورتر از گداخته ها،هستی ام را می سوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر... حالا دیگر جز عربده های پر تملق پدر رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید. حتی دلسوزی های مادرانه ی تنها مسلمان ترسوی خانه مان، زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی های ایرانی منشانه اش. روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش، بدون حتی آوایی که جنس صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست و سوالی که حالم را بهم میزد، او هنوز هم روی خدایش حساب میکرد؟ حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم. زنی که نه حرف میزد، نه گریه میکرد، نه میخندید و نه حتی زندگی... فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم. من دانیال را می پرستیدم اما به مادر عادت کرده بودم. عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن. آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد و من تمام لحظه هایم را به مرور عکسهای آن دوست مسلمان دانیال در ذهنم میگذراندم، تا انتقام خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنم دلنشین سابق بود با همان مادرانه های زن ایرانیِ خانه مان. حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر، سکوت آزار دهنده مادر، قهوه ها و ملاقات های عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم. عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشدم با نگرانی عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنار خودم میگذرم و من می خندیدم. عثمانی که یک مسلمان بود و عاشق چای و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست آن شب بعد از خیابان گردی های اجباری با عثمان،به خانه برگشتم همان سکوت و همان تاریکی. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدن در خانه بلندشد. پدر بود،مثل همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور... - سااارا صبر کن ایستادم نگاهش کردم این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید: - دختر چقدر خوشگل شدی... کی انقدر بزرگ شدی؟ دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرد چهار شانه و خالی شده از فرط مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد. پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند. جرعه ای دیگر از شیشه اش نوشید: - چقدر شبیه اون مادر عفریته ای، اما نه... نیستی. تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی؟ تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت، سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یک جا از او گرفت. دانیال چقدر شبیه این مرد بود قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدای قصابش فروخت. تعادل نداشت: - سارا امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه، اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه. تهوع سراغم را گرفت، انگار شراکت در ناموس از اصول مردان این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم، پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثل دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت انگار پدر قصد پیش دستی کردن را داشت. مست و گیج به سمتم می آمد و کریه میخندید. بی حرکت و سرد نگاهش کردم، چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابران تا خرخره خورده ی کنار رودخانه؟ هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب بر نمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم. سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید: - کجا میری دختر صبر کن بذار دو کلمه اختلاط کنیم. باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم. اون تمام زندگیشو صرف رستگاری خلق کرده. خلق بی عاطفه، خلق قدرنشناس اما من مثه بقیه نیستم تو رو،پاره تنمو بهش هدیه میدم... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست
شهید شو 🌷
فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_34 سرگشته که باشی،حتی چهارچوب قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم. مثل
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم. رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم از حرفای پدر از زمین خوردن از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان از برخورد مادر بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالا و پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد. تپیدن هایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم. چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد (چرا جواب نمیدی دختر؟) با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم (عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت. عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم. صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد (چی شده؟؟ طوریت شده؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. (سارا با توام. تموم راهو دوییدم. حالت خوبه؟) به سمت پدرم رفتم (بیا تو.. درم ببند) پشت سرم آمد. در را بست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا! اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. (مست بود. داشت اذیتم میکرد. مادرم هلش داد.) فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت. گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. (سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت (نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد.) جلوی پایم زانو زد (بخور. رنگت پریده.) لیوان را میان دو مشتم گرفتم. سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست (مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه.) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم (بیرون نمیاد. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه.) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت (پس یادت نره چی گفتم). مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل مُرد. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود؟  یکی از امدادگران به سمتم آمد. (خانوم شما حالتون خوبه؟) صدای عثمان بلند شد (دخترشه. ترسیده)  چرا دروغ میگفت، من که نترسید  بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد (اجازه میدی، معاینه ات کنم؟) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه می ایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم. بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم. صدای متعجب عثمان بلند شد (سارا جان کجا میری؟ صبر کن. باید معاینه شی.) چقدر فضا سنگین بود. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد. چشمانم سیاهی رفت و بروی زمین لیز خوردم. ...
💔 🥀🌿گاهی انسان میره با خدا حرف بزنه ؛ اصلا بلد نیست چه کلماتی باید استفاده کنه درا به روش بسته میشه😔 حالا یکی دیگه آنچنان کلمات زیبایی به کار میبره ،دل خدا رو میبره!☺️😍 همه آسمون و فرشته‌ها به استخدامش در میان.😎🧚‍♂ ... 💕 @aah3noghte💕