💔
بهار آمده
همه جا بوی باران بهاری پیچیده
همه جا پر شده از بوی خاڪ نم خورده
بوی شب بوها...
نفس می کشم...
عمیق تر
من اما در این روزهای فراق، فقط بوی #دلتنگی را حس مےکنم
من اما هر روز، از بام خانه به سمت امامزاده
به تو سلام می دهم
و هر شب، چراغ سبز گنبد
سمت سلامم را مشخص می کند
#سلام_جواد...
رفیق!
مشتی..
حالا که ما نمی تونیم بیاییم، لااقل تو بیا به دیدن ما...
حداقل به خوابمان بیا😔
دلمون پوسید...
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#کرونا
#در_خانه_بمانیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 مرهم واسه چشم ترم مےخوام حال دلم بده، حرم مےخوام... #نریمان_پناهی #حضرت_نریمان #پیشنهاددانلود
💔
چقدر دلتنگ زیارتیم ارباب...
تا به زیارتتان نرفته بودم، مےترسیدم از زنده ماندنم بعد از کربلا
مےپرسیدم چطور آدم هایی که به کربلا رفته اند ، مےتوانند زنده بمانند
چرا از هجر، نمُرده اند؟!
وقتی مرا به کربلایتان رساندید...
از زنده ماندن بعد از سفر، خیلی مےترسیدم
اما لطفتان، آرامشی غریب، در دلم انداخت
در آرامش، زیارت کردم
در آرامش، وداع کردم
در آرامش، به وطن رسیدم
غافل از آنکه وطن اصلی همه محّبان شما #کربلا ست
ارباب!
تا چند وقت سرمست همان آرامش بودم
تا اینکه کم کم جای خودش را به #دلتنگی داد
و بعد #بی_قرار شدم
من با این #بی_تابی های فراق، غریبه نیستم
اما به اشتیاق #رقیه ساداتتان قسم
دلتنگ زیارتیم...
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
گاهی #دلتنگی!
اما
به هر در مےزنی انگار بن بست است...
نه مےتوانی بگوئی از دردِ دلتنگی
نه مےدانی چطور مداوایش کنی
مےنشینی و نظاره گرِ دلی مےشوی که حالا دیگـر به هیچ صراطی، مستقیم نمےشود
#دلتنگی، بدترین درد دنیاست...
در این #بی_تابیِ دل
رفیق!
ما دلخوش همین #خنده توایم
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 خون گلوش هنوزم گرمه ما دلمون به چی سرگرمه توی چشامون اشک شرمه آسمونی شد و جا موندم باز زیر دست د
💔
از الان تا همیشه
برایت سبد سبد حرف دارم
و یک دنیا دلتنگی...
مےدانی؟
ما اینجا
همه حرفیم و به دنبال گوش ... نه
به دنبال قلبی هستیم که ما را بشنود
بفهمد
و برایمان برادری کند
حالا که برادرےات را به ما ثابت کردی
و برایمان #جان دادی
بگذار تو را #رفیق بنامیم و
برای دردل هایمان روی #قلبت حساب باز کنیم
سلام رفیق!
اجازه هست؟☝️
مےنشینم رو به روی قاب عکست
زُل می زنم به آن
کلمه به کلمه
واژه به واژه
حرف به حرف
#اشک مےشود و مےبارد
و من به #اعجاز پاسخ تو #ایمان دارم
سلام رفیق...
حال دلم با تو خوب است
خوبتر از خوب
پس دلم را دریاب...
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#رفیق
#دلتنگی
#شهید
#شهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#قرار_عاشقی
امـشـب
دل هر کدام ما یک جاست
اما همه با هم یک #درد_مشترک داریم
آن هم #دلتنگی است ...
بــعضی هایمان دلتنـگ کــربلاییم
و بعضی ها دلتنگِ امام رضا
و عـده ای هم دلمان لک زده برای
یک زانو بغل کردن
در مقتل شهدایِ شــلمچه
و یــــک دلِ سیر گریه کردن !
اما امید داریم که خدا میشنود صدایِ
دل های شکسته را ...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
و خدا نکند که از این رفاقت
تنها #دلتنگے اش
سهم ما شود...
#دلتنگ_توام
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#اختصاصی_کانال_آھ...
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
گاهی باید خواند
از چشمانی که پر از حرفند...
مثل تو
که نگفته مےدانی بغض گلوگیرم را
که فقط باید بنشیینم پای مزارت و چشم در چشم عکست فقط ببارم...
#آھ... راستی چه خوب است تو این دردها را مےبینی
چه خوبتر اینکه تو قضاوت خواهی کرد
میان این #دلشڪستھ و دل های سخت و سنگی که سنگ رفاقت با تو را بر سینه مےکوبند...
ولی بامرام...
بگویمت که #دلتنگی هم حدی دارد
و وای به حالِ زارِ من، اگر #تُ
هوای این دلِ تنگِ بےطاقت را نداشته باشی..
#دلتنگتم_هنوز_ای_ماه_سینه_سوز
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#ازین_آدمای_دورو_خسته_ام
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
اَعوذُ بہ آغوشَت
از
شرِ
هر چہ
دلتَنگیست ...
#دلتنگی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هجدهم در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زم
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_چهارم
چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دلتنگے...
گاهےمیشودتمامدلتنگیرا
خلاصهڪنے..💔:
چشمببندےوبخوانےاش😌
آخحسینجانم🌿•°
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#پائیز
#زمستان
#بهار
#تابستان
ڪاش...
فصل پنجمی از راه برسد
اسمش باشد فصل #دیدار
فصل تمام شدن #دلتنگی ها💔
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین💔
#رفاقت
#شهادت
#شفاعت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
حالا من هر چی بگم #شهید_شهیدت_میکنه... تو باور نڪن!
.
.
بهترین رفیقش شد #رسول
مزارش شد #پاتوق #دلتنگی هاش
همه آرزوش شد #شهادت
بعله...
مزار آقا نوید قصه ما
الان چند قدم تا مزار #رسول فاصله داره
اونم آروم خوابید تو قطعه #شهدا
مثه #رسول...
راستی #رسول، رفیق شهید #شهید_محمدرضا_دهقان هم بوده
آره! اینجوریاس😉
#شهید_رسول_خلیلی
#شهید_نوید_صفری
#شهید_محمدرضا_دهقان
سالروزشهادت رسول
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
#دلـتنگی
رودے نیست ڪه به #دریا بریـــزد!
دلتنگے
#ماهی ڪوچڪے ستـ
ڪہ #برڪہ اش را
از چهار طرفـ
سنگچین ڪرده باشند...
دلم را دریاب...
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
...🕊🌹 اروند،
هرچیزی را که در مسیرش باشد میبرد،
حتی دلرا ..!
#اروند_کنار
#دلتنگی
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادت
#راهیان_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دلتنگی، درد عجیب بشریّت است، دردی #رازآلود و مملو از وهم. دلتنگی، گاه تو را تا پست ترین مدار های #ذلت فرو می افکند و گاه، تا عشق و #عزت بالا می برد.
همانگونه که بزرگ مرد روایت ما نیز، دلتنگ بود. دلتنگ وصل #یاران جاودان، دلتنگ عِطر بهشت و دلتنگ "او"
و عاقبت، همین دلتنگی #خالصانه، رَه گشود.
وَه که چه زیباست، آنقدر #عاشق باشی، که دلت بشود مسبب #عروجت. آنقدر پاک باشی که #معشوق، سوختن تار و پود روحت در هُرم شعله های دلتنگی را تاب نیاوَرَد و تو را فرا بخواند. وَه که چه زیباست، این چنین #دلتنگی.
دل تنگ خویشتن را به تو می دهم نگارا
بپذیر تحفه ی من که عظیم تنگ دستم*
و خوشا آن دم، که دل های ما نیز پر عیار شوند و #عاشق. آنقدر که آنچه داریم را به رود روح افزای #ایمان و عشق و دلداگی بسپاریم و تا به ابد، جاودانه شویم در "او".
پ.ن: * اوحدی مراغه ای
✍زهرا مهدیار
#شهید_شعبانعلی_امیری
تاریخ تولد : ۱ بهمن ۱۳۴۰
تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۶
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
🕊محل شهادت : دیرالزور سوریه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 مدیون تمام اشڪ هایت هستیم... #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#نشر_برای_اولین_بار
#نشر_حداکثری
.
خاطره ای از او...🥀
.
دل نترسی داشت که ترس مانعش نمی شد.پشت فرمان هم که می نشست،همین طوری تخت گاز می رفت و ما به این طرف و آن طرف ماشین می چسبیدیم.
دست فرمانش حرف نداشت.وقتی می نشست پشت ماشین،خیالم راحت بود که جانمی مانیم؛اما خب بالاخره می ترسیدیم.بهش میگفتم جواد،مواظب باش.می گفت نگران نباش.من والله خیرُ حافظاً را خوانده ام.
📚بی برادر/ص ۱۵۱ /حاج علی
.
#شهید_جواد_محمدی #ماشین #جواد #شجاع #جسور #غیرت #رفیق #شهید_نوید_صفری #شهید_علی_خلیلی #شهید_مهدی_بختیاری #شهید_آوینی #شهید_مهدی_زین_الدین #یاحسین #یا_زهرا #خدا #حضرت_عباس #یا_زینب #امام_رضا #امام_زمان #دلتنگی #کربلا #حاج_آقا_دانشمند #استاد_پناهیان #شهید #اصفهان #درچه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
ساعت به وقت #دلتنگی...
اگر این #آھ ِ از دل برآمده نبود
اگر این اشڪِ هنگام شنیدن نام شما نبود
هُرم سوزان این داغ
پاره پاره میکرد قلوب عاشقانت را🥀
#حکایتدلتنگی😢
#حاج_قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#استوری #پروفایل😍
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... ما یک به یک فدایی دربار زینبیم آشفته و گدا و گرفتار زینبیم جان داده ایم برای عقیله برا
💔
#آھ...
#دلتنگی؟...
#غصه داری؟...
#مشورت می خواهی؟...
#حرف ها بر دلت سنگینی میکند اما
محرم رازی نمیبینی که سفره دل، بگشایی؟
غمین مباش...
اینجا شهیدی از تبار سادات
از فرزندان علی و فاطمه سلام الله علیهما
شما را دعوت کرده که برایش درد و دل کنید
شک نکنید پاسخ خواهد داد...
خودش قول داده 🥀
#شهید_سیدمرتضی_طباطبائیان
#گلستان شهدای اصفهان
مزار: قطعه بالایی شهدای گمنام
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ
💞 @shahiidsho💞
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو ،
دلتنگ تر از قبل میشد ،
#دلتنگ_شهادت ،
دلتنگ رفقای شهیدش....
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای #فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس #دلتنگی ، #جاماندگی و #دلواپسی .
حاجی بین قبر ها راه میرفت، مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》
اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید #سوره_حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
#حاجقاسم
#حاجی
#سردارقلبم✌️🏽'
#حاج_قاسم_سلیمانی
#سردارقلبها
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#استوری #پروفایل😍
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
12-maddahi-394.mp3
1.92M
💔
#نماهنگ_گره_گشا😔
تو رفیقی
نمیذاری که رفیقت
توی #دلتنگی بمیره🥀
اما خودمونیم
کاش الان براتون از بین الحرمین لایو میذاشتم
با هشتک #نائب_الزیاره
نه...
کاش همه مون کربلا بودیم😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
4_5864056472865867968.mp3
7.69M
💔
🎧 بهوقتفرودگاهبغداد
#دلتنگی💔
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"