eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 عکس حاج‌قاسم در منزل یکی از فرماندهان مسیحی محور مقاومت ✍خوشا به حال ابومهدی... محکم دست تو را گرفته این عکس غیرت عرب و عجم را در دفاع از حریم اهلبیت نشان مےدهد خوشا به حال ابومهدی که با چون توئی رفاقت داشت چه میگویم؟... خوشا بر احوال آنان که دَمی تو را دیدند . . خوشا بر حال من که در زمانی نفس کشیدم که عطر نفسهایت در هوایش موج می زد... و بدا به حال من از این دلتنگی... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 استاد پناهیان:💚🍃 🍃وقتی خدا آدم را آفرید و ملائکه اعتراض کردند که این خون می‌ریزد، خدا فرمود: ملائکه شما نمی‌فهمید. 😍 ملائکه، این تولید ارزش افزوده( تعین ابدیت) رو نفهمیدند.😔 کسانیکه ارزش افزوده تولید می‌کنند را نگاه کن، چقدر می‌ارزند. ولی آنهایی که تولید نمیکنند، دارند ضایعات دنیایی تولید می‌کنند.😔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در کمین خنده ای زیبا نشسته ... دوربین 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد. اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را.. بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید (سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری.. اما فقط یه دقیقه صبر کن، بعد برو..) دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد. (پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. ) چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟؟ انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی  آن میدرخشید.. دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند (وقتی فهمیدم دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری منو شب اربعین..) دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت (حلالم کن بانو.) جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر.. نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند. دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ ناتمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم. وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند. رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش. صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد. خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم. توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی.. اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش..  دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد (دعواتون شده؟؟) و من با "نه" ایی کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم. روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کردم. سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد. نه حضوری.. نه تماسی..  آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی.. چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت و وقتی متوجه بی قراریم شد، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد. نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت. کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم. دلشوره موج شد و به جانم افتاد. خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💕
آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم. همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم. افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد. چرا پیدایش نمیشد؟؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟؟ کاش از دستم کلافه و عصبی بود اما من میشناختمش، اهل قهر نبود. یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟ ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم. وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز. زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکروار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر. روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد.. اما... اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا..  چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم.. حس کردم..  برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم.. حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه..  آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتربودم؟؟ چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود..؟؟ نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم. من در آن سرزمین غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد.. از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه.. درد معده امانم را بریده بود و قرصها هم کارسازی نمیکرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم. ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود. ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود. ما فردا عازم ایران بودیم و من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدویدم. مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند. ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند. چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💕
💔 در جریان جنگ ۳۳روزه، سید حسن نصرالله خطاب به اسرائیلی‌ها گفت اگر بمباران بیروت ادامه پیدا کند، ما حیفا و مابعد حیفا(تل‌آویو) را می‌زنیم و همین باعث پایان بمباران بیروت و حتی پایان جنگ شد. ✍حالا منتظر بمانید و اثر حرف دیشب سید درباره انتقامی به وسعت انفجار بندر بیروت را ببینید! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خود برسان به شهریار ای ڪه در این محیط غم بـے تو نفس ڪشیدنم عمر تباه ڪردنست مزار ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 : خانواده با عشق زنده است. روز نزول سوره هل اتی در شان خانواده آسمانی امیرالمومنین و روز خانواده مبارک باد✨ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏كل الائمة رؤفاء، ولكن رأفة الإمام الرضا حسّية، فإنك بمجرد الدخول في حرمه تعرف أنه رؤوف.💛 همه ائمه رئوفند ولی رأفت امام رضا (ع)حسی است همین که وارد حرم که می‌شوی میبینی رئوف بودن را... ‏علامه طباطبائی ... 💕 @aah3noghte💕
مَعاشِرَالنّاسِ، هُوَ ناصِرُ دینِ الله وَالُْمجادِلُ عَنْ رَسُولِ الله، وَ هُوَالتَّقِی النَّقِی الْهادِی الْمَهْدِی. نَبِیُّکُمْ خَیْرُ نَبی وَ وَصِیُّکُمْ خَیْرُ وَصِی (وَبَنُوهُ خَیْرُالْأَوْصِیاءِ). مَعاشِرَالنّاسِ، ذُرِّیَّةُ کُلِّ نَبِی مِنْ صُلْبِهِ، وَ ذُرِّیَّتی مِنْ صُلْبِ (أَمیرِالْمُؤْمِنینَ) عَلِی. مَعاشِرَ النّاسِ، إِنَّ إِبْلیسَ أَخْرَجَ آدَمَ مِنَ الْجَنَّةِ بِالْحَسَدِ، فَلاتَحْسُدُوهُ فَتَحْبِطَ أَعْمالُکُمْ وَتَزِلَّ أَقْدامُکُمْ، فَإِنَّ آدَمَ أُهْبِطَ إِلَی الْأَرضِ بِخَطیئَةٍ واحِدَةٍ، وَهُوَ صَفْوَةُالله عَزَّوَجَلَّ، وَکَیْفَ بِکُمْ وَأَنْتُمْ أَنْتُمْ وَ مِنْکُمْ أَعْداءُالله، أَلا وَ إِنَّهُ لایُبْغِضُ عَلِیّاً إِلاّشَقِی، وَ لایُوالی عَلِیّاً إِلاَّ تَقِی، وَ لایُؤْمِنُ بِهِ إِلاّ مُؤْمِنٌ مُخْلِصٌ. هان مردمان! او یاور دین خدا و دفاع کننده ی از رسول اوست. او پرهیزکار پاکیزه و رهنمی ارشاد شده [به دست خود خدا] است. پیامبرتان برترین پیامبر، وصی او برترین وصی و فرزندان او برترین اوصیایند. هان مردمان! فرزندان هرپیامبر از نسل اویند و فرزندان من از صلب و نسل امیرالمؤمنین علی است. هان مردمان! به راستی که شیطانِ اغواگر، آدم را با رشک از بهشت رانده مبادا شما به علی رشک ورزید که کرده هایتان نابود و گام هایتان لغزان خواهدشد. آدم به خاطر یک اشتباه به زمین هبوط کرد و حال آن که برگزیده ی خدی عزّوجلّ بود. پس چگونه خواهید بود شما و حال آن که شما شمایید و دشمنان خدا نیز از میان شمایند. آگاه باشید! که با علی نمی ستیزد مگر بی سعادت. و سرپرستی او را نمی پذیرد مگر رستگار پرهیزگار. و به او نمی گرود مگر ایمان دار بی آلایش. وَ فی عَلِی - وَالله - نَزَلَتْ سُورَةُ الْعَصْر: (بِسْمِ الله الرَّحْمانِ الرَّحیمِ، وَالْعَصْرِ، إِنَّ الْإِنْسانَ لَفی خُسْرٍ) (إِلاّ عَلیّاً الّذی آمَنَ وَ رَضِی بِالْحَقِّ وَالصَّبْرِ). مَعاشِرَالنّاسِ، قَدِ اسْتَشْهَدْتُ الله وَبَلَّغْتُکُمْ رِسالَتی وَ ما عَلَی الرَّسُولِ إِلاَّالْبَلاغُ الْمُبینُ. مَعاشِرَالنّاسِ، (إتَّقُوالله حَقَّ تُقاتِهِ وَلاتَموتُنَّ إِلاّ وَأَنْتُمْ مُسْلِمُونَ). و سوگند به خدا که سوره ی والعصر درباره ی اوست: «به نام خداوند همه مهر مهر ورز. قسم به زمان که انسان در زیان است.» مگر علی که ایمان آورده و به درستی و شکیبایی آراسته است. هان مردمان! خدا را گواه گرفتم و پیام او را به شما رسانیدم. و بر فرستاده وظیفه ی جز بیان و ابلاغ روشن نباشد! هان مردمان! تقوا پیشه کنید همان گونه که بایسته است. و نمیرید جز با شرفِ اسلام. ... ... 💞 @aah3noghte💞
چقدر زیباست..
💔 💞 بار خدایا !❤️ از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که یأس از رحمتت، و نا امیدی از مغفرتت و محروم ماندن از فراوانی آنچه نزد توست را در پی دارد🍃🙏 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🌼🤲 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) اشرار جنوب تعدادی از نیروهای ما را گروگان گرفته بودند. جلسه اضطراری به فرماندهی تشکیل شد. اشرار، نیروها را به یک شهرک بین مرز ایران و افغانستان و پاکستان برده بودند که منطقه خودمختاری بود و نیروهای افغانی آنجا مستقر بودند و مےخواستند ایرانی ها را به افغانستان منتقل کنند. حاج قاسم گفت: _سران قبایل را دعوت کنید تا صحبت کنیم. آمدند. جلسه تشکیل شد. حاج قاسم به آن ها گفت: _زن و بچه های شما در آن شهرک هستند، ما هم نمےخواهیم دخالت کنیم. پس یا کمک کنید اشرار را بگیریم، یا آنها را قانع کنید نیروهای ما را برگردانند. سران قبایل وقت خواستند و با اشرار صحبت کردند. سردسته اشرار گفت ۲۴ ساعت وقت بدهید. پیام را که شنید، گفت: _نه! فقط تا غروب، امروز تا غروب! تا غروب، زمانی نبود که اشرار بتوانند تدبیر کنند و حاج قاسم هم کسی نبود که اشرار بتوانند از دست او فرار کنند. زمانی نگذشته بود که دوربین نگهبانی نشان داد نیروهای گروگان گرفته شده در یک خط راس جغرافیایی به خط شده اند سمت پایگاه! حاج قاسم هم سرقولش ماند و اشرار را بخشید. 💫 کار ندارم که کسی حرف را قبول دارد یا نه. حزب وجناح، فرع است. اصل، است. اصل جمهوری اسلامی است. این جا جایی است که اگر به خطر افتاد؛ اگر کسی با آن مواجه شد... ما با جان مان با او مواجه می شویم. آدم ها می آیند و می روند. مےرود، قاسم سلیمانی دیگری می آید. احزاب و جریان ها اصل نیستند. اصل اساسی نگاه دارنده این نظام، ولی فقیه است با جان مان، با خون ما، از آن دفاع کنیم.. هزارباره! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آورده است که فردی نشسته بود و یارب می‌گفت. بر او ظاهر می‌شود و می‌گوید: تا به حال این همه یارب گفته‌ای، چه فایده داشته‌است؟ مرد دلش شکست ... از دعا کردن منصرف شد و خوابید . شب کسی به او آمد و گفت: چرا دیگر یارب نمی‌گویی؟ جواب داد: چون جوابی نمی‌شنوم و میترسم از درگاه خدا مردود باشم. پس چرا بکنم؟ گفت: مرا فرستاده است تا بگویم این یارب گفتن‌هایت همان لبیک و جواب ماست ... یعنی اگر خدا نخواهد صدای ما به درگاهش بلند شود اصلا نمی‌گذارد بگوییم.!🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 کفران نعمت کرده‌ایم😔🤲 ما ترک طاعت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ما جُرم بی حد کرده ایم بر نفس خود بد کرده ایم آری جسارت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای وجه رَبَّ العٰالَميِن دلتنگی ما را ببین 💔 خود را ملامت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای صاحب فلک نجات ،🌅🌺 سرچشمه آب حیات دل را به نامت کرده ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر حال و هوای شهر ما دیگر هوای روضه نیست آری جنایت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر🤲🙁 عَبد و غُلامت می شویم، سرمست نامت می شویم هر صبح سلامت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای فخر شاهان جهان،🌿🧡 جاروکشی در صحن تان میل زیارت کرده ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای باعث بود و نبود ، بی مهرتان ما راچه سود؟😞 عرض ارادت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر آقا در این شهر شلوغ، دور از فضای روضه ها 🕌 احساس غربت کرده ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر در پای این بزم عزا، با دوستان باصفا✨🌈 عُمری رفاقت کردیم از ما *مُحَرَّم* را مگیر بی روضه ها افسرده ایم،😞💔 چون لاله ای پژمُرده ایم میل ضیافت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر عالَم همه دشمن ولی،، آقا کنار نامتان احساس عِزَّت کرده‌ایم😇🤞 از ما *مُحَرَّم* را مگیر وقتی *مُحَرَّم* می رسد ، بر جان ما غم می رسد🖤 عادت به هیئت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای شاه بانوی دمشق🥀 بی رونق است بازار عشق ما استعانت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر با کاروان کربلا ،، از کوفه تا شام بلا شرح اسارت کرده‌ایم⚔ از ما *مُحَرَّم* را مگیر از کوچه ها بازارها ،، با آن همه آزار ها غَم را روایت کرده ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر از سنگها،دشنام ها ، از شعله ها ،از بامها ذکر مصیبت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ،،🙏 هرچند غفلت کرده‌ایم😥 از ما *مُحَرَّم* را مگیر.🏴 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 در روایات داریم هر وقت خدا گفت : 《يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا 》 بگو لبیک . من دوست دارم بگم ( جانم خدا جان) یعنی میدونم داری با من حرف میزنی. امرت رو بگو خدا جونم... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حماسه پاوه به روایت شهید چمران تا آن لحظه که فرمان تاریخی امام صادر شد، ما حالت تدافعی داشتیم؛ اما بعد از فرمان منقلب کننده امام،دیگر جای سکوت و تماشا نبود؛وقت حرکت و قاطعیت و شجاعت بود. آنجا بود که یک گروه پنج نفری از پاسداران را به فرماندهی اصغر وصالی و چند نفر از اکراد، با یک آرپی جی مأمور کردم که به بالای بزرگ ترین کوه های مسلط بر پاوه بروند و این پایگاه را از دست دشمن خلاص کنند. به خدا سوگند! این جوانان آن چنان عاشق و شیفته شهادت پیش می رفتند که برای خود من غیر قابل تصور بود.از روی لبه کوه،تمام قد، با قد برافراشته می دویدند. دشمن می توانست بایستد و همه آنها را بر خاک بریزد؛زیرا سنگری محکم،قلعه ای محکم بر بالای کوه داشت؛ولی فرمان امام،آن چنان تحولی به وجود آورده بود، آن چنان ایمانی در دل جوانان ما ایجاد کرده بود و آن چنان خوف و وحشتی در دل دشمن انداخته بود که دشمن می گریخت و دستان ما به سهولت به سوی آنان حمله می کردند؛ بالاخره این قله بلند را به سادگی و به سهولت به زیر سلطه خویش در آوردند. سه گروه،هر گروه پنج نفر از دوستان خود را تجهیز کردیم و آنها از سه طرف به سمت فرودگاه حمله کردند. به آنها گفته بودم که بعد از تصرف فرودگاه،تا تپه اول پیش بروند و در بالای تپه مستقر شوند. آنها تپه اول را تسخیر کردند و به تعقیب دشمن پرداختند؛تپه دوم را نیز به تصرف در آوردند و به تپه سوم رسیدند،تپه ی سوم را نیز تسخیر کردند.همان بیمارستان مخوف را بدون هیچ تلفات و خسارتی،به تصرف خویش در آوردند و دشمن از هر طرف فرار کرد و شهر را تخلیه نمود. 💕 @aah3noghte💕
💢‏خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را می‌کردیم، مدیریت دولت درعرصه ‎ درحال تبدیل شدن به مساله امنیت ملی‌ست! ♦️دستکاری سرمایه مردم در "بازار سرمایه" هر دلیلی که دارد، خیر مردم را شامل نمی‌شود و بیشتر شبیه اهرم فشار به حاکمیت است. "شورشِ شهریور" دلیل می‌خواهد؛ دلسوزان کشور بیشتر دقت کنند! 👌 بورس دست یه دولت کثیف لیبرال هست راحت میتونه از این بورس برای به آشوب کشیدن استفاده کنه ... 💞 @aah3noghte💞
💔 📚《 من زنده ام》 🔰 تقریظ (یادداشت تایید) آیت‌الله بر کتاب من زنده ام: ✍کتاب من زنده ام را با احساس دوگانه‌ اندوه و افتخار و گاه از پشت پرده‌ خواندم و برآن صبر، همت، پاکی و صفای (آن خانم) و بر این هنرمندیِ در مجسّم کردن زیبائی و زشتی‌ها و رنج و شادی‌ها آفرین گفتم. این کتاب از نوشته‌ هائی است که [به زبان‌های دیگر] لازم است. به چهار بانوی قهرمان کتاب بویژه نویسنده و راوی هنرمند آن سلام میفرستم. خاطرات دوران اسارت معصومه آباد 552 صفحه ... 💞 @aah3noghte💞
دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد. دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال.. برایِ رفتن عجله داشتم (سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..  از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم..  حسام بهت زنگ نزد؟؟) نفسی عمیق کشید (کجا داری میری؟) حالتش عادی نبود. انگار بازیگری میکرد اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد (دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.) پوزخندی عصبی زدم (فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون. رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی....) ادامه ی جمله ام را قورت دادم. در را بست و آرام روی تخت نشست (پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه..) با حرص چشمانم را بستم (چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا.. جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه.. حالا چیکار میکنی؟؟ باهام میای یا برم؟) دانیال زیادی ناراحت نبود؟؟ (حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش  سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم.) رو به رویش ایستادم (دانیال حالت خوبه؟) دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد ( آره.. فقط سرم درد میکنه..) دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید.  نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم (دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه.) تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد. کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت (حسام چی شده، دانیال ؟؟) اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت (هیچی.. هیچی به خدا.. فقط زخمی شده.. همین.. چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران..) کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت. چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم. حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم. (شهید شده، نه؟؟) قطرات اشک امانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت.. تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد..  دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست.. شهادت مگر گریه کردن داشت؟؟ نه.. اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا. فغان داشت. شیون داشت. نالیدن داشت. دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند..  باید حسام را میدیدم. (منو ببر، میخوام ببینمش..) مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد. از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود. رو به حرم ایستادم و چشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم (ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم..) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💕
به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد. قدم هایم سبک بود و پاهایم را حس نمیکردم..  قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم.. دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ هم ردیفانِ همسرم را..  شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود "اگر شهید نشم، میمیرم". پس نمرده بود.. به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند رسیدیم.  کنار رفتند.. در را بازم کردمو داخل شد. خودش بود..  آرام خوابیده رویِ تخت، با لباسهایی نظامی که انگار تن اش را به خون غسل داده بودند. گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود.. قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش.. دستِ آرمیده رویِ سینه اش را بلند کردم و انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم.  این انگشتر دیگر مالِ من بود.. کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم.. کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را.. کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدنهایم پر میشد از موج صدایت.. راستی میدانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟؟ کاش دیشب بچه نمیشدم.. موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید..  به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم.. عاشق که باشی، دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت..  و من عاشقانه دل خوش کردم. (این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود من عاشق "او" بودم و "او" عاشق "او" بود...)  بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد.. باید با خوشیِ حسام راه میآمد. پس بی صدا باریدم.. چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم. حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین کربلا  وداع اش را لبیک میگفتم. به اصرارِ دانیال عازمه هتل شدیم که یکی از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت (گوشیِ سیدِ.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده.. ) کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم. بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد. تهوع و درد، گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد. دانیال با لیوانی  آب و قرص کنارم نشست. (اینا رو بخوور.. سارا! باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه.. حسام به خواسته ی قلبیش رسید.) و باز بارید.. من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر ازآنچه فکرش را بکنند.. کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم.. حالا هم باید پایش میماندم.. ( تو از کجا خبر دار شدی؟) نفس گرفت (صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی.. بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده.. تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم. ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی. تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد.. منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه. دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتنهاتو از حسام دیدم.. دیگه خودمم ترسیدم.. از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا.. وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده..)  تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد (چجوری شهید شده؟) چانه اش میلرزید (با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی، که متوجه میشن یه عده از داعشی ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن.. که باهاشون درگیر میشن. حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن.. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن.) آه از نهادم بلند شد.. پس باز هم حرف غیرت و پاسداری بود. حداقل خوبیش این بود که من پیکرِ گرمِ شهیدم را دیدم (خب داعشی ها چی شدن؟) لبخندش تلخ بود (تار و مارشون کردن..) صبح روز بعد به همراه پیکرِ امیر مهدیم، راهی ایران شدیم. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💕
💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕