eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_اول در روایات آمده است هنگامى که خبر غصب فدک به حضرت صدیقه کبری رسید، لباس به
له گويای اين است كه مدتی مردم ضجه می زدند و به اصطلاح بی تابی می كردند و حضرت مدتی مهلت دادند تا مجلس آرام گيرد. «اِفْتَتَحَتِ الْكَلامَ بِحَمْدِ اللّهِ وَ الثَّناءِ عَلَيْهِ وَ الصَّلاةِ عَلی رَسُولِ اللّه صلی الله... »؛ «حضرت بعد از آرامش مجلس، شروع به سخن كرد و آغاز سخن وی با حمد و ثنای الهی بود و سپس بر پيامبر اكرم صلی الله... درود فرستاد». «فَعادَ الْقَوْمُ فی بُكائِهِمْ فَلَمّا أَمْسَكُوا عادَتْ فی كَلامِها»؛ «وقتی حضرت زهرا علیهاالسلام شروع به سخن كرد باز مردم گريه كردند. پس از اينكه ساكت شدند. حضرت به سخن بازگشتند». تا اينجا مقدمات كيفيت حضور حضرت در مسجد و نحوۀ آمادگی ايشان از نظر پوشش و حركت و ورود در مسجد و نشستن و آماده شدن برای سخن بيان شد... ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه ⚘ مقدمه خطبه در مورد نحوۀ ايراد خطبه از نظر شرايط زمانی و مكانی و ديگر مسائل در
💔 از امروز شرح خطبه رو میذاریم از مرحوم اقا مجتبی طهرانی اونایی که تو بعضی جاهای خطبه شبهه براشون پیش اومده حتما حتما بخونن...❤
💔 "ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم" شما چه‌طور؟
💔 [ شـادی بیجا هـم مثل غــم بیجا گریه است! کسانی که غرق دنیا هستند از دنیا ناراضی‌اند اگرچه شاد باشند.. ] ... 💞 @aah3nighte 💞
💔 یه دعا میکنم شما آمین شو بگید :) 🌱 خدایـا من می‌خواهم!! بـرای گناهانی کـه پس از کردن! دوبـاره به آن ها دست زده ام :) امیدوارم پشیمانی ام را قبول کرده باشی 🌱 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🔹نیروهای امنیتی آمریکا یکی از طرفداران ترامپ را که در حمله به کنگره، تریبون رئیس مجلس نمایندگان را کند و با آن عکس گرفت، دستگیر کردند. 🔹نام این فرد «آدام کریستین جانسون» است و او جمعه‌شب با حکم فدرال به یک زندان محلی در شهرستان «پاینلاس» ایالت فلوریدا منتقل شد. یه عده میگفتن ببین ازادی بیان رو مردم امریکا چه فرهنگی دارن.. مردم راحت میتونن به مرکز حکومت نفوذ کنن.. کسی هم جلوی مردم رو نگرفت... ولی تو ایران برای اعتراض اینهمه کشته داریم... آهای "یه عده" ی عزیز تو هر ده کوره ای با کسایی که امنیت رو خدشه دار میکنن برخورد میکنند...! اوکی؟؟؟😬😬😬 ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 ‌ ‌ دی ماه 1365 شلمچه، کربلای 5, سه راه شهادت آخرین لحظات زنده بودن یک رزمنده قبل از شهادتش🥀 به نظر شما این در آخرین لحظه حیات، کاغذ و قلم به دست گرفته تا چه بنویسد؟! برای کی بنویسد؟ فهرست اموال و دارایی‌ها؟ حسابهای بانکی؟ نشانی خانه های شخصی؟ حقوقهای نجومی؟ اظهارنامه مالیاتی؟ شما چی فکر می کنید؟ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_سه امروز در خانه هانیه خانم نذری پزان است.... به خانه ای می رسیم ک
💔 بعد از دعا ، کم کم همه بلند می شوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو هستم که بیاید دنبالمان ..... عمو زنگ می زند و می گوید که متاسفانه کمی کارش طول می کشد ویک ساعت دیر تر می آید ... این موضوع ، هانیه خانم را خوشحال می کند که بیشتر کنارش می مانیم و زن عمو را شرمنده..... خانه خلوت تر شده و هانیه خانم هم خسته از مهمانداری ، با خیالی اسوده کنار ما می نشیند ، پون می داند بقیه خرده کارها را دو دختر و دامادها و نوه هایش انجام می دهند ... زن عمو با لبخندی شرمگین ، سعی می کند سر صحبت را باز کند : دخترا خوبن ؟ نوه ها چکار میکنن؟ هانیه خانم رضایتمندانه لبخند می زند : الحمدلله ...می بینی شون که ! دست بوسن... نگاه مهربان و حزین هانیه خانم را احساس می کنم و سرم را پایین می اندازم ، زن عمو می گوید : خدا رحمت کنه برادر و حاج اقاتون رو ..خدا خیرشون بده... - خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه ..اصلا امسال که برادرم بین مانیست خیلی جاش خالیه ... - چه خبر از برادرزادتون ؟ نگاهشان در هم گره می خورد و گویا چند کلمه ای بی انکه من بفهمم ، با چشم منتقل می کنند ، بعد هانیه خانم اه می کشد : همین دور و براست ، نذریا رو پخش کنن میاد خونه ، چی بگم والا .... گویا حرفی دارد که نمی تواند بزند ، زن عمو به من اشاره می کندو می گوید: حورا جان می خوای بری کمک؟ ادامه دارد.... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_چهار بعد از دعا ، کم کم همه بلند می شوند که بروند و من هم منتظر تماس
💔 آنی متوجه می شوم که باید بروم، کسی را نمی شناسم اما چشمی می گویم و بلند می شوم... هانیه خانم تعارف می کند که منصرفم کند ، اما خوب می دانم رفتنم بهتر است چشمم می افتد به عکس طاقچه که تا الان زیرش نشسته بودیم ، قلبم می ریزد .... همان چشمان مهربان و اشنا، همان پیـرمرد ! همان پیرمردی که در خواب دیده بودم و راه را نشانم داده بود ، او اینجا در خانه ای که حامد زندگی می کند !؟ راستی چقدر نگاه او و حامد و هانیه خانم شبیه هم است ! نمی توانم به نتیجه ای برسم ، جز اینکه نسبتی باهم دارند .... اما نمی فهمم چرا ان پیرمرد باید به خوابم بیاید ، به ذهنم فشار می آورم تا نامش به خاطرم بیاید ، مداح دیشب چه گفت؟ ...عباس ، عباس قریشی !.... به طرف آشپزخانه می روم ، چندان تجربه کار خانه ندارم ، با خجالت و اکراه جلوی در آشپزخانه می ایستم و به خانمی که فکر کنم دختر هانیه خانم باشد می گویم: -ببخشید کمک نمی خواین ؟ خانم که سی ساله به نظر می اید جلو می اید و دستش را برای مصافحه دراز می کند: -سلام عزیزم ، شما باید حورا خانم باشی درسته؟ چقدر شبیه مادرش است ، لبخندش ، نگاهش ، حتی اندوه چهره اش ، دست می دهم ، خودش را نرگس معرفی می کند ... وقتی اصرارم برای کمک را می بینید ، می گوید کمکش لیوان هارا آب بکشم تا بتوانیم باهم صحبت کنیم ، برای اینکه راحت تر باشم ، توصیه می کند چادرم را در بیاورم و اطمینان می دهد که مردها داخل نمی آیند ... مشغول می شویم و نرگس از درس و زندگی ام می پرسد ، من که ذهنم درگیر عکس پیرمرد است ، چندان تمرکز ندارم ، مخصوصا که حس می کنم حالم هم خوب نیست و قلبم تند تند میزند ... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_پنج آنی متوجه می شوم که باید بروم، کسی را نمی شناسم اما چشمی می گویم
💔 نرگس هم متوجه حالم می شود : حورا جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حالت خوبه ؟ - خوبم چیزیم نیست! با خودم کلنجار می روم که درباره آن شهید بپرسم یانه ، که صدای مردانه ای می آید : -نرگس خانوم ! این استکانام تو حیاط بود ، زحمتشو بکشید... حامد است که با یک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه ایستاده ، دیگر برایم مهم نیست نگاه هایمان تلاقی می کند به سمت چادر می روم و او هم دستپاچه تر از من بر می گردد ... با معذرت خواهی کوتاهی به حیاط می رود ، نرگس ام رنگش پریده اما خودش را جمع و جور می کند و با پر روسری اش عرق از پیشانی میگیرد : -تو که حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟ -می دونم ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینتم ... چهره اش حالتی محزون به خود گرفته و گفت: - اقا حامد پسر دایی منن ، پدرشون دایی عباس ، جانباز شیمیایی بودن شهید شدن ، با مادرم زندگی می کنند . حواسم به حرفهایش نیست ، می گویم : اون شهیدی که عکسش روی طاقچه است ، اون آقای مسن ...خیلی آشنان .... - گفتم که ! دایی عباسمن ... حرفی نمی‌زنم از خوابی که دیده ام ، کارمان تمام می شود ، نرگس نگاهی به حیاط می اندازد و می گوید : فک کنم حامد رفته باشه بیرون .... ادامہ دارد... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خوش به‍ حال من که‍ میمیرم برایت این همه‍...♥️ ❤️ 😍 ... 💞 @aah3noghte💞